توصیف بزرگ مرد عالم ادبیات ایران سعدی، از زبان فریدون مشیری
زان پس که هر چه قول و غزل داشت، همچو جان، در پرده های حافظه ، در خاطرم،نشست،
راه مرا به سوی «گلستان» خویش بست !
چندی در آن بهشت طربناک ، مست مست، چون او برفت دامنم از بوی گل ز دست.
دریایی از لطافت و دنیایی از هنر ، آمیخته به آن سخنان گزیده بود .
امّا، تمام عمر ، من بودم و هوای خوش « بوستان » او .
روشن ترین ستاره ، در کهکشان او، «ارام جان و انس دل و نور دیده » بود.
در نغمه های بر شده از ساز جان او ، آیین رستگاری انسان ، درین جهان ،
گلبانگ آدمیّت ، قانون مردمی ، راه رهایی بشریّت . دنیای آرمانی ، در شأن آدمی ، گفتی مگر کلام و پیام پیمبران،
در گوهر زبان و بیانش دمیده بود . او پادشاه ملک سخن بود ، بی گمان . می گفت با غرور :
«گر گویی ام که سوزنی از سفله ای بخواه، چون خار پشت ، بر بدنم موی ،سوزن است»
«صد ملک سلطنت ،به بهای جوی هنر، منّت بر آن که می دهد و حیف بر من است»!
بانگ بلند اوست،که اینک جهانیان، هر جا به احترام ازو یاد می برند:
فرزندگان یک پدر و مادرند خلق، اعضای یک تن اند،که یک پیکرندخلق،
از یک تبار ویک گهرند و برابرند، از یکدگر نه هیچ فزونتر، نه برترند!
در روزگار ما که «بنی آدم»−ای دریغ− چون گرگ یکدگر را −هر روز می درند؛
بر من چو آفتاب جهانتاب روشن است !
دنیا به این تباهی و درماندگی نبود ، یک بار اگر نصیحت او را شنیده بود !