همه ی دارایی من یک مشت کتاب است و موسیقی و فیلم، همین! یک دارایی سنگین اما نه چندان قیمتی که گاه رشدش چنان ترسناک می شود که مثل مردابی مرا در خود فرو می کشد و جای رفتن و نشستن و خوابیدنم را اشغال می کند. این همه هنگام جابجایی در این در بدری، عذابی ست الیم. این است که هر از چند وقت، ناچارم بخشی از این پوستین مرقع را با حسرت از تن جدا کنم و به این و آن ببخشم. و بعد،… اتفاق می افتد که گاه به یکی از همین رفته ها نیازمند می شوم، در قفسه ها دنبالش می گردم، و از نبودنش ناباورانه دلتنگ می شوم و… همین بهانه ای می شود تا با افسوس، به زندگی این سال ها فکر کنم.
حالا هم به رسم هر ساله، یک ماهی هست که دارم کم کم “رفتنی ها” را جدا می کنم تا در فرصتی به کسی یا کتابخانه ای شوهرشان بدهم. امروز صبح “آخرین وسوسه ی مسیح” را می دیدم. فیلم را سال هاست به خاطر “اسکورسیسی” و چند بازیگرش مثل “ویلم دافو”و “باربارا هرشی” نگهداشته ام. مثل همیشه نشستم تا در یک مرور چند دقیقه ای ببینم این یکی جزو ماندنی هاست، یا رفتنی ها. اما وقتی به خود آمدم که دو ساعت و نیم در گذرگاه های اورشلیم “اسکورسیسی”، دنبال “ویلم دافو” کشیده شده بودم. تخیلات “نیکوس کازانتزاکیس” همراه با واقعیت های تاریخی در تصویرهایی از هم وطنش “مارتین اسکورسیسی”! تا رسیدم به آنجا که “هاری دین استانتون” (همان بازیگری که در طول “پاریس، تکزاس” بر جای میخکوبم می کند) در نقش “پولوس”، بر سکویی برای چند تن از اهالی اورشلیم صحبت می کند:
– … قمار می کردم، زنباره بودم، دست به قتل می زدم، بله می کشتم. من هرکس را که علیه قانون موسی بود، می کشتم، از روی عشق و از سر لذت، چون فکر می کردم دارم بخواست خدا عمل می کنم. بله، خواست خدا! تا این که روزی در راه دمشق، نوری مرا متوقف کرد، کورم کرد. و آن وقت صدایی شنیدم که گفت؛ چرا به من پشت می کنی؟ پرسیدم تو کیستی؟ و صدا گفت؛ عیسا! و او گناه را به من نشان داد. مثل کودکی بی پناه در کوچه های دمشق می گشتم تا خداوند “آنانیاس” را سر راهم قرار داد. او دست بر سرم کشید و من چشم باز کردم. او مرا تعمید داد و من “پولوس” شدم. و اکنون این خبرهای خوب را برای شما آورده ام. از عیسا ناصری. او پسر مریم نبود، پسر خدا بود. مادرش باکره بود. و در لحظه ای که به دنیا آمد، جبرییل به زمین نازل شد. او بخاطر گناهان ما مجازات شد، شکنجه شد و به صلیب کشیده شد. سه روز بعد از مرگ برخاست و به آسمان، به بهشت، نزد خدا رفت. مرگ فتح شد. آمین! می فهمید چه می گویم؟ او بر مرگ پیروز گشت و همه ی گناهان ما بخشوده شد و اکنون بهشت خدا به روی همه ی ما باز است.
– تو این عیسای ناصری را وقتی از مرگ بازگشت، به چشم خود دیده ای؟
– نه! ولی صدایش را شنیده ام.
– تو یک دروغگویی. (به مردم) او یک دروغگوست. (پولوس به دنبال مرد می رود)؛
– صبر کن، با تو حرف دارم. (مرد با عصبانیت یقه ی پولوس را می گیرد و فریاد می زند)؛
– من هرگز مصلوب نشده ام. هرگز نمرده ام. من یک انسانم، مثل همه ی انسان ها. چرا در مورد من به مردم دروغ می گویی؟
– راجع به چه حرف می زنی؟
– من فرزند مریم و یوسف نجارم. من بودم که در اورشلیم می گشتم و از آیین تازه حرف می زدم. “پونتیوس پیلاتوس” مرا به مرگ محکوم کرد و خداوند مرا نجات داد.
– نه. او چنین کاری نکرد. (عیسا فریاد می زند)؛
– چه می گویی؟ تو بهتر از من می دانی که بر من چه گذشته؟ من کار می کنم، می خورم، می خوابم، زن و فرزند دارم و برای اولین بار از زندگی لذت می برم. می فهمی چه می گویم؟ در مورد من دروغ نگو و گرنه رسوایت می کنم.
– هی! مشکل تو چیست؟ به دور و برت، به چهره مردم نگاه کن! بدبختی و رنج را در چهره هاشان نمی بینی؟ نمی بینی چقدر ناخشنود و اندوهگین و پریشان اند و در زندگی رنج می برند؟ اینها تنها امیدشان به رستاخیز عیساست. هیچ کس به این که تو عیسایی یا نیستی، اهمیت نمی دهد. رستاخیز عیسا از مرگ، و امید به بازگشت او، ما را نجات می دهد. دنیا را نجات می دهد.
– تو نمی توانی دنیا را با دروغ نجات دهی.
– … من آن را می گویم که مردم نیاز دارند و باور می کنند. چه تو دوست بداری یا نداری، همین الان هم اگر بدانم که مصلوب کردن تو دنیا را نجات می دهد، همین جا تو را به صلیب می کشم.
– ولی من حقیقت را به مردم می گویم. (پولوس می خندد)؛
– بگو! از همین حالا شروع کن. راه بیفت! چه کسی حرف تو را باور خواهد کرد؟ تو چیزی را شروع کردی، اما نمی توانی آن را متوقف کنی. مردم تو را خواهند کشت.
– نه! کسی چنین کاری نخواهد کرد.
– از کجا اینقدر مطمئنی؟ امتحان کن! نمی بینی مردم چقدر به خدا نیازمندند؟ آنها به دنبال چیزی می گردند که خوشحال و خوشبختشان کند. خدا به آنها رضایت می دهد. بخاطر خدا، خوشحال به طرف مرگ می روند. به خاطر عیسای مصلوب! عیسای ناصری. فرزند خدا، عیسا مسیح، نه بخاطر تو. خوشحالم که زیارتت کردم. حالا می توانم به راحتی فراموشت کنم. عیسای من از تو قدرتمندتر و پایدارترست.
“آخرین وسوسه ی مسیح”! با خود تکرار می کنم و سراغ قفسه ها می روم؛ کتاب قطوری با جلد شمیز کهربایی رنگ، از “انتشارات خوارزمی” پیش از انقلاب! مترجمش کی بود؟ حسن حبیبی یا زهرا خانلری “کیا”؟ باید ببینم این جملات پولوس، دقیقن از روی رمان گرفته شده یا برای فیلم نوشته شده… جای “آخرین وسوسه ی مسیح” اما در میان رمان ها خالی ست! “آخرین وسوسه ی مسیح” همراه “نیکوس کازانتزاکیس” از خانه ی کوچک من پاکسازی شده است!
جمعه 28 مهر 1385
Ali-ohadi.com