آزاده
Source:http://www.roshangari.net/T_Files/azadeh.html
به نام اشك … به نام خون … به نام ايران …
اينجا تهران است …
تمام رويايهايمان را باد برده ، بوى باروت و رنگ آتش چشمها را ميسوزاند و من در كوچه پس كوچه هاى اين شهر آفت زده
به دنبال همكلاسيهاى گمشده ام ميگردم …
نامم آزاده است …
اما از آزادى هيچ نديده ام جز يك خيابان ، كه آنهم اين روزها از تمام زندانهاى دنيا ترسناكتر است . دستهايم بالا بود ،
به نشان آزادى انگشتهايم را رو به آسمان گرفته بودم تا سبزى جوانيم را به رخ آسمان بكشم .
صورتم را پوشانده بودم تا مبادا آزادى مطلق بيانم فاش شود .
يكى كنارم گام برميداشت ، از جنس من نبود ، دوستانش او را آرش ميخواندند .
كمانى در دست نداشت اما پرچم سبزرنگى را در هوا تكان ميداد و به خيالش رسيده بود كه دنيا او را نظاره گر است و
فرياد دادخواهى اش را از زير نقابى كه بر صورت داشت ، ميشنود .
جمعيتى عظيم با نگاههائى پر از هراس و دلهره ، انقلابى را پشت سر ميگذاردند تا به برج سر به افلاك كشيده آزادى برسند
شايد كه از آنجا راهى بسوى بارگاه عدل الهى باز شود .
همه باهم يار دبستانى من را ميخوانديم :
دست من و تو بايد اين پرده ها رو پاره كنه …
كى ميتونه جز من و تو درد مارو چاره كنه ؟!
چهره هاى هم را نمى ديديم ، نام يكديگر را هم نميدانستيم ، اما انگار سالهاست دوش بدوش هم پشت سنگر سكوت ، مشق
عاشقى مى نوشتيم و درس آزادى را دوره ميكرديم .
خورشيد بى محابا ميتابيد و انگار تنها او بود كه از آن بالا هجوم بيرحم غريبه هاى سياهپوش را نظاره گر بود .
همه در فراخوانى ناخوانده ، به ميهمانى وحدت آمده بوديم و هيچ حواسمان نبود كه دنيا بيرحمتر از مخوف ترين كابوسهاى ماست .
ظرفهاى آب دست به دست ميچرخيدند ، يك جرعه من ، يك جرعه ديگرى و باز نفر بعد … بى آنكه يكديگر را بشناسيم ..
مى رفتيم تا شايد كورسوئى از اميد را در دلهاى خود شعله ور سازيم ، شايد آنهائى كه ما را نميشناختند دريابند كه صداى باور ما
سالهاست در زير خروارها خفقان و سكوت مدفون است .
ميخواستيم از دنياى مردگان به سرزمين حيات قدم بگذاريم ، دلمان بيتاب نام مادرمان ايران بود و تنها تشويشمان اين بود كه
نكند براى هميشه فراموش شده باشيم
صداى غرشى اما پشتم را لرزاند …
يكصدا فرياد زديم : نترسيد ما همه با هم هستيم …
گامهايمان تندتر شدند ، نمى دانستيم به كجا بگريزيم ، چشمهايمان ميسوخت ، همه جا تار شده بود .
خدايا ، اينجا ديگر كجاست ؟ چرا صداى تير دست از سر گوشهايم بر نميدارد ؟
حواسم به چوبهائى بود كه در هوا ميچرخيدند و با هر بار فرود آمدن ، ناله اى را به آسمان ميبردند .
پيرمردى را ديدم كه زير پاى سياهى ها نفسش تنگ ميشد و راهى براى فرار نمى يافت .
هر كدام از دوستان غريبه ام ، در ميان پنج سايه سياه گرفتار شده بود و فرياد ميكشيد .
چه بر سر ما آمده بود ؟ اعتراض خاموش ما رنگ نواى عزادارى به خود گرفته بود .
من پدرى را ديدم كه پسرش را بر سر دست ميبرد . فرق شكافته زنى را ديدم كه نقابش را رنگ سرخ پاشيده بود و شوهرى را
ديدم كه مدام فرياد ميكشيد : نسرين را نديديد ؟ گمش كردم !
من غريبه اى را ديدم كه از پشت بام خانه اى ، قلب همكلاسى ام را نشانه گرفت . دخترى را ديدم كه كمرش در زير چكمه هاى
سياه كف خيابان را بوسيد .
پسرهائى را ديدم كه دختران ناشناخته را به پياده روها ميراندند تا خود آماج ضربات چماقدارها شوند .
آرى اينجا تهران است ….
حقيقت عريان ايران ساكت !
اينجا ، كمى پائينتر از برج قدبرافراشته آزادى ست و تنها صدائى كه به گوش خدا نميرسد فرياد به بن بست رسيده يارهاى دبستانى
من است .
به كجا ميرفتم نميدانم ، فقط ميدويدم كه از هجوم سايه ها گريخته باشم فرياد ميكشيدم و پاهايم را به جلو ميراندم تا مبادا دست
بيگانه ها لباسم را لمس كند ، بارها زمين خوردم و برخاستم .
ياد مادربزرگم افتادم ، هميشه ميگفت : تا زانوهايت زمين را نشناسند دستهايت حس پرواز را نميفهمند .
