دوازده سال پيش، در آغاز 1376، ايرانيانی که خود را برای «دوران پس از هاشمی رفسنجانی» آماده می کردند، با شعارهای انتخاباتی جديدی روبرو شدند که روی پوسترها و پرچم ها و بنرهای پارچه ای رنگارنگ در همه جا به چشم می خورد؛ شعارهائی متعلق به جبههء «مشارکت اسلامی» که، با استفادهء هوشيارانه از همهء وسائل تبليغاتی در دسترس، آمده بود تا دوران مشهور به «اصلاح طلبی» را آغاز نموده و نامزد مقام رياست جمهوری اش، سيد محمد خاتمی، را روانهء کاخ رئيس جمهور ايران اسلامی کند.
در آن زمان تلاش های نوچه هاي رفسنجانی برای تغيير قانون اساسی و سه دوره ای کردن رياست جمهوری او بجائی نرسيده و چهرهء او بخاطر معرفی شدن اش به عنوان يک شارلاتان سياسی دزد و جنايت کار از زبان و قلم خيلی ها، و به خصوص اصلاج طلبان مترصد فرصت، بکلی مخدوش بنظر می رسيد. از جمله اکبر گنجی، با نوشتن کتاب «عاليجناب سرخ پوش»، چنين چهره ای را به ثبت روزگار رسانده بود، و يا حشمت طبرزدی که در پيام دانشجويش از بيداد فساد دستگاه او سخن می گفت بی آنکه وابسته به اردوگاه اصلاح طلبان باشد.
گمان ها بر اين بود که رئيس جمهور بعدی حجة الاسلام ناطق نوری خواهد بود که برکشيده و منتخب رهبر محسوب می شد و مردم به تنگ آمده از فرعونيت تازه پای سيد علی خامنه ای عزم خود را جزم کرده بودند تا خلاف خواست او نگذارند که ناطق نوری به رياست جمهوری برسد.
اصلاح طلبان در چنين فضائی نامزد خود، سيد محمد خاتمی، را مطرح کرده و در راستای جلب افکار عمومی به سوی او کوشا بودند. آن روزها نام اغلب آنانی که امروز يا پناهندهء کشورهای ديگرند و يا در زندان ولی فقيه تحت روانگردانی و شرکت در اعتراف به «خيانت» های خويش بسر می برند همه جا بود و، مثلاً حجاريان و تاجيک، رفته رفته چهرهء خود را بعنوان مشاوران «اصلاح طلبان» در امور استراتژی و تاکتيک نشان می داند و «تز» های مختلف خود را برای رسيدن بقدرت و حفظ آن ارائه می کردند.
در اين ميان يک شعار انتخاباتی بيش از بقيه بچشم می خورد و اصرار گردانندگان «جبههء مشارکت» در ارائه و جا انداختن آن بهر صورت ممکن نيز نشان از آن داشت که آنان نقطهء ضعفی را در اردوگاه حريف يافته و با اين شعار به آن حمله ور شده اند. شعار چنين بود: «ايران برای همهء ايرانيان!»
در آن روزها و ماه ها کسی چندان توجهی به پيام تلويحی اين شعار نداشت و تفسيری بر آن نمی نوشت؛ گوئی قرار بر اين باشد که خود شعار پيام تلويحی خويش را در جان مخاطب بنشاند، بی آنکه گشودن و رمز زدائی کردن از آن اردوگاه حريف را ملتفت و آگاه سازد. می خواهم اقرار کنم که همين شعار بود که از آن روزها ببعد ذهن مرا رفته رفته به تسخير خود درآورد. با خود می گفتم که «آيا معنای تلويحی اين شعار آن نيست که، از انقلاب 57 تا آن لحظه از تاريخ حکومت اسلامی، ايران برای همهء ايرانيان نبوده است؟» و چون پاسخ خويش را مثبت می يافتم به دنبال دلايل قانع کننده ای برای اين واقعيت شعار شده می گشتم؛ جستجوئی که تا به امروز در من ادامه يافته و پروندهء قطوری از شواهد و دلايل را در بايگان ذهنم بوجود آورده و هر روز دريچه های نوينی را بر يک واقعيت ناديده گرفته شده گشوده است. و شک ندارم که همين فکرها هستند که طرز تلقی امروز مرا ساخته و پرداخته اند و، لذا، دوست دارم اين هفته صفحاتی از آن را با شما در ميان بگذارم.
