زمانی که دانشجو بودم، مادرم که خواندن میدانست و تقریبا تمام اشعار حافظ و بسیاری از اشعار سعدی و مولانا را از بر میخواند و نوشتن نمیتوانست، بارها از من خواست از طرف او برای برادرم که در سفر بود نامه بنویسم و من هر بار به بهانهای از زیر این کار در رفتم. روزی از من خواست نامهای را که خودش نوشته بود، برایش پست کنم. وقتی در کمال تعجب از این که خودش، با دست خودش، نامه نوشته، آن را خواندم، خوشحال شدم که او با تکیه بر توانائیش در خواندن، نوشتن را آموخته بود و از خودم خجالت کشیدم. منظورش را به خوبی بیان کرده بود. اما از نظر املایی نوشتهاش پر از غلط بود. به جای هر سه صدای س و ص و ث از علامت و حرف س استفاده کرده بود و به جای ز، ذ، ظ و ض فقط از ز استفاده کرده بود و الی آخر. من مادرم را تشویق کردم و از آن پس مادرم شروع کرد به نوشتن خاطراتش، با خط مخصوص خود.
پیش از پیروزی انقلاب 57، روزی با جمع دوستان نشسته بودیم و در بارۀ چه باید کردها حرف میزدیم. یکی از مباحث سوادآموزی بود. من که در مورد آن چه برای مادرم پیش آمده بود، از خود خجل بودم و وجدان نا آرامی داشتم بی آن که به موضوع اشارهای بکنم، گفتم: تا فراهم آمدن شرایط لازم برای کارهای بزرگتر، سادهترین کاری که هر کس میتواند بکند این است که به نزدیکان بی سوادش نوشتن و خواندن یاد بدهد. یکی از دوستانم که جزو گروههای چپ بود و هم اکنون خارج از کشور زندگی می کند و فرد مشهوری است، با پوزخند گفت: راهی که پیشنهاد میکنی، اصلاحطلبانه است. هر چه خواستم بگویم روش اصلاحطلبانه هیچ اشکالی ندارد و ما هیچ جوری نمیتوانیم بپریم و در نهایت مجبوریم همۀ امور را بهبود ببخشیم و بهتر است هر کاری از دستمان بر میآید انجام دهیم؛ از آن جا که ذهن همه پر شده بود از کلیشههای انقلابی، نظریۀ من هیچ طرفداری پیدا نکردم.
از آن پس هزار بار به همین جا رسیدهام که دنیا آهسته آهسته و با زحمت و کارِ مداوم و مورچهوار رو به بهبود میگذارد و نه چیز دیگر. هر تغییر مسیرِ ناگهانی در جهتِ سرعت بخشیدن به بهبود هم نتیجۀ زحمت و کار مداوم است.
حالا پس از سی و یک سال باز با پوزخند به من میگویند “جانب اصلاح طلبی را گرفتهای!”. نمیدانم چه کسی آن بشکنِ جادویی، برای تغییر رنگ دنیا، در یک لحظه را، خواهد زد.