یک روز آفتابی ولی خنک اواخر مهر ماه، به قصد دیداری از `نمایشگاه عکس و فیلم جنبش سبز ۸۸ ایران`، از خانه زدم بیرون. مدتها از آن دوران بیم و امید گذشته بود…
رگبار نیمه شب پاییزی هوا را دلپذیر کرده بود و خیابانها را شسته بود. برای رسیدن به نمایشگاه، مسیری بسیار طولانی باید طی میشد. تهران، بزرگ و بزرگتر شده بود و فاصلهها دور و دورتر.. در ذهنم شروع کردم به ترسیم کردن مسیری که باید برای رسیدن به نمایشگاه طی میشد:
اول باید در بلوار ندا یک تاکسی میگرفتم، درست زیر پل جنبش سبز تا برسم میدان سهراب اعرابی. از میدان سهراب اعرابی تا تقاطع جوادی فر را باید کمی پیاده طی میکردم و از آنجا سر چهار راه محمد کامرانی سوار مترو بشم تا ایستگاه شهید روح الامینی. آنجا باید پیاده بشوم و با تاکسی یا اتوبوس خودم رو برسونم تا زیر پل شهید غنیان. از انجا هم باید با چند دقیقه پیاده روی خودم رو برسونم تقاطع خیابان ترانه موسوی و کیانوش آسا. درست همونجا دوباره باید یک تاکسی بگیرم تا درست زیر پل شهید بروایه، اونطرف خیابون، سر ایستگاه مترو اشکان سهرابی تو سه راه شهید ناصر امیرنژاد پیاده شم، و برم تا آخر اتوبان شهید مهاجر، و بعد….
بالاخره رسیدم. نمایشگاه روی یک بلندی بالای تپهای در شمال شهر تهران واقع شده بود. هوای شهر به شکل غیر قابل باوری تمیز بود. شاید چون صبح جمعه بود، و بارون هم غبار هارو شسته بود. تا چشم کار میکرد، میشد تهران را تا انتهای افق دید. آفتاب تازه در آمده از پشت ابرها در لابلای خیابانها و کوچههای شهر، چون رودی زرین، خیابانهای خیس را میپیمود. حجمی از هوای کوهستانی را به درون ریههایم فرستادم و نگاهم را تا آنجا که گستره شهر آن را به خود فرا میخواند رها کردم. با خودم گفتم، خدایا این شهر چقدر خیابان دارد..؟
در کنارم دختر و پسری جوان دست در دست یکدیگر ایستاده بودند و به همین چشم انداز مینگریستند. باد پاییزی موهای لخت دختر را پریشان کرده بود…