آن روز، از زماني که با صداي زنگ ساعت چشم از خواب گشودم لرزه اي به جانم افتاد. بايد سريع حاضر ميشدم و چشم به راه تعميرکارِ شوفاژ ميماندم، گفته بودند براي تعميرِ دستگاه در طول روزِ ۱۱ سپتامبر سر ميزنند ولی ساعتش را مشخص نکرده بودند. سرتاسر روز در خانه ماندن و انتظار! دلهره اي غريب داشتم. دلهره ميراثي! دلشوره مزمن! يا به قولِ خاله ام: «دِلَه هولَه» دو سه روز بود که زير پلکم ميپريد و دستانم بي جان بود. گمان بردم که از سر خستگي است و بهتر است حداقل امروز را خانه بمانم و استراحت کنم. در خانه ماندن و انتظار صداي زنگِ در؟
هميشه حسِ وقوعِ حادثه اي شوم مضطربم ميکرد. پيش ترها به يادم مي آمد که هر بار پيش از هر حادثه شومي در خانواده، گرفتارِ اين دلشوره بي مورد ميشدم و از پيش آمدي ناشناس ميترسيدم و بي دليل کلافه بودم. حس ششم نبود؟
روز پيش از سکته دايي جان، زير چشمم ميپريد و دستانم توانِ نگه داشتنِ هيچ وزنه اي را نداشت. هر چه به دست ميگرفتم از لابه لاي انگشتانم مي سْريد و فرو مي افتاد. آن شب حتا نتوانستم شام بخورم، دستانم بي جان شده بود و توانش را نداشت که قاشق و يا چنگال را در ميانِ خود نگه دارد. از خجالتِ اين که مبادا از دستم چيزي به روي روميزي سپيد کتاني بيافتد آن شب با ديگران شام نخوردم. آخرِ شب هم خواب به سراغم نيامد. خواب نمي آمد و نمي آمد تا اين که خستگي آمد و مرا با خودش برد و به ناکجاآباد رفتم و در آنجا ناگهان تصويري جلوي نظرم آمد. تصويري مانند يک عکس سياه و سفيد. براي يک لحظه دايي ام را ديدم که روي تختِ سپيدي بيهوش است و کنارش سپيدپوشان و ملافه هاي سپيد!
تعميرکارِ شوفاژ پيدايش نبود. راستي آميزاد در زندگيش چند بار توانِ سکته زدن را دارد؟ روزِ سکته دايي جان را به ياد مي آوردم و با دستانِ آشفته و لرزان قهوه درست می کردم. تا او را به روي تختِ بيمارستان ديدم از خواب پريدم، ساعت شش صبح بود. سومين سکته اش بود. هنگامي هم که براي ملاقاتش به بيمارستان رفتيم تخت هماني بود که در ناکجاآباد ديده بودم و اتاق همان جا و تصويري در ميانِ خواب هايم. از آن پس، اين حسِ وقوع حادثه، حسِ پيش از زلزله در من ماند.
با عجله کاغذهاي پراکنده را از گوشه و کنارِ خانه برميداشتم تا مبادا تعميرکار شوفاژ با ديدن آن همه کاغذِ آواره، به آشفتگي ذهني ام پي ببرد و در دل آرزو ميکردم که اين بار همه چيز به خير بگذرد و دلشوره ام بي مورد باشد. راستي چطوري است که جانوران وقوع زلزله و لرزش هاي زمين را احساس ميکنند و ناگهان از منطقه در حال لرزش ميگريزند؟
روز زلزله در تهران يادم افتاد. بعد از ظهر تابستان بود و خانه ساکت بود. روي تختم دراز کشيده بودم و داشتم چيزي ميخواندم که جيرجيري از سمتِ سقف، نگاهم را به سوي خود کشانيد. سوسک يا جيرجيرک نبود! لوستر اتاق بود که مانند الاکلنگي کج و مج ميشد و با جير جيرش مرا صدا ميکرد و من توي تختم مانند نوزادي در ميان گهواره، تاب ميخوردم. راستی آنروز چرا من مانند جانوران از پیش باخبر نشده بودم تا از زلزله بگریزم؟
صداي زنگ در مرا از گذشته و زمين لرزه بيرون آورد و در را گشودم. تعميرکار شوفاژ راهش را ميشناخت و کارش را ميشناخت، سريع دستگاه آبگرمکن را کنترل کرد و پيچي را عوض کرد و گفت: «درست شد» و خداحافظي کرد و رفت اما با درست شدن شوفاژ و آبگرمکن«دله هوله» از بين نرفت و آرامش خاطر هم بازنگشت.
شهريور ماه، برایم آخرین ماه بود. در سفر بوديم. آخرين سفر! سفر خداحافظي! دو سه روزي بود که دلهره ميراثي باز به من هجوم آورده بود و آرام از من گرفته بود. خاله ام ميگفت: نبات ـ داغ یا عرق نعنا در رفع«دله هوله» بي تاثير نيست، نسخه ی خاله ام عرق نعنا و نبات داغ چیزی بود که آن را برای همه ی دردها توصیه می کرد. اما ليوان نبات ـ داغ خاله جان و عرق نعنایش به من اثري نداشت.
تنگ غروب بود که شوهر خاله ام با چهره اي که هراس و ناباوري را با هم داشت راديو به دست به اتاق نشيمن آمد و صداي راديو را بلند کرد و از صداي راديو ايران به صداي آمريکا و بي بي سي لندن و… رسيديم و باز باور نميکرديم. صدای تمام رادیوها را گوش داده بوديم و کلمه «جنگ» را هم ميشناختيم ولي نميخواستيم باورش کنيم. باورمان نشد تا زماني که تنگ غروب روز بعد، به تهران رسيديم و شهر وحشي را مانند گورستاني تاريک يافتيم.
با ياد تاريکي و ترس و سر و صداي ضد هوايي شب هاي جنگ و آن پرده هاي کلفت و سياه و کاغذهاي سياه چسبانده بر روي شيشه ها، به کنار ميزم برگشتم و به جمع آوري کاغذهاي پراکنده ادامه دادم. آن روزها به هيچ وجه کلمه «جنگ» را نميخواستيم باور کنيم. سالها طول کشيد و هر لحظه گمان ميبرديم به زودي به پايان خواهد رسيد تا اين که جنازه پاک فريد جوان را روي دستمان گذاشتند و خاله ام زير اين بار گران درهم شکست. جواني نيک و منزهِ فريد هنوز بر ما سنگيني ميکند و با شنيدنِ آن کلمه نحس، زخمي دردناک در ميان فکرهايمان سر باز ميکند.
با خود گفتم شايد دلهره ی امروزم از نزديک شدن پاييز باشد. فصل خزان و برگ ريزان. سالگرد تولدم و هراس از اين که باز هم يک سال گذشت و وقت کم بود و خيلي کمتر از آنچه خواسته اي کار کرده اي و اين براي امسال اصلا کافي نيست و زمان که مثل برق و باد ميگذرد ولي دلشوره رهايم نميکرد.
سر ظهر اضطراب دستانم را فرا گرفت و لرزشي خفيف در انگشتانم، که باعث شد تْنگِ آب را بر روي ميز واژگون کنم. باز گمان بردم از بي خبري است پس بايد حتما پيام هايي بفرستم و تلفن هايي بزنم و پرس و جو و حال و احوال با اين و خوش و بش با آن و حيف که وقتش را ندارم و آخر و عاقبت مان چه ميشود با اين همه کار و فرصت کم و عمر کوتاه؟ چند تلفن زدم و به چند نوار پيامگير ابراز محبت و ارادت کردم و بعد از ساده لوحي خود کلافه شدم و تلفن را رها کردم و با خود گفتم اصلا اين دلشوره از همان تلفن يکشنبه شب است.
