تو میان دل چه دیدی که شدی چنین دل آرا؟
دل عالمی ببردی چه غریب و آشنا را.
من به آن فرشته خویی که به روز و شب نمودی
دل و دین و هوش دادم؛ و نجستمی دوا را.
نه به بلخ دیدم هرگز رخ ماه نقره سیما
نه ز کس شبی شُنودم که: “خورت شد از بخارا”.
به درون سینه کاوم قمری که خلق جویند
به امید روی خوبش شِکُفند صد سما را
دل و دیده سوی خاور همه شب از آن بدوزم
که شعاع روی دلبر مگر آیدم خدا را.
خنک آن دمی که یاری به طریق مهروزی
پرده ها کُنَد به سویی؛ شنود دعای ما را.
عجب آن حکایت آمد که شنید چهریِ ما
که:”نه هر گرانفروشی شنود ندای ما را”.
دوم اردیبهشت ماه 1388
اتاوا