گفتم زخیالِ تو، رنگی بوَدَم یک شب
خود هم تَگِ برق آمد، شبرنگِ خیالِ تو
“عطار”
** ** **
گفتم ببین:
«سالهاست بیقرارم.
تلخیِ این سرما
بیدار نخواهد کرد
آرامشِ گرمِ مهرم را.»
«این که می خروشد،
آن که می تپد
قرنهاست، در من است.»
گفتم:
«گیرم ز یاد بردم
رفتارهایِ کم رنگ را
سیاهیِ سیلِ عادات را چه کنم؟»
گفتم:
«گیرم ز یاد بردم
شفافیتِ فریاد را
لحظه هایِ ماتِ سکوت را چه کنم؟»
گفتم:
«گیرم که پر شوم از تصویرهایِ رنگ
زمزمه هایِ ناتمامِ بی رنگ را چه کنم؟»
گفتم:
«بگو نبارد،
غرق می شوم در سیلابِ اشک.»
گفتم:
«نگرد در دوردست هایِ گم،
ای یار!
جز در حالِ من نمی یابی.»
گفتم:
«هیچ غریقی جز من
چنین در انتظار نبوده است
اینچنین بیقرار،
دلتنگ از روزگار نبوده است.»
ر.رخشانی