مثنوی آمد به پایان ای پسر
تو هنوزی در پی نور بصر
تا جهانی پیش تو روشن شود
ریشۀ تردیدها را برکند
ای هشیوار این زمان از حال او
راه ایقانی خجسته باز جو.
چهری این اکسیر مستی، این شراب
آفتاب است در میان آفتاب
می درخشد بی مهابا بر زمین
از شعاع خندۀ یک نازنین
نه سروش از آسمانها آمدت
نه شهاب از کهکشانها آمدت
نه در کان معانی باز بود
نه چراغ روشنی دمساز بود
از دم گرم جلال الدین رسید
پرتو مهر جهانی پر امید
او سخن رانده ست از هر گونه دست
تا نماید آنچه را پنهان شده ست
روزها در تب اگر بگداختی
کاخ مهری بیکرانه ساختی
همچو شمع از شعلۀ خود سوختی
تا چراغ روشنی افروختی
سینۀ تو زین نمط خوشبو شده
هم زبان نظم زیباگو شده
تا بدینجا راه دوری آمدی
لایق و همصحبت یاری شدی
تا مقام پختگی ای خوش خرام
زین تن خاک کهن بر شو به بام
آفتاب روشن آنجا می دمد
روح اهریمن ز جانت می رمد
تا که زین پس قصه ها خوش بشنوی
بایدت سوی فریدالدین شوی
داستان مرغ های جاودان
کو رهیدند از زمان و از مکان
زین سخن بگذر؛ حکایت را مران
تا مکانش آید و دیگر زمان
چهاردهم مهرماه 1388
تاوا