امروز
برون از آن حصارها
از آن دیوارها
آیا آزادم؟
امروز
قرنیست از آن
امروز موهایم
با برفها همنشینند
لیک هنوز
تمام سلولهایم سر به دیوار میکوبند
با آن یادها
آن فریادها
آن خداحافظیها
آن ساکهایِ باقیمانده
آن راهرویِ باریک و دراز
آنجا که پشت به دیوار در کنار همزنجیران
ردیف نشته به دو طرف راهرو
دزدانه از زیر چشمبند
یک به یک
گامهایِ لرزانِ همسایههایم را میدیدم
که به مسلخ میرفتندآن انتظار تلختر از مرگِ
“نام بعدی”
آن گریهها
آن ز خنده ریسهها
…
آیا آن تکدرختِ بالایِ کوه
که محکوموار
سوختن ما را شاهد بود
روزی زبان خواهد گشود؟
رضا هیوا
سپتامبر ۲۰۰۲