حالِ خود پیشِ تو می گویم چون
می روم بحشر و باز آیم برون
بزرگی زِقالبِ آدم چُنین
جبرائیل بیرونست عزرائیل درون
از پیش تا لب نارسیده ایم
شائدآبِ حیات نباشد بدون
خودخواهی وخودبینی وخودپسندی
حقیقتِ مردیست بستۀ خون
پسندم نشود بقتل رسیدن
نمی بینم آنرا ولیکن فسون
چی خواهد شد فردا کسی ندیده
همین زخم ْمیرْ می ریزد اکنون ٠