در زمان اندیشه می کردم اگر دامان این سودا فروهشتن توانستم
و پا تا بوسه باران گلی در ریگزار زندگی رنجه،
زمین و آسمانی می توان با کلک صد اندیشه آرایم به آرامی؛
و کیهانی پر از خورشیدهای تفته در آغوش مهر خویشتن خوانم
که تا در وسعت سیمابی هشیاریم حیران فرو ماند.
هنوزم مرکب اندیشه می تازد در این صحرای بی آغاز و بی انجام.
هنوزم زورق امید می کاود دل امواج این دریای ناپایاب.
هنوزم آرزویی نوجوانانه سرای سینه را در زیر پا دارد.
بلی، چاووشی یک صد افق از نای من فریاد می دارد:
هنوزم قامت ایمان خوش اِستاده است.
طریق دیگری باید گرفتن؛ و تک آوازی دگرخواندن.
بیست و نهم تیرماه 1388
اتاوا