ايران سرزمين مسلمانان شيعه، سنی، اسماعيلی، اهل حق، دراويش گوناگون، مسيحيان پراکنده با مذاهب و کليساهای رنگارنگ شان، يهوديانی حاضر در سراسر تاريخ، بابيان، بهائيان، ازلی ها، صائبيان، زرتشتيان، مهريان، بی خدايان، لامذهب ها، کفر گويان، منکران، ايمان داران، کمونيست ها، ليبرال ها، مجاهدان، فدائيان، ملی گرايان، ملی ـ مذهبی ها، شاهدوستان، دشمنان پادشاهی، سوسياليست های دموکرات، کردها، آذری ها، بلوچ ها، لرها، ترکمن ها، قشقائی ها، شاهسون ها، خراسانی ها، فارس ها، و… هزاران هزار رنگ و طعم و صوت و لهجه و زبان و شکل و تيره و قبيله و قوم است. حتی در سال های پس از حملهء اعراب و تحليل رفتن ايران در هاضمهء خلافت اسلامی، يا به هنگام حملهء مغول و استقرار خانخانی پس از آن، هيچگاه اين احساس تعلق مبتنی بر خاطره های مشترک تاريخی از ياد مردمان اين سرزمين نرفته است، آنها هميشه ايرانی بوده اند، نه اسکندر يونانی شان کرده بود، نه عمر از آنان مردمی عرب ساخته بود و نه چنگيز و هلاکو توانسته بودند آنان را مغول کنند. «ايرانی بودن» نه به زبان بود، نه به مذهب، نه به عقيده، و نه به قوم و قبيله؛ چتر عامی بود که هويت اين مردم رنگارنگ پراکنده در دشت و دمن و کوه و کوهسار فلات ايران را يک هستی يگانه می بخشيد؛ هستی مجردی که حتی به واقعيت سياسی هم ترجمه نمی شد. کشور از آن حاکمان و اربابان و فاتحان بود؛ برای آنها بود؛ در خدمت آنها و در راستای تأمين خواست های بی شمار و پايان ناپذيرشان. يعنی، ايرانی بودن حتی به آلاف و علوف داشتن و بزرگ و کوچ مالک بودن نيز بستگی نداشت.
و هر گاه هم که گذشت روزگار و سياست حاکمان بيگانه و غاصب، يا مزدوران و دست نشاندگان محلی شان، در کار فراموشی گذشته و هويت گستردهء اين مردم کارائی می يافت، آدمی پيدا می شد تا با شمشير و خون، يا با قلم و مرکب، آن خاطره های هويت بخشنده را زنده کند ـ گاه در حماسهء سخنور بزرگ توس، گاه در حسرت خيام رياضی دانی ايستاده بر خرابه های کنگره های کاخ های همان شهر زرخيز، و گاه در خوشباشی های حافظی که در نگاه به جام می خويش از جمشيد و کيکاووس و خاطره های بر باد رفته ياد می کرد.
آنگاه، در پی خوابی چندين صد ساله، آشنائی با مغرب زمين امکان پذير شد. مفاهيمی همچون ملت و دولت و منافع ملی و حکومت ملی و قانون مدنی در ذهن های روشن شونده صاحب معنا شدند، آن گلولهء برفی که از قلهء دماوند روشنگری براه افتاده بود در دامنه ها مبدل به انقلابی مشروطه خواه شد که ايران را متعلق به همهء ايرانيان می خواست و شاهی اش را وديعه ای الهی می خواند که بدست ملت به پادشاه ارزانی می شد تا، در عوض، حکومت را از او بگيرد و به نمايندگان منتخب مردم دهد؛ جامعه را قانونمند می ساخت و افراد ملت را در مقابل قانون متساوی الحقوق می شمرد. در واقع، در انقلاب مشروطه بود که سند تعلق ايران به همهء ايرانيان امضاء شد؛ تعلقی که نه ديکتاتوری نافی آن شد، نه اصلاحات قلدرمآبانه، و نه مدرنيزاسيونی که خود بر مفاهيمی از همين دست ساخته می شد.
اگرچه دينکاران تشيع دوازده امامی موفق شده بودند تا در قانون اساسی مشروطه «مذهب» خود را بعنوان «دين رسمی» ی حکومت ايرانيان غالب کنند اما رنگ و بوی شيعی کشور بخاطر وجود آنان نبود، بلکه اکثريت عددی «ايرانيان مسلمان شيعه» اين کشور را تبديل به تنها کشور شيعهء جهان می کرد. با اين همه، نيروی بزرگ انقلاب مشروطه از يکسو، و عزم جزم شاهان پهلوی برای متحقق ساختن بسياری از آرزوهای مشروطه خواهان (البته به زيان حذف و نابودی برخی ديگر از آن آرزوها)، از ديگر سو، موجب شد تا شيعه بودن ايران نتواند مانع از آن شود که ايران از آن همهء ايرانيان باشد.
با نوسازی دستگاه آموزش و پرورش نوين، برانداختن مکتبخانه های ملايان شيعه و ايجاد مدارس و دانشکده ها، ايجاد ادارهء ثبت اسناد و املاک و گرفتن اينگونه امور از دست دينکاران دوازده امامی، با کنار گذاشتن شريعت به نفع برقراری قوانين مدنی، با برانداختن محاکم شرعی و نشاندن دادگستری بجای آن، و ده ها اقدام ديگری که شايد بتوان يکی از مهمترين و آخرين آنها را رفع حجاب، آزادی تحصيل و کار زنان و، بالاخره، برخورداری از حق رأی دادن و انتخاب شدن دانست، روز بروز مالکيت همهء ايرانيان بر سرزمينی به نام ايران متحقق تر و قطعی تر شد. قوهء قضائيهء مدرن ايران، به هنگام قضاوت در دعواهای ايرانيان، ديگر با رنگ و نژاد و مذهب آنها کاری نداشت و آنان را در مقابل خود متساوی الحقوق می ديد.
اما چگونه شد که جبههء مشارکت اصلاح طلبان در سال 1376، يعنی 94 سال پس از صدور فرمان مشروطه، به اين نتيجه رسيده بود که بايد شعار «ايران برای همهء ايرانيان» را سرلوحهء تبليغات خويش قرار دهد؟ مگر چه اتفاقی افتاده بود که اکنون حق طبيعی همهء ايرانيان در مالکيت وطن شان تبديل به شعاری شده بود که می توانست ملائی ناشناس را از گوشهء کتابخانهء ملی به کاخ رياست جمهوری منتقل کند؟ چه رازی در اين شعار بود که بجان ميليون ها آدم سرخورده از انقلاب و جمهوری اسلامی وسوسه ای را دامن می زد تا از خانه به در شوند و رأی خود را بر ضد نامزد ولی فقيه و به نفع کسی که چندان نمی شناختندش بياندازند؟
بنظرم می رسيد که شعار «ايران برای همهء ايرانيان» بجا و بهنگام طرح شده است. در سال 1376 بخش عمده ای از ايرانيان دريافته بودند که، با وجود حکومت اسلامی، مالک موطن خويش نيستند و به حد شهروندان درجه دو و سهء وطنشان سقوط کرده اند. کشورشان اسلامی شده بود، حاکم اش فقيه دوازده امامی منتحب دينکارانی بود که فقط شيعيان را شهروند درجه يک می دانستند؛ آن هم، تازه، بشرطی که توانسته باشند اعتقاد و سرسپردگی عملی خود به ولی فقيه را (که آنان را همچون صغار و مجنونان می ديد و خود قيم شان شده بود) اثبات کنند. هر عقيده ای جز اين بايد محو می شد. تنها فقط نه سال پيشتر، هزاران تن از صاحبان جوان اين کشور بجرم پابرجا بودن بر عقايد خود قتل عام و در گورهائی دسته جمعی بخاک وطن شان سپرده شده بودند، بخش ديگری از مردم بخاطر همکاری با آنچه که «طاغوت» خوانده می شد همهء حقوق خود را از دست داده بودند، با «دگر انديشان» همچون اسيران و بردگان رفتار می شد. زندانبانان، که خويش را در مقام مسلمانان فاتح ايران می يتفتند، به خود حق می دادند که به اين «کنيزان و غلامان ايرانی» کافر و مرتد تجاوز کنند. شکنجه دادن و کشتن کسانی که حقانيت امامان شيعه و مهدی موعودشان را منکر می شدند ثواب آخرت را برای شکنجه گران بهمراه داشت.
هميشه، هنگامی که زمانه سخت تنگ و تاريک می شود و گياه اميد در دل ها می پژمرد، و آن گاه، ناگهان، سوسوی نوری از جائی بچشم می خورد، همهء انسان های شب گريز، طبعاً و بی هيچ ملاحظه ای، به هر رشته از آن سوسو می آويزند، با اين دل اميدوار که شايد اين شعاعی از نور واقعی رهائی باشد و شايد دوران دوزخی زيستن شان به پايان رسيده باشد. و در هنگامهء سال 1376 نيز کسی را سر ايستادن و پرسيدن از «مشارکتی ها» و «اصلاح طلبان» نبود که چگونه می خواهيد اين سرزمين را به «همه» ی ايرانيان برگردانيد؟ پس، جوی های منفرد نارضايتی و اميد از هر کوچه براه افتادند و سيلی شدند و سيد کتابخانهء ملی را به رياست رساندند.
اما، بزودی، معلوم شد که رئيس جمهور پيروز، که از سر آرزومندی «سيد خندان» خوانده می شد تا شادی از دست و ياد رفتهء ايرانيان را به حاکمان گوشرد کند، بدون وجود مجلس نمايندگانی موافق برنامه هايش نمی تواند برای مردم حقوق از دست داده کاری کند. پس سيل ديگرباره براه افتاد و در چهارمين سال رياست او مجلس را نيز برای چهار سال در اختيار اش گذاشت.
اما آنها که هنوز «دوران شيرين» هشت سالهء خاتمی را مزمزه، و گاه غرغره، می کنند، به همين زودی فراموش کرده اند که در همين دوران بود که، در فراسوی اقتدار اصلاح طلبان، قتل های زنجيره ای رخ داد، اتوبوس نويسندگان کشور در لبهء دره متوقف شد، روزنامه ها بصورت «فله ای» بسته شدند، زندان ها پر شد از زندانيان سياسی، دانشجويان ـ بجرم اعتراض نسبت به حکم دادگاهی در مورد استادشان ـ لت و پار گشتند و همچون «کفار حربی» با سرود «يا زهرا» از بلندای خوابگاه ها به پائين پرتاب شدند و جان سپردند.
ولی مگر قرار نبود اصلاح طلبان ايران را از آن همهء ايرانيان کنند؟ چهار سال پيش، در پايان رياست هشت سالهء خود، آقای خاتمی اقرار کرد که رئيس جمهور اين حکومت هيچ توانی برای معرفی و اعمال تغييرات بنيادی ندارد و صرفاً «تدارکچی» ی ولی فقيه است؛ اقرار کرد که حتی با داشتن دو قوهء مجريه و مقتته، بخاطر فقدان يک قوهء قضائيهء مستقل و فاقد ملاحظات خودی و ناخودی کننده، «همه» ی ايرانيان هرگز صاحب کشور و سرزمين و موطن خود نخواهند بود. و بدينسان، تجربه ای آغاز شده با شيرينی اميدواری، در تلخی گزندهء سلب اعتماد از اصلاح طلبان به پايان رسيد.
و آنگاه نوبت دولت احمدی نژاد شد تا هرگونه توهم باقی مانده دربارهء اين موضوع را نيز بزدايد، بهائی و کليمی را جاسوس اسرائيل بخواند، لشگر گرگ صفت اش را در خيابان ها به کمين جوانان بگمارد و به نام «چيز بی شکل و هويت و درک و آگاهی و وجدانی به نام تودهء مؤمنان» به نابودی همهء هستی و هويت و تاريخ ايرانيان همت گمارد. در واقع، خدمت بزرگ احمدی نژاد به نسل سوم انقلاب آن بود که نشان شان داد اکنون بايد فريب اصلاح طلبان مشاطه گر ديو را به کناری نهاده و مشکل حکومت اسلامی را در خود اين حکومت و قوانين اساسی و موضوعهء آن، که همگی بر اساس شريعت يک مذهب خاص ساخته شده اند، نهفته دانست و باور کرد که تا اين حکومت و اين قانون اساسی و اين ولايت فقيه برقرارند شعار «ايران برای همهء ايرانيان» شوخی زهرناک و عمر تلف کننده ای بيش نيست.
در واقع، اگر نيک بنگريم، آشکارا می بينيم که نسل امروز ايران تاريخی سی ساله را در اين تفسير خلاصه می کند که «پدران و مادران ما برای تحقق “استقلال و آزادی” به پا خواستند. از آنجا که کشورشان را در تصرف عدوانی بيگانه می ديدند خواستار استقلال شدند، و چون آزادی های مصرح در قانون اساسی مشروطه را به دست دربار بر باد رفته می يافتند، از آزادی خواهی به جمهوری خواهی رسيدند. اما فريب بزرگ از آنجا آغاز شد که دينکار اعظمی، که بيشتر مددکار شيطان بود تا بندهء خدا، از فرصت استفاده کرد و لفظ بی ربط و معنا و خطرناک “حکومت اسلامی” را کنار آن دو خواست موجه و شيرين نهاد و برای غافل کردن مردم واژهء “حکومت” را هم با واژهء “جمهوری” معاوضه کرد و، بدين سان، آغاز تاريخ يک بدبختی سی ساله را کليد زد؛ تاريخی که در آن هر روز بيشتر از پيش سهم اسلاميت رژيم فزونی گرفت و سهم استقلال و آزادی مردم کمتر و رنگ باخته تر شد، تا اينکه کشور در تسلط روس و چين و اروپا در آمد، کلمات ممنوعه برای مردمش صد چندان شدند، عقيده داشتن منسوخ و خطرناک شد، بر سر هر کوی و معبری بساط شلاق و دار براه افتاد و درست در همين شکنجهء مدام بود که ايرانيان به اين حقيقت علمی پی بردند که «تسلط يک مذهب و عقيده و باور خاص» بر «حکومت کل ايرانيان رنگارنگ»، از همان نخستين قدم، مالکيت ايرانيان را بر سرزمين شان منتفی ساخته و آنها را بصورت بردگان ارتشی فاتح و بيگانه در می آورد.
ايرانيان در دوران احمدی نژاد پی بردند که تا «مابه ازا» (يا «آلترناتيو») ی برای «اسلاميت» اين رژيم نيابند و برای تحقق آن دست به کوشش و فداکاری نزنند هرگز صاحب کشور و زندگی و حيات و ممات خويش نخواهند بود و در اشغال حکومتی بيگانه خواهند زيست که بخود حق می دهد تا به نام خداي خودش آنان را به بردگی بکشد و جان و مال و ناموس شان را بر خود حلال بداند.
و اينگونه بود که آگاهی بدست آمده از سی سال رنج و درد بصورت شعاری نو در خيابان های ايران جاری شد. من فکر می کنم که اگر امروز «مشارکتی ها» به آن کس که شعار «ايران برای همهء ايرانيان» را برايشان ساخت سفارش ساختن شعاری ديگر، در همان راستا، اما کمتر مبهم و تلويحی و بيشتر دقيق و معنا رسان می دانند، او نمی توانست به شعاری روشن تر، فراگيرتر و در عين حال «مابه ازا» ئی دقيق تر از آن شعاری رسد که يک هفته است در تظاهرات مردم ايران بگوش می رسد: «استقلال، آزادی، جمهوری ايرانی».
نسل نو دريافته است که اگر بخواهد دارای حکومتی باشد که ايران را متعلق به «همه» ی ايرانيان بداند و بسازد، چاره ای ندارد جز اينکه بخواهد و بکوشد تا آن حکومت بجای هر صفت مذهبی و ايدئولوژيک و مکتبی فقط «ايرانی» باشد. جمهوری اسلامی، حکومت شيعيان، پادشاهی بهائيان، جمهوری دموکراتيک خلق کمونيست ها، جمهوری يهوديان، حکومت فارس ها، حاکميت آذری ها، جمهوری خراسانی ها، و خلاصه هر حکومتی با پسوندی جز «ايرانيت» تنها به تجديد وضعيتی می انجامد که در سی سالهء اخير تجربه شده و نابجائی و ضد بشری بودن آن عملاً به اثبات رسيده است. تنها يک حکومت «ايرانی» است که می تواند شهروندی متساوی الحقوق را به همهء ايرانيان برگرداند و اين ممکن نمی شود اگر اجازه دهيم که «جزئی از يک کل» بتواند بر «بقيهء آن کل» حاکميت يابد و شريعت و طريقت خود را بر دگرباشان و دگر انديشان و دگرساختاران تحميل کند.
و درست به همين دليل است که منطق و عقل به ما حکم می کند که يک «حکومت ايرانی» ـ که با نگاهی دموکراتيک و بی تبعيض به همه بنگرد ـ لزوماً يک حکومت سکولار است، چرا که سکولاريسم به معنی جدا کردن و جدا نگاه داشتن مذهب از حکومت است و تنها چنين حکومتی است که می تواند «ايرانيت» همهء ايرانيان را، همچون اولويتی حياتی، به آنان باز گرداند.
برگرفته از سايت «سکولاريسم نو»:
آدرس با فيلترشکن:
https://newsecul.ipower.com/index.htm
آدرس فيلترشکن سايت شخصی نوری علا:
https://puyeshga.ipower.com/Esmail.htm
با ارسال اي ـ ميل خود به اين آدرس می توانيد مقالات نور علا را هر هفته مستقيماً دريافت کنيد: