عمه فاطمه پار سال، پس از کمی بیش از هشتاد سال زندگی بسیار معمولی، و در بی خبری کامل از بزرگی و متنوعی دنیا، و با بر جای گذاشتن دو دختر و دو پسر، زندگیش نقطه پایان خورد.
طفلک تا مرد، فکر می کرد با ” لفط الله ” ازدواج کرده است. البته این فکر، به لطف الله ختم نمی شد. بهر اتومبیلی هم می گفت ” فورد ” و این صنعت پیشتاز، برای او از فورد جلو تر نرفته بود.
راستش نمی دانم فقط به ماشین های سواری می گفت فورد، یا هر نوعش برایش فورد بود.
اولین باری هم که بچه هایش رادیو ” آندریا ” ئی آورده بودند خانه که با باطری به بزرگی باطری اتومبیل کار می کرد، چیزی نمانده بود قبض روح شود. پس از این واقعه بود که اطمینان بی برو بر گردش به ” جن “، بی چون و چرا شد. پیش که می آمد به دو دست بریده ابوالفضل قسم می خورد که ” جن ” را به چشم دیده و با گوش هایش شنیده که در طاقچه خانه نشسته بوده و او را که دیده گفته:
” اینجا تهران است “
و توضیحات مکرر بچه ها، که بخدا قسم، ” جن ” نبوده، رادیو ” آندریا ” بوده که پس از خاموش شدن تا مدتی بعد هم به حرف زدن ادامه می دهد، فایده نکرده بود.
به واقع زندگی راحت و بی دنگ و فنگی داشت. نه درآشوب تکنولوژی دست وپا می زد، ونه حرص خرید و تجملات را داشت. چشم و هم چشمی هم نداشت.
اما چرا، حمام رفتن زن ها ی دیگر خانه که حکایت از رسیدگی شبانه شوهر ها بود کمی آزارش می داد.
شنیده بودم که به ” صدیقه خانم ” که مدت ها از حمام رفتنش گذشته بود، می گفت:
” به این بقچه و بندیلشان نگاه نکن، بیشتر اوقات خبری نبوده، واین حمام رفتنشان برای کم نیاوردن است. “
آن سال من را به شهر محل اقامت عمه یک جورائی تبعید کرده بودند. شیطان بودم، مادرم بتازگی بچه دیگری به دنیا آورده بود، و حوصله و فرصت هچ و نچ با من را نداشت. پدرم تصمیم گرفته بود خانه را برای او ” که هنوز دوستش داشت، چون تنبانش دوتا نشده بود ” ساکت کند، و حد اقل بار زحمت من یکی را از کول او بردارد.
فرستاده شدم تا سال تحصیلی آینده را خدمت عمه خانم باشم. دوم ابتدائی بودم.
خانه درندشتی بود در سه طبقه و دو شبستان، و ” شاه نشین ” کوچکی که بر بالای طبقه سوم نشسته بود. و زن و بچه بود که در این کاروانسرا وول می خوردند. از خودی و مستاجر…و چه زن و دختر های خوشگلی هم بودند.
با همان سن کم، که هنوز نبایستی ” چیزی! ” سرم می شد، از دیدن آن همه زیبائی کیف می کردم.
برایم تابلو های قشنگ متحرکی بودند که به پاس حرمت عمه فاطمه، دستی هم به سرو کولم می کشیدند. می بردندم به اتاق های خودشان و کلی چیز های خوش مزه به خوردم می دادند، بخصوص، آن هائی که شوهرهایشان برای درآمد بیشتر به ” کویت ” رفته بودند.
به واقع آن سال حسابی چشم و گوشم باز شد.
علاقمند شده بودم که به حرف های بخصوص زن ها گوش بدهم. پاره ای از آن حرف ها، به مراتب از فیلم های پورنوی کنونی سکسی تر بود. همچین که می دیدم چند تا ئی دور هم جمع شده اند می دانستم که عاقبتش به کجا کشیده می شود. فورن بساط مشق و درسم را در همانجا، همراه با گوش هایم پهن می کردم. به همه اتاق ها، به خاطر عمه خانم و کمی سن، و اینکه حواسم جمع مشق و درسم است، جواز ورود داشتم.
لطف الله که می خوابید، خانه ای به آن شلوغی از نفس می افتاد. بخصوص خواب بعد از ناهار، که بنظر می رسید حرمت خاصی دارد. در طول این خواب نیم ساعته بود، که بساط پچ پچ زن ها رونق می گرفت و تا پاسی پس از رفتن مجدد او به مغازه نجاری اش ادامه می یافت. غیبت شوهرانی که تا تنگ غروب به کار مشغول بودند، به این نشست ها رونق بیشتری می داد.
لطف الله، رئیس صنف نجارها بود، و بهمین خاطر در خانه او را ” قنسول ” صدا می کردند، و عمه از این بابت چه پزی می داد و چه خودی می گرفت. من عمو صدایش می کردم.
اولین کتکی که از او خوردم، وقتی بود که در مورد حسرت زن ها از خروس عمه برای او تعریف کردم. که البته عمه به حمایت من برخاست.
“…لفط الله! این چه کاری بود کردی؟ این بچه این جا امانته! ما حق نداریم او را آن هم این جور ناکار بزنیم. اون که نمی دونه منظور این زن های بی حیا چیه…”
و همین اعتراض عمه بود که متوجهم کرد داستان خروس از چه قرار بوده است. و حالی ام شد که از حرف های این گونه نشست ها، چیزی حتا به عمه هم نگویم. چون همین عمه بود که پس از اعتراض به شوهرش به من پرخاش کرد که:
“…چرا به حرف زن ها توجه می کنی؟ و چرا آن ها را به عمویت می گوئی، مگر حواست به مشق و درست نیست؟…. یک دفعه دیگر از این غلط ها بکنی من می دانم و تو. “
و من دیگر جائی تعریف نکردم. هرچند به واقع تعریف کردنی بودند.
عمه تو حیاط ولنگ و باز خانه، هفت هشت مرغ رنگارنگ و یک خروس قبراق داشت. از تخم آنها، هم برای خوراکی استفاده می کرد، هم برای جوجه کشی. و در یکی از همین گرد هم آئی های زنانه بود که زهرا خانم گفت:
“…کاش مردای ما از این خروس یاد می گرفتند. پاش که می افته تنگ چند تا مرغ را پشت سر هم می کشه “
و عصمت زن جوان و زیبای مش جواد شاطر، به دنبال آهی کوتاه گفت:
” بذار یکی را بی فس فس حریف بشن، چند تا پیش کششون “
و آنقدر می گفتند، که آرزو می کردم، کاش مرد نبودم. و مدت ها رفتم تو کوک ِ خروس حرامزاده که ببینم ” و بیشتر درآرم ” که چطور می تواند چند مرغ را حریف بشود. و کم کم حسادت را تجربه کردم.
دفعه بعدی که مش جواد را دیدم با نان سنگک بلند بالای دو آتشه ای که نوکش را گرفته بود تا همسایه ها بهتر بتوانند آن را ببینند، جلو رفتم و برای اینکه قد و بالا و صورتش را خوب بررسی کنم سلام کنان، نان را از دستش گرفتم و به دنبالش راه افتادم، و تا توی اتاقشان رفتم. انصافن فس فسی در او ندیدم. فکر کردم که حتمن عصمت خانم انتظارهای دیگری از او دارد. دلم می خواست نه از او، اما از عصمت خانم بپرسم، مردی به این سر حالی چرا ” فس فس ” می کند. ضمن اینکه درست نمی دانستم منظور از فس فس چیست.
امتحان ثلث اول را گند زدم. کسی هم نبود که چرائیش را ازم بپرسد. ولی خودم از ترس مادر که اگر می فهمید کارم ساخته بود، به شد ت نا راحت بودم. عمه متوجه شد.
” احمد! چرا تو خودتی؟ حالت خوبه؟ “
و الکی گفت:
” مادرت نامه فرستاده، خیلی هم از تو پرسیده، و نوشته، دلم برای احمد یک ذره شده…”
پرسیدم:
” عمه جان می توانم نامه را ببینم؟ “
” نه، تو جیب بغل کتِ عموته “
عمه را سر حال و مهربان دیدم. فکر کردم وقتشه. به خودم جرات دادم و پرسیدم:
” چرا به یه مرد میگن فس فسو؟ “
گردش چشم عمه، همه تنم را لرزاند.
“…تو به مرد ها چه کار داری؟ کی را دیدی که فس فسوه؟ “
” عمه! من اصلن نمی دونم فس فسو یعنی چی. “
” پس چرا می پرسی؟ از کی شنیدی؟…”
گرفتار شده بودم. عجب غلطی کردم. نمی دانستم چه بگویم. ولی می دانستم که اگر اسم جواد و عصمت را بیاورم، واویلا می شود.
دروغ گفتم:
” معلمم سر کلاس گفت…”
” معلمت!؟…درست بگو ببینم چی گفته…”
چه پیله ای کرده بود.
گفت:
” یه مرد خوب اونه که فس فسو نباشه، بخصوص برای زنش…”
که عمه گُرگرفت. طوفان شد.
” معلمت و تو با هم غلط کردید. فردا پسرعمه ” مَندل ” را می فرستم مدرسه تا پدرش را درآوره، و یادش بده که دیگه از این گه های زیادی نخوره، و راجع به مرد و زن در کلاس حرف نزنه ”
کمی ترسم ریخت. پسر عمه مَندل مرد آرامی بود. من را هم خیلی دوست داشت. منهم همیشه ازش حساب می بردم و بسیار مودب با او بر خورد می کردم. بد اخلاقی و خشونت عمو لطف الله را هم نداشت. گه گاهی هم دستی به سروکولم می کشید و گاه دهشاهی هم کف دستم می گذاشت و لوطیگری در مدرسه ام را رونق می داد، حتا یکبار هم مرا همراه چند تا از دوستانش به پیک نیک برد، که خیلی خوش گذشت.