يکشنبه شب دوستي از راه دور تلفن زده بود و از بن بست زندگيش و از خودکشي حرف زده بود. هر از گاهی این کار را می کرد و از آن ور دنیا توی دلم را خالی می کرد و هول و هراسی به جانم می انداخت و باز بعد از چند روز زنگ می زد و شنگول و منگول و حبه ی انگور، انگار نه انگار. یکشنبه شب در آن سوي سيم تلفن و در آن سوي دنيا تلخ گريسته بود و من در آن نيمه شب يک بار ديگر به کوچکي و ناتواني خود پي برده بودم چرا که مانند خلبان شازده کوچولو نميدانستم که براي آرام کردنش چه بايد بکنم؟ با خود ميگفتم«خسته است، بايد سفر کند، بايد استراحت کند، نبايد گريه کند و زندگي ادامه دارد»
زندگي ادامه داشت و سريع ميگذشت. زود آماده شدم و از خانه بيرون آمدم و رفتم به دنبال کارهاي عقب افتاده ی اداری. از اداره که بيرون آمدم با خود ميگفتم بايد امروز تعطیلی نگیری و از خير استراحت بگذري و وقتي به خانه رسيدي باز هم کار کني. در راه بازگشت یاد بمب گذاری های که در پاریس در سالهای اول اقامتم رخ داد افتاده بودم. از جنگ گریخته بودم و حالا در پاریس جلوی خانه ام و مقابل مدرسه ی بچه ها برایمان بمب کار می گذاشتند!
در راه بازگشت به خانه، یاد سپتامبر سرخ افتاده بودم. سپتامبر سرخ، بمب گذاری در برابر فروشگاه “تاتی” مونپارناس در ساعت تعطیل مدارس و در ماه سپتامبر ۱۹۸۶ بود. در اولین سالهای اقامتم بود که سپتامبر رنگ خون گرفت. ولی پیش از آن، انفجار بمب در برابر مدرسه ی بچه ها، چنان هولی به جانم انداخت که تا چند روز توی دلم می لرزید. هر وقت اعتراضم را نسبت به بمب گذاری و کشتن کودکان بیان کردم و از این حادثه حرف زدم دوستان ایرانی گفتند: “به جهنم! این همه بچه ی فلسطینی مرد، چی شد؟ نوبتی هم باشه نوبت ایناست!”دوستم کلر برایم معجونی آورده بود که بوی عرق نعنا و سوسن عنبر خاله ام را می داد و بوی نعناهای ابیانه و قمصر کاشان را. کلر می گفت چند قطره از عرق ملیس، ترا از شوک بیرون می آورد. معجون گیاهی است و خواهران و راهبه های دیر آن را درست کرده اند. عرق ملیس دل دردم را خوب کرد ولی هیچوقت نتوانست “دله هوله” ام را خوب کند.
بمب گذاری خیابان لافایت، آخر پاییز و در ماه دسامبر ۱۹۸۵ بود، بعدازظهر، موقع تعطیل مدارس، رفته بودم آن سر شهر عقب بچه ها. دنبال: الی و اولی. “الئونور” را “الی” صدا می زدم و هیچ خوشش نمی آمد و دوستش “اولیویا” را هم گاهی “اولی” یا “اولیو” که او هم هیچ خوشش نمی آمد و من هم مرتب سر به سرشان می گذاشتم و حرصشان می دادم. آن روز هم. از راه مدرسه رفتیم خانه ی اولیویا که تا نزدیک شام آنجا بمانیم تا مادرش که آن روز امتحان داشت از راه برسد؛ که ناگهان زودتر از همیشه سر و کله ی پدر بچه در خانه ی اولیویا پیدایش شد. من از بمب گذاری خیابان لافایت بی خبر بودم. در آن زمان، خانه ام در خیابان لافایت بود. با آشفتگی پرسید: “مهستی خونه نرفتی؟” و من با بی خیالی جواب دادم: “بعدازظهر کتابخونه ی دانشگاه بودم” و هیچ منظورش را نفهمیدم وقتی که گفت: “چه خوب!” شب، پیش از برگشت به خانه بود که از بمب گذاری در خیابان لافایت و انفجار آن باخبر شدم.
از سوپرمارکت محله خريد کردم و ساعت سه، وقتي با ساک هاي غذا از سوپر خارج ميشدم به ياد روزهاي جنگ و صفِ آذوقه و جيره بندي افتادم. چه احساس بدي داشتم! احساس زبوني و فرسودگي و يأس و دستان نحيفم به زور ساک ها را با خود ميکشيد. این هیچ علامت خوبی نبود. باز نازک دل شده بودم باز بدون آن که بدانم چرا، بيچاره شده بودم. سالهاست نه روزی دارم و نه نوروزی.
نوروز ۱۳۸۳ در تهران بودم. برای نوروز نرفته بودم م عیدی هم نداشتم. یکی از نزدیکانم سخت بیمار بود و بستری در بیمارستان. همان زمان در آن سوی مرز ایران، آمریکایی ها و نیروهای نظامی غرب داشتند عراق را تصرف می کردند. پایم که به تهران رسید درست هم زمان با نوروز، بمب باران بغداد و عراق آغاز شد. سرتاسر شب عید ایرانیان از ماهواره و از یورونیوز بمب باران بغداد را توسط آمریکایی ها، مانند یک فیلم سینمایی تماشا می کردم. به آتش بازی ۱۴ ژوییه در پاریس می مانست. ولی آن آتشها بر فراز بغداد بمب های واقعی بود که بر سر عراقیان فرود می آمد. آن روزها هر کجا رفتم و هر که را دیدم از مسلمان گرفته تا ارمنی همه یک حرف را زدند: “خوبشون شد. دیدی چقدر از جوانان ما رو کشتند؟ حالا بخورن دیگه! حالا بذار چششون دربیاد.” یعنی خبر نداشتند که چشم عراقی ها سالهاست که درآمده است؟ چطوری می شد جلوی این خون خواهی را گرفت؟
در همان نوروز ایرانیان در سال ۱۳۸۳ و در آن سفر بود که فهمیدم برای چه این کشور را ترک کرده ام و برای چه می خواهم از این هموطنان مرگ خواه دور بمانم. نمی شود از انسان و انسانیت حرف زد و مرگ را برای همسایه و دشمن خواست. نه! نمی شود!
تا شب کلافه بودم و بی اختیار این حادثه های مرگبار را به خاطر می آوردم، تا اين که تلويزيون را روشن کردم و عجيب اين بود که هر کانالي را ميگرفتم همه يک تصوير را تکرار ميکردند. راستی آنشب چندبار تصوير هواپيمايي که به آسمانخراشي اصابت ميکرد و منفجر ميشد و باز يک هواپيماي ديگر که به سوي آنها مي آمد و باز، با سر فرو ميرفت به داخل آسمان خراش و بعد منفجر ميشد را نشان دادند؟ چرا چيزي نفهميدم؟ چرا نام هايي مانند «وال استريت» و «پنتاگون» را میشنيدم و باز هيچ نفهميدم؟ باز کانال عوض کردم و باز سر در نياوردم توي اخبار همه گريه ميکردند ولي اين صحنه ها که مال فيلم هاي تخيلي حادثه اي است پس چرا اين آدم ها دارند توي اخبار گريه ميکنند؟
ساعتها طول کشيد تا عظمت فاجعه را درک کنم و ساعتها طول کشيد تا باور کنم که در آن سه شنبه ي شوم بيش از چند هزار نفر کشته شده اند!
امروز که اينها را مينويسم چند سال از آن سه شنبه ي شوم گذشته است و من هنوز هم نميخواهم آن کلمه شوم را بشنوم و هنوز هم نميخواهم جنگ را باور کنم و هيچ نميخواهم به انفجار ناگهاني هواپيماها و فرو ريختن آسمان خراش ها و جزغاله شدن مردم در مترويي شلوغ خو بگيرم ولي با شنيدن خبر سقوط هر هواپيمایی و با تصادف هر قطاری و با شنیدن خبر هر انفجاری بی اختيار به ياد آن کلمه شوم میافتم و باز هم زير پلک هايم ميپرد و امروز با شنيدن کوچکترين صدايي، دستانم ميلرزد و با اين همه نميخواهم باور کنم که «جنگ» نيز مانند سايه «مرگ» در يک قدمي ام ايستاده است.
امروز تصویر سربازان آمریکایی که جلوی دوربین تلویزیون پاکت های چیپس و پفک و آدامس و آب نبات را به سوی کودکان افغانی می گرفتند با تصویر رئیس جمهور آمریکا در برابر وبرانه ی برج های دوقلوی نیوییورک، در حالی که دست بر شانه ی مأمور آتش نشانی می گذارد از جلوی چشمم کنار نمی رود. همه ی اینها را پیش از این، در فیلم ها تبلیغاتی دیده بودم و حالا همان سناریوهای بنجل پرفروش، داستانی شده است برای واقعیت زندگی مان. ترس: ترس از هواپیما. ترس: ترس از قطار. ترس: ترس از کشتی. ترس: ترس از خانه ماندن. ترس: ترس از خانه خارج شدن. ترس: ترس از سوار مترو شدن. همه ی ترس های کودکانه مان بیدار شده است.
بشر جانور غریبی است. بشر از ترس های دیگران قدرت می گیرد و از ترس های ما هیولا می شود. بشر می کشد. بشر بی وقفه می کشد. بشر بدترین جانوران است. هیچ حیوانی بمب نساخت. هیچ جانوری بمب اتمی نساخت. بمب های هیروشیما و ناکازاکی را حیوانات نساختند. آن بمب های مرگبار را حیوانات پرتاب نکردند. بشر؟ از کدام بشر حرف می زنیم؟ بشر جنایتکار؟ بشر دیوانه ی قدرت؟ کشتار افغانستان را یادم هست؟ و حسرت مردم با فرهنگ و متمدن را نه برای کودکان و روستاییان افغانی، بلکه برای مجسمه ی بودای چند هزار ساله. بشر متمدن با فرهنگ، که به آدم کشی اعتراض نمی کند ولی برای حفظ فرهنگش از تخریب بودای چند هزار ساله حرف می زند! فرهنگ این بشر متمدن در کجاست؟ فرهنگ ما در کجا خانه دارد؟ دیگر عقلم به جایی قد نمی دهد.
دوستم برنادت برایم معجونی آورده است. قطره ی دکتر باخ می گوید داروی همیوپتی است و آن طور که می گوید برای رفع “دله هوله” خوب است. پس از هر حادثه، آرامت می کند، فقط چهار قطره از این عصاره ی گل را بریز زیر زبانت. بوی عصاره گل از بوی عرق نعنا و سوسن عنبر خاله ام تندتر است. آیا فقط چهار قطره برای اضطراب من کفایت می کند؟ ناراحت خواهد شد اگر به او بگویم که هیچ معجونی حتی قطره ی دکتر باخ، دلشوره ی مرا شفا نخواهد داد. من هرگز از این اضطراب جنگ، شفا نخواهم یافت و بشر همچنان به کشتن دیگری ادامه خواهد داد. سرم را بالا می گیرم و دهانم را باز می کنم و یک، دو، سه، چهار قطره از معجون دکتر باخ را زیر زبانم میچکانم و دهانم را می بندم. چشمانم را بر هم می گذارم و در سکوت بیحرکت منتظر می مانم.