خوش خوشک می میرد
در دلم
آزادی!
من نفسهای بلند او را
کنج زندان دلم
همچو احساس لطیف خلأیی
می شمرم با اندوه.
من اسیرم چنان لقمۀ نان
به پر و بال فروبستۀ این مرغ تنور؛
و دگر آزادی
می شود دفن به ذهن
چون غباری غمناک
در تن تازه “به جان باختۀ” خاطره ای.
راه دوری باهم
خوش دویدیم و به هم پیمودیم
عرض و طول خنک خاطره را؛
و به هم پیوستیم
پی رگبار جداساز
من و خواهشها.
پاییز 2004
اتاوا