همه زمین می خورند و زخم و زیلی می شوند. این طبیعت زندگی ست. اما وقتی تن به تعریف و تمجید بسپاری، با هر زمین خوردن، آش و لاش می شوی. احتمالش هم هست که مجبور شوی تمام عمر کون خیزک راه بروی. میکرب “تعریف”، خطرناک است. در محله ی ما هم فت و فراوان پیدا می شود. در دهان هر دوستی مبالغی میکرب تعریف و تمجید جا خوش کرده و پروار شده اند. ناگهان می ریزند بیرون و … اول که به تن می نشینند، نشئه ی دل انگیزی می بخشند، انگار که از یک شراب کهنه مست شده باشی، عرش را سیر می کنی. اما همین که شروع کردند به جویدن بافت های مغز و … خدا می داند چه سرطانی ست.
یکی ار عوارضش هم این که با وجودی که اکثریت مان صمیمانه آدم های متوسطی هستیم، به متوسط بودن خودمان باور نداریم، یا شاید هم متوسط بودن خودمان را نمی پذیریم. کسی که بپذیرد “متوسط” است، تلاش می کند “عالی” بشود. این که آدم به حد توانایی های خودش آگاه باشد، نعمتی ست که در محله ی ما کم پیدا می شود؛ ما به آدم های کمی خوشبخت، کمی دانشمند، کمی قهرمان، کمی … نیازمندیم. آدم های “کمی” این یا “کمی” آن، سعی می کنند به “بیشتر” برسند. اما “متوسطی” که خیال می کند “عالی”ست، دچار ورم توهم می شود. “عالی”های واقعی معمولن کم اند، نادر اند، … اصولن “خیلی” بدبخت یا “خیلی” خوشبخت وجود ندارد. هر دوشان “متوهم” اند. بدبخت معمولی اما زیاد است، که تلاش می کند خوشبخت بشود. یا بی عرضه هایی که تلاش می کنند قهرمان بشوند، یا کم دانشی که سعی می کند دانشمند بشود و…
محله ی ما اما پر است از آدم های “متوهم”، که خیال می کنند “خیلی” خوشبخت اند و بقیه “خیلی” بدبخت، یا خیال می کنند “خیلی” فهمیده اند و بقیه “خیلی” نفهم، و .. ما اتفاقن به “کمی” ها نیاز داریم؛ کمی با سواد، کمی ثروتمند، کمی قهرمان، کمی نابغه، … آدم هایی که “کمی” این اند یا “کمی” آن … و تلاش می کنند تا از “متوسط” به “عالی” برسند. کار میکرب تعریف و تمجید این است که از بدبخت های متوسط، خوشبخت های متوهم می سازد، از یک با شعور متوسط، یک نابغه ی متوهم می سازد و …
جاه طلبی های ما معمولن از توانایی هایمان سبقت می گیرند، احساسمان فرسنگ ها پیشاپیش توانمان قدم می زند. با یک پیکان دست دوم، احساس “شوماخری” می کنیم، چهار بند شعر که حفظ می شویم، “در مورد ادبیات” نظریه صادر می کنیم، معاون شهرداری “ابرقو” که می شویم، ژست های “بیل کلینتون” را تمرین می کنیم، حتی وقتی یک هندوانه را با یک دست بلند می کنیم، مثل رضازاده راه می رویم، یک میلیون تومان که در جیبمان جمع شود، “بیل گیت” را هم به تخم حساب نمی کنیم، و .. این توهمات سبب می شود که از تلاش بمانیم، مانده ایم. “سی زیف” اگر به قله برسد، دیگر کاری ندارد! از آنجا به بعد سرپایینی ست، خودت را تنبلانه رها می کنی و می سری پایین، و تمام! وقتی یک نویسنده ی “متوسط” خیال می کند شاهکار آفریده، بقیه ی عمر “متوسط” می ماند و خودش را تکرار می کند اما هر سال به خودش یک جایزه ی نوبل می دهد. یا آن راننده ی پیکان، در نهایت با 80 کیلومتر سرعت می راند و در حالی که اتومبیل قراضه اش طوری می لرزد که هر لحظه ممکن است از هم وا برود، در خیال از شوماخر جلو می زند، … چه جوری بگویم، آدم های ته صف مانده که مدام خیال می کنند جلوی صف اند، با فاصله ی زیاد از نفر دوم…البته در یک صورت می شود به این توهمات دلخوش بود؛ اگر پیست زندگی دایره باشد، در حالی که نفر آخر نیم دور از نفر اول عقب است، می تواند خیال کند نیم دور از نفر اول پیش است. توهم قهرمانی!