گفته بودم شاید
گفت این خامه غزلواره روان گردانم
تا دم نقره ای صبح و نسیم؛
عقده از عمق گلوگاه قلم بگشایم
و بتازم بی بند
تا به یک منظر بنهفته که روزی دیدند
چشمهای ملک و نور و کویر و دریا
همره دیده ی من.
نغمه ی صبحگهم میخواند
از زبان و لب خاکستری باز افق.
شور و حالی دارم؛
آرزوی سفر دور و درازی در سر.
باردیگر باید
تا خود آگاهی باریک درون کوچ کنم.
شاید آن بوی دل انگیز لطیف
صبح و شامم نفسی تازه کند.
دهم دیماه 1387
اتاوا