بعد از بيست و دو روز مسافرت،امروز صبح زود ، خروس خون ميرسم به پاريس.
پا كه از در ميزارم بيرون ،صورتم شلاق وار از طرف پاريس بوسه زده ميشه ،انگاري يك زن كولي به زور ماچت كنه ،مزش سرده و تند و تيز ولي سكسي و دوست داشتني.
ميرم پاركينگ سوار ماشينم ميشم ،نميدونم چرا جريمه شدم!
پول پاركينگ ميدم ولي نه جريمه تا چشم سركوزي در بياد.
خيابونا پر از ماشينه ،جاي پياده رفتن هم نيست ،دختر و پسر ميرن مدرسه ،زن و مرد در حال جنب و جوشن…خيابونا مملو از چشم بادوميه.
ميرسم به خونه ،ميرم به دنبال همسايه ،مادام پنه لوپه از گربه هاي من هميشه مواظبت ميكنه ،دلم واسه دختراي ملوسم يك ذره شده.
خونه چه سوت و كوره.
خونه شده غرق خاك ،لامصب هيچي نمونده پاك.بيچاره گلدونا…يا خشك شدن يا بي اب.
ميرم سراغ پيغامگير تلفن.چهل و نه تا پيغام دارم.فاميل ،دوست و اشنا ،غريبه ،پرنده و چرنده … پيغام گذاشتند.انگاري بيخبر رفتم ،پول مردم رو خوردم و توي بورلي هيلز قايم شدم.
يه ايروني زنگ زده و گفته:فلاني…بيا تو شانزه ليزه كبابي بزنيم…اون يكي ميگه :يادمه يك دوست دختر توي نظميه پاريس داشتي ،يك حالي بده ،يك زنگ بزن و سفارش داداش من رو بكن…مادرم چند بار ،به صورت وحشتناك برام پيغام گذاشته و ميگه:چيز ميز نوشتن واسه مسيو ها و مادام ها شد كار؟…يا ميگه:الاهي خير نبينه عروس خالت كه نشسته تو كانادا و واسه اباجي من ،شاخ و شونه ميكشه…يا ميگه:مادر جون ،يك سر به ما بزن…يك دختر ايراني برات پسند كردم مثل خورشيد.!!!
تلفن كه تموم ميشه،تازه نوبت موبايل،بلك بري و ايمل ها ميشه.
جاتون خالي،از طرف يك كانال فيلمهاي مستند تلويزيوني،گروهي رو همراهي كردم كه به مصر،تونس و ليبي بايد ميرفتند.سفر بد نبود،سومين تجربه من از سفر به شمال افريقا بود.
مثل هر كشور اسلامي،فقر و بدبختي، ديكتاتوري و بيچارگي بلافاصله حواس ادم رو به خودش جلب ميكنه…
يك دختر ايراني رو در قاهره شناختم كه رقاص بود…عاشق قاهره بيزانتين شدم،محو خدايان مصري شدم،امون…را…مات و غيره.
از دختران تونسي خوشم اومد،از نقاشي ها و حمام هاي قديمي.
ليبي بيش از اندازه ساكت بود!تريپولي من ياد جنوب ايران ميانداخت و من عاشقانه به زندگي توارجها،باديه نشينان صحرا حسرت ميخوردم و تا پاسي از شب، انها رو همراهي ميكردم…هنوز بوي قهوه انها در مشامم هست و شال ابي رنگي كه بهم هديه دادند،بر دوشم هست.
متاسفانه هواپيماي مصري ما در لندن خراب شد و مجبور شديم شب رو در لندن سپري كنيم.
من و لندن سالهاست كه از هم جدا شديم و كودك وار با هم قهر هستيم…لندن هيچ وقت ارزش وفاداري من رو درك نكرد.حالا بيشتر شبيه روسپيهاي پير بزك كرده شده،قرقروتر شده،زردتر شده…حتي كلاغها هم به لندن محل نميذارند…شهر هنوز در دست وفاداران ملكه است.به ما چه؟!ارزونيه خودشان.
حالا ديگه عصر شده و نگاه به خانه دوم خودم ميكنم.ايرانيان دات كم مثل هميشه است…
عكس يك مانكن چادري ميبينم،پائينترش عكس يك مرد لخت ميبينم كه گير يك زن حشري افتاده،ميرم سراغ بلاگها… از ديدن داريوش كديور، ديويد،منوچهر،نازي كاوياني،خر،ايران دخت،ابي اميرحسيني،ارنگ،جهانشاه و مجيد خوشحال ميشم و نوشته هايشان را ميخوانم.
اين روزها كه ميشه ،اين ساعتها…اين لحظات كه من رو در خودشان زنداني ميكنند،دلم يك دوست،يك هم صحبت ،يك يار بي شيله پيله ميخواد…اهاي…بلي شما…!ميدوني خونه دوست كجاست؟