راستى ميشود وقتى در قفس را بروى پرنده مى بندند بالهايش پرواز را به خاطر بسپارند ؟
در خانه اى باز شد ، يكى مرا به درون حياطى كوچك كشاند ، نوائى آرام و خسته در جانم پيچيد : نترس اينجا در امانى !
نگاهش كردم ، اشكهايم فروريخت ، بغض گلويم باز شد ، در آغوشش كشيدم بوى مادرم را ميداد .
راستى مادرم كجاست ؟ نكند او هم جائى در همين حوالى از حال رفته باشد !
دلم آتش گرفت ، صداى گريه ام همه جا را پر ميكرد و من حتى توان نفس كشيدن را هم از دست داده بودم .
آرام در خانه را باز كردم ….
واى خدايا ! اينجا همان ميعادگاه جوانان معصوم ايران زمين است ؟ پس كجايند آنانكه ميگفتند اينجا امن ترين جاى دنياست ؟
نه ، باورم نميشود ، شوهر نسرين چند قدم آنطرفتر بالاى سر محبوبه اش زانو زده ، اما غريبه هاى سياه ، همچنان چماق بدست
دوره اش كرده اند .
بيچاره چشمهايم ديگر توان نگريستن را در خود نمى يافتند ، بزور بازشان ميكردم تا براى هميشه يادم بماند همه هم پيمانهايم را
در جاده آزادى به اسارت بردند و تا ابد ، نفس كشيدن را از آنها دزديدند .
پسرى را ديدم كه دود سيگارش را به چشمهاى مردم ميريزد تا اثر گاز اشك آور را خنثى كند ، همه جا در آتش ميسوزد .
بطريهاى آب همه جا پخشند ، صداى ناله مى آيد ، هنوز هم چوبها در هوا ميچرخند ، رحمى در كار نيست !
حتى فرصت ماتمسرائى هم نداريم ، صدايت در بيايد كشته ميشوى !
پيرزنى به دنبال جسم بيجان فرزندش پاى در خيابان ميگذارد …
نه ، امكان ندارد ، چه ميبينم ؟ او را هم زير لگدهاى خصمانه به زمين ميكوبند …
ناخودآگاه بسويش دويدم ، دستى مرا مابين رفتن و نرفتن به ديوار ميچسباند اين ديگر كيست ؟ چرا نميگذارد پيرزن را نجات دهم ؟
سر كه برگرداندم پدرم را ديدم !
انگار چند سال پيرتر شده بود ، باورم نميشد ، پدر گريه مى كرد ، چه بر سر غرور مردانه اش آورده بودند ؟
چقدر دوست داشتم بگويد : بيدار شو دخترم همه را خواب ديده اى !
اما نه … صدايش در نمى آمد ، تنها التماس نگاه خسته اش قدمهايم را سست ميكرد .
در آغوشش گرفتم ، با هم بر همه آنچه از دستمان رفته بود گريستيم ، شانه هايمان در سكوت ميلرزيد .
تنها صدائى كه مى آمد عربده جانوران سياهپوشى بود كه نمى دانستيم از كجا بر سرمان آوار شدند !
سر به سوى آسمان گرفتم :
خدايا پس چرا هيچكس به كمكمان نمى آيد ؟
چشمهايت را بسته اى يا امروز را به خواب رفته اى تا مخلوقات انسان نمايت را نبينى ؟
گناه نانوشته من و دوستانم را در كجاى آسمانت نگاشتى كه اينگونه مجازات شديم ؟
چرا همه ايراندختهاى ما را به غارت برده اند و تو آرام گرفتى ؟
چرا تمام شيردلان سرزمين مرا به خاك و خون كشيدند و تو صدايت هم درنيامد ؟
با خودم حرف ميزدم ! نكند ديوانه شده ام ؟ نكند خدا هم به خواب رفته باشد ، نكند …
ناگهان باران باريدن گرفت !
آرى در دل گرماى نفس گير خردادماه تهران ، درهاى آسمان بغض فروخورده پروردگار را برويمان گشود .
همه نگاهها بسوى آسمان رفت ، اشك پادشاه ملكوت بر صورتهاى خسته ما مى ريخت و ما به ناچار همه چيز را به او سپرديم
و از او خواستيم كه فرياد در سكوت خفته دادخواهيمان را به آنسوى مرزهاى ايران زمين برساند …
آرى … اينجا تهران است …
شهر آشوب و بلواى بى امان سياهپوشهاى بيگانه ،
ديار مردم بى پناه و سر به گريبان برده كوچه هاى خسته ،
مدفن تمام آرزوهاى بر باد رفته يارهاى دبستانى و دير فراموش شده راهبان آزادى …
اينجا تهران است …..
برايمان دعا كنيد …
به خدا التماس كنيد تا شايد خوابى ، ما همه دختران و پسران اين سرزمين محصور شده در عذاب را فرا گيرد و يادمان برود كه
پرچم سبز آرش بر زمين افتاد و خود او براى هميشه به ناكجا آباد برده شد …
ما محتاج يارى سبز و رساى تمام انسانهاى اين كره خاكى هستيم شايد كه از اين بند اسارت رهائى يابيم …
دلمان تنگ است … خيلى تنگ Source: http://www.roshangari.net/T_Files/azadeh.html