بلند بالا و خوش سیما بود، هر چند کاسبکارانه لباس می پوشید و در قید لباس شیک نبود. او هم در دکان سه دهنه نجاری عمو لطف الله کار می کرد.
تمام کار های ظریف، از جمله تزئین سقف هتل ها و خانه های گران قیمت ” بجای گچ بری ” از وظایف او بود، و بنظر می رسید که از این بابت درآمدش خیلی خوب باشد.
یک روز که از مدرسه آمدم، خانه بود، زمانی که ندیده بودم خانه باشد. مرا که دید، صدایم کرد:
” احمد بیا اینجا “
قرار بود حالا که کار به او سپرده شده چنین ترسی نداشته باشم، ولی نمی دانم چرا جرات نزدیک شدن به او را نداشتم. داشتم این پا آن پا می کردم که خندید و دوباره به نام صدایم کرد با افزودن ” جان ”
خنده و جانی که پسوند اسمم کرده بود و چهره مهربانش، توانم را روبراه کرد. بسویش رفتم:
” بله، پسر عمه “
” با من بیا، می خواهم کمی با تو حرف بزنم “
به اتاقش رفتیم.
کیف مدرسه ام همچنان دستم بود.
” بنشین! “
هر چه نگاه کردم دیدم صندلی برای نشستن در اتاقش نیست. همان یکی هم که بود خودش نشسته یود.
متوجه شد.
” بنشین لبه تخت ”
جایم از صندلی راحت ترشد
” خب احمد! جریان خروس چیه؟ ”
از کجا فهمیده؟ قرار بود در مورد مردان ” فس فسو ” بیاد مدرسه.
” احمد، هر چه هست کامل برایم تعریف کن. بدون واهمه و ترس. من نمی گذارم کسی به تو کاری داشته باشه. بگو ببینم چه کسی در مورد خروس صحبت کرد، کیا آنجا بودند، تو آنجا چکار می کردی؟ “
فقط توانستم بگویم:
” خروس!؟ “
” بله، جریان چی بوده؟ …کامل و بی کم وکاست برایم تعریف کن. “
” می ترسم. “
و گریه کردم.
برخاست دستی به موهایم کشید و محکم گفت:
” گفتم نترس، نمی گذارم هیچکس به تو کاری داشنه باشه، نه عمه ونه عمو…گریه نکن…”
سرم را پائین گرفتم و آرام و آهسته شروع کردم، ضمن اینکه نمی دانستم چرا این همه علاقمند شنیدن جزئیات است.
” …چند روز پبش که عمو خوابیده بود، چند تا از زن ها و دخترها تو اتاق عصمت خانم جمع بودند من هم به بهانه نوشتن تکلیف های مدرسه ام به آنجا رفتم و بساطم را پهن کردم و مشغول شدم. چند دقیقه ای که گذشت، نصرت دختر حاج حبیب گفت:
” حواسش نیست، داره مشق می نویسه.”
کبرا گفت:
” حواسشم باشه حالیش نمیشه…”
کمی جابجا شد و پرسید:
” کبرا ترشیده هه را می گی؟ “
نمی دونم پسر عمه، همان بی شوهره…
” خب کبرا چی گفت؟
گفت:
” … خروسه حتمن کارشوخوب و کامل انجام می ده، چون پائین که میاد هم خودش و هم مرغه چه سینه ای جلو می دن و با چه پزی راه می افتن، و این یعنی ارضای کامل…”
” وقتی کبرا داشت حرف می زد، بقیه چکار می کردند؟ “
” هیچی! سرا پا گوش بودند… ولی وقتی کبرا اضافه کرد: کاش من یکی از مرغ ها بودم، نمی دانم چند نفر دیگرشان هم گفتند: کاش ماهم بودیم…”
شعف خاصی چهره پسر عمه را گل انداخته بود.
” دیگه چی؟ “
” یادم نمی آید، فکر می کنم دیگه چیزی نگفتند. “
” مگه میشه؟ بعد از اینکه چند تائی که دلشان می خواست مرغ باشن، بقیه لالمونی گرفتند؟
خوب فکر کن…”
” فقط مثل اینکه اشرف خانم بود که گفت:
خوش به حالتان، در عوض مال من از این خروسه هم بدتره. زخمم کرده…”
باز خندید. و من حرارت مطبوع نشئگی را در چهره اش دیدم. می خواست در تنهائی لذت حرف هایم را در ذهن بچرخاند:
” …پاشو برو، من همه چیز را برایت روبراه می کنم. تو هم دیگر حرفی در هیچ مورد از جمع زنا به عمه نگو. ولی هر وقت دور هم جمع شدند، بهر بهانه ای برو و خوب گوش کن و بعد کلمه به کلمه اش را برایم تعریف کم، فهمیدی؟ “
” بله! فهمیدم “
پسر عمه مَندل مجرد بود.