نیمه شب بود , نخوابیدم , آشفته بنشستم
دل خود را به دفترِ فکرم , سراسیمه صدا کردم
به استقبالِ روز , او را چه بس سرزنش ها کردم
گفتمش : دل , دوباره این چند ماهه , ساده , نادان بودی
فقط با یک لبخند و یک نوشتهُ مجازی , خود را چنان باختی
تو که دانم سالهاست از مدرسهُ عشق فارغ گشتی
چرا بر سر این کلاس آن کلاس , مستمع آزاد نشستی ؟
دگران درس خواندند , رفتند , از عشق خانه ها ساختند
تو که خانه هم زود داشتی , سپس می دانم از دست دادی
اما به جای آن , این همه سال , چه خشتی بر هم گذاشتی ؟
نیمه شب ,دلم نزدِ فکرم , شرمگین ,غمگین و گریان شد
اول آهش , بعد از آن اشکش ,رنجم داد , مرا گران آزرد
دل پا به پا کرد , بر من نگاهی با بیگناهی افکند
گویا شد و یک باره به من گفت :من ندانستم
ندانستم آن لبخند و آن نوشته شاید بی معنا بود
آخر آن چه لبخندی بود , نوشته هم ظریف و زیبا بو د
از دل عصبانی گشتم , با خشم به او چنین گفتم :
برگرد , برگرد به کلاست , تو نیاز داری هنوز چند درسی
بشنو شعرحافظ را , بخوان در شبت از خیام , از رومی
از فروغ بخوان , از حمیدمصدق , سلطان پور , از مشیری
بلکه بازگردند چشمانت , بلکه بعدِ سالی ,دانا گردی
دل مکثی کرد و داد جوابم:
ببخشید بسیار خانم ناظم ,
من امشب شک دارم .
آناهید حجتی