هان؛ ببینید چه رخساره دژم کرده هوا.
آذرخش می جهد از سینۀ آکندۀ ابر.
روی خورشید نهان گشته ز چشمان جهان.
چاوش حادثه ای در راه است.
و افق تنگتر از مردمک دیده فراز اِستاده است؛
و سر و سینۀ شهر
در پس تودۀ غم آیت پنهان مانده است.
آسمان پهنۀ بیتاب نبرد است امروز.
در چنین روز پر از حادثه از مادر تُندر زادم
و براین صورت مشتاق زمین باریدم.
زادنم مژدۀ رُستن می داد
و جوان گشتن دشت
و روان گشتن جوی
و امیدی تازه
در رگ خشک درخت.
من چنین نقطۀ آغاز حیاتم، آری.
بشر از بوسۀ زایندۀ من انسان است.
پس، بشارت بادش
چهرۀ نوگل خندان به چمن.
بیستم تیرماه 1388
اتاوا