همیشه می آیند،
با افق های زرین دوردست
و پرندگان بلند پرواز عهد بسته اند.
از فراز سر ما می گذرند.
هوای رفتن دارند،
پای جهیدن و بال پریدن.
از شجاعت و ایثار سرشار اند.
بیزاراند از بوی تعفن مرداب،
از حس ماندن و در جا زدن،
از مطیع و دلمُرده و سرکوفته زیستن.
به آزادی می اندیشند،
به انسانیت، به عشق.
راه را روشن می کنند.
خوبی های بی نهایت را گرامی می دارند.
دانه های عشق را می پراکنند.
می آیند تا معنای نان را عوض کنند،
معنای گرسنگی را، معنای زندگی را.
از قفای ما، از غفلت ما، از وجدان خفتۀ ما می آیند
و با گلهای سرخ و سپید
و پرچمهای سبزدر دستهاشان،
بازآورندۀِ روزهای شگفت گذشته اند،
آن لحظه ها که مردان و زنان با هم فریاد می زدند
آزادی ، عدالت!
می آیند تا چوب عصای پیغمبران کاذب را
با سحرِ کلام و ذات ِ پیام و اعجاز گام خود بسوزانند
عصای تکبّر فرسوده ای
که بر سر آزادگان فرود می آید.
می آیند تا ما را از خواب خرگوشی بیدار کنند،
از غرور ما بکاهند و به فروتنی مان اضافه کنند.
تا دانش ِ عمل را بیاموزند،
تا عمل ِ دانش را
و واژه ها را با عمل بپیوندند.
بر سر قولشان ایستاده اند.
از مزدوران و رجّا له نمی ترسند،
از خودکامگان و خود بینان و بدخواهان.
می آیند تا حرمت را به واژه ها بیاموزند.
واژه های تهی را از معنی سرشار کنند.
تاریخ یأس و نومیدی را از امید بیانبارند
و تاریخ بیداد و فاجعه را از عدالت و صلح.
می آیند تا تفرقه ها را برچینند و ما را یکی کنند.
علیرضا زرّین