استکان عرقش رو انداخت بالا و ماست و خیارشم زد و در حالیکه بچه اش تو بغلش با خم و راست شدنش کج و راست میشد، سبیلش رو با دست پاک کرد و گفت: به به، عجب عرقیه این عرق قارابط.
حسین که تو صندلیش وارفته بود و همچی بفهمی نفهمی یادش رفته بود که کجاست و کی به کیه، رو کرد به احمد و گفت: قارابط رو ولش. ما آخرش نفهمیدیم تو چجوری با این قیاقه تخمی هی زنهای طاق و جفت تور میکنی و ما هی کون خودمونو جر میدیم و آخرش واسه ده دقیقه کلی باهاس پیاده شیم.
احمد جواب داد: راه داره مشنگ، فقط دک و پز که نیست که.
کامران که همچین هم با عرق قارابط حال نکرده بود و یخ تو استکانش آب شده بود و زده بود گاراج، گفت: من نمیفهمم. مگه شماها خودتون زن ندارید. این کار بالاخره خیانته دیگه.
حسین فوری دراومد که: زن داریم شوهر که نداریم که انچوچک.
احمد هم جواب داد: آخه فرق میکنه پسر. این حرفها ربطی به زن داشتن و نداشتن نداره. بعدش هم تازه پشگل، تو هنوز نفهمیدی که کار زنها اسمش خیانته. مال مردها میشه شیطونی. اما عجب مالی بود. تمیز و سفید عین برف.
حسین پرسید: اسمش چی بود؟
احمد جواب داد: پریناز. خیلی از دست شوهرش شکار بود. میگفت چیزش همیشه واسه دیگران سیخه و آبشو میاره واسه این. یارو شوهره یه بار هم نتونسته بود یه حال درست به زنه بده.
حسین گفت: خب مردا همینن دیگه. جوون که بودم یه بار تو ده آقام اینا الاغها رو دیدم که پریده بودن به هم. تا یه ماه این سگ مصب نمیخوابید. بوزینه تو چجوری زیر پای اینها میشینی؟
احمد گفت: خب دیگه. قلق داره. طرف باید باور کنه که داری بهش توجه میکنی. فقط به اون توجه میکنی نه به کس دیگه. همه شون هم مث همند. همه شون. بس که بدبختها فکر میکنن دیده نمیشن. اولش همه تو شرکت فکر میکردن این دیوارش از بتونه. جون این فسقلم که اینجا تو بغلم خوابیده یه بار همینجوری بهش گفتم چه روسری قشنگی. لبخند غیر عادیش رو که دیدم فهمیدم دیوار ترک برداشته.
حسین گفت: عجب خوارک… ای هستی تو دیگه.
احمد ادامه داد: یه بار تو ماموریت، تو اصفهان تو هتل نشسته بودیم همینطوری ور میزدیم که دست بردم به ابروش. با خودم گفتم الانه که پاشه قهر کنه بره و چارتا چارواداری هم بارم کنه. اما دیدم سرخ شد و سفید شد و … فهمیدم که وقتشه. گفتم میخوای بریم بالا؟
حسین که هیجان زده شده بود گفت: خر سرپا بگادت. عجب جنی هستی. من هنوز نمیدونم ابروی زنم زیر چششه یا بالای چشش.
کامران: . . . هیچی نمیگفت. اما با دقت گوش میداد. ته دلش آفرین میگفت و حسودی میکرد.
احمد داستانش ادامه داشت. تو آسانسور ماچش کردم. اما موقع عملیات که رسید عین تاپاله پهن شده بود رو تخت. نمیفهمیدم که داره حال میکنه یا بدش میاد یا خوابیده. خودشو رها کرده بود. رها, عین بزی که گشنه بوده و حالا بهار شده و علف حسابی زده و خودشو ول کرده رو همون علف و داره عشق میکنه. کون لق شنگول و منگول و حبه انگولش.
کلی لیسش زدم تا بالاخره صدای خرناسش رو شنیدم. آدم وقتی مثل تاپاله پهن شده باشه رو تخت به جای جیق رضایت، عین حمار خرناس حماقت میکشه.
حسین گفت: اه اه. چیکار کردی؟ مگه فیلم سوپره؟ حالمو بهم زدی.( بعد هم تو دلش گفت پس این فقط زن ماست که وقتی لاپاش رو وا میکنه بو گندش همه اتاقو ورمیداره.)
کامران: . . . اما هیچی نمیگفت. با دقت گوش میکرد. یاد حرفهای مشاوره افتاده بود. چقدر دلش میخواست که یه بار اون کار رو بکنه. اما زنش هیچوقت نذاشته بود.
احمد که میدون رو در اختیار خودش میدید ادامه داد.
: البته یواش یواش راه افتاد ها. تهران که برگشتیم، خدا بده برکت . میگفت شوهرم وقتی بهم میرسه سیخ سیخه. اما تا میاد بکنه خودشو خراب میکنه. چند بار هم فهمیدم که با دیگران بوده.
نمیدونم چی شد که یه دفعه زد زیر همه چی و گفت. شما را به خوش و ما را به سلامت. آخرش هم طلاق گرفت.
صدای زن حسین بلند شد که: حسین آقا…
حسین گفت: بله. بعد هم زیر لب گفت که ای دهنتو …
پشت سرش زن احمد بود که صداش زد: احمد، شام سرد شد ها.
احمد گفت: جانم عزیزم اومدیم. اومدیم.
کامران از در رفته بود بیرون. لازم نبود زنش صداش کنه.