یکی از چیزهایی که بعد از مهاجرت خیلی سریع تفییر می کند، زبان است. یاد گرفتن زبان کشور جدید برای مهاجران لازمه بدست آوردن کار و جذب شدن در جامعه میزبان است. از این رو از همان روزهای نخست سعی می کنیم تا هرچه سریعتر هر آنچه که از این زبان جدید نمی دانیم به حوزه دانسته هایمان اضافه کنیم. ولی گاه چنان در این امر جدیت بخرج می دهیم که متوجه عوارض جانبی آن نمی شویم: بعضی از مهاجرانی که فرزند خردسال دارند با این استدلال که کودک هرچه سریعتر باید زبان محیط را بیاموزد (ولی شاید با این نیت که خودشان فرصت تمرین این زبان جدید را در گفتگو با فرزندشان پیدا کنند) به زبان جامعه میزبان با فرزندشان حرف میزنند.
به این ترتیب کودک از یک فرصت غیرقابل برگشت برای فراگیری زبان مادری محروم می شود.اگر تصادفا به یکی از این خانواده ها برخورده باشید و سعی کرده باشید که با فرزند خانواده به فارسی صحبت کنید شاید با این جواب پدر یا مادر مواجه شوید که »متاسفانه فرزند ما بلد نیست ایرانی صحبت کند!» ایرانی؟! مگر زبان «ایرانی» هم داریم؟ شاید وقتی شخص خیلی «خارجی» می شود، فارسی هم تبدیل به «ایرانی» می شود .در یکی از کلاسهایی که هفته ای یک ساعت از طرف اداره آموزش و پرورش شهر تورنتو برای آموزش زبانهای خارجی به فرزندان مهاجران برگزار می شود، من هموطنی را دیدم که با صرف انرژی زیاد با فرزند پنج ساله اش انگلیسی دست و پا شکسته ای صحبت می کرد ولی در عین حال امیدوار بود کاری را که خود او در 24 ساعت شبانه روز و هفت روز هفته انجام نمی دهد یعنی با کودک به زبان مادریش سخن نمی گوید معلم آن کلاس بتواند در یک جلسه یک ساعته هفتگی با موفقیت انجام داده و فرزند را فارسی دان بسازد!
بسیاری از این کودکان در سالهای کودکی و نوجوانی از اینکه در خارج از خانه به زبان مادری حرف بزنند شاید حتی خجالت هم بکشند. پدر و مادران آنها از این خشنود هستند که با اجبار فرزندان به صحبت به زبان مادری مایه شرمساری آنها نشده اند و فرزندانشان را بهتر و سریعتر آماده جذب شدن در محیط جدید کرده اند. تا اینجا ممکن است همه چیز خوب بنظر برسد. مشکل معمولا از آنجا شروع می شود که این فرزندان سنین خردسالی و نوجوانی پشت سر می گذارند و به سالهای نخست جوانی می رسند. در این سالهای بحرانی است که جوان که خود را از نظر رنگ و ظاهر متفاوت با اکثریت جامعه می بیند در جستجوی هویت خود بر می آید.
چند سال پیش )