«هیچ چیز شبیه خودش نیست»

مجموعه شعر «گِل»
لیلا فرجامی/ تهران، انتشارات آهنگ دیگر/ 1388

صادق هدایت میگوید:«اين احساس از دير زماني در من پيداشده بود كه زنده زنده تجزيه مي‌شوم؛ نه تنها جسمم، بلكه روحم هميشه با قلبم متناقض بود و با هم آشنايي نداشتند.»

دیگرگونه شدن سايۀ زندگانی است، و مرگ دگرگونی سرتاسری که جسم را از دلنگرانی فناپذیری به آرامش جاودانگی میرساند. لیلا فرجامی در مجموعۀ «گِل» مانند هدایت، کاستی، بی ثباتی، دگرگونی و مرگ را پذیرفته است، با آن کنارآمده است- چنان تنی با سایۀ خویش.

جان و روان انسان- هر فرد انسانی – چند صداست، انسان را، زندگانی را، نمیتوان در یک ایدئولوژی فراگیر یا هر تعریف یک لَخت دیگر خلاصه کرد، دگرگونی و دگراندیشی- کاستی هایی در جستجوی پارههای خویش- معنای زندگانی است؛ تبدیل هر نیمه از هر پارۀ هستی به نیمۀ دیگر، چنان که در بوف کور هدایت اتفاق میافتد:

«ایستادیم/ و دریافتیم/ هیچ چیز شبیه خودش نیست/ حتی ماه/ بشقاب چینی لب پریدهای بود/ که میتوانست هر آن/ از میان دو دست سیمانی آسمان/ فروبیفتد/ و تکه تکه شود…»

«گِل نام پرنده ای بود/ که در آتش سفال شد/ و باد/ به آسمانش برد/ و میان خورشید و ماه/ خانه اش داد./ گِل نام پرنده ای بود/ که با باران به زمین بازگشت/ و دوباره شد/ آب/ و دوباره شد/ خاک.»

«من اینجا/ هر چه دیده ام/ نیمدایره ای/ که هیچ پرگاری تکمیلش نمیکند:/ ماه ناقصی که قرینۀ خود را/ هرگز در هیچ شب چهاردهمی/ نخواهد یافت.»

«من خودم نیستم/ چمدانی ام/ که سالها پیش بستند و به مسافرانی دیگر سپردند.»

شعر لیلا تصویر انسانی است که در باد زاده میشود و پیش میراند- خاموش، سرگردان، در آتش؛ ولی نمیخواهد از باد برهد، میخواهد بر پراکندگی آن چیره شود و آن نیروی عظیم را در واژه بریزد و واژه را آغاز دیگر بارۀ زندگانی کند، مسیری که میداند هر بار به گونه ای تکرارخواهد شد – نوشیدن آب گرم از رودخانه هایی که در آتش میسوزند.

شاعر به باد دل میدهد، با آن نمیجنگد، باد را آینه میکند و رو به رویش میایستد؛ اندرکنشی که زندگی میکند- زندگی میشود؛ آینه ای که می وزد و نوری که پراکنده میگردد:

«زاده شدن در نور/ زاده شدن در تاریکی/ مرگ/ همه چیز را یکسان خواهدکرد.»

«من میان دو حرف ایستاده ام/ و فکرمیکنم/ که میان این شیشه و سنگ/ جایی باید/ برای نرم زیستن/ ساخته باشند.»

گاه هر چیز، حتی عشق، پرده ای می شود مانند عطر نرگس؛ فاصله ای تا ساییدن نگاه بر ساقه ای که از خاکِ سرد برآمده است؛ «گِل» این پرده را کنارمیزند تا آفتاب به اتاق بتابد- انطباق واقعیت بر حقیقت که در ته ظرفیت خود به مرگ میرسد:

«آن بالا/ خدا هم پرندۀ تنهایی است/ که برای ابرها می خواند.»

«ما یک راه دیدیم/ و اما آب/ هزاران راه دیگر.»

شعر لیلا ما را از خویش بیرون میآورد، چنان که آبِ روان باغ را، و ناباوران را تسلی میدهد- باد آینه ای میشود و میوزد و حرکت و گسستگی را تصویر میکند و ما باور میکنیم همه چیز، حتی رسیدن مسیری است که تنها در نرسیدن معنامیشود:

«همه چیز/ راه است/ و بی جهت/ چون آدمی/ گیاه/ پرنده/ و سنگ،/ و شاید هم به جایی نمی رسد/ راه/ و از جایی نمیآید/ راه/ و راه، مرگ است.»

«و زمین دایره ای ست/ که هرگز کامل نخواهد شد.»

«این آخرین شعر آب نخواهد بود/ چرا که فردا/ خورشید یادآور حلقۀ دیگری ست/ از آتش بر گردنِ زمین/ چرا که فردا/ هر قدر/ پنهان/ نگران/ چراغی ست روشن/ کتابی گشوده/ و درهایی باز.»

«و شاید زنی باشم/ که دوستت داشته است/ و آنقدر جرأت برده است/ که از معدن تاریک چشم هایت/ جرقۀ دو ابهام تاریک را/ تعبیرکند:/ مرگ/ که پایی ست/ و عشق/ که قدم.»

«گِل» ماهی است که از ژرفای شب به ارتفاع جریان آب پرتاب شده است؛ با ساختاری هماورد مضمون- جامه ای که بر تن شعر فرجامی تن است.

ناملایمت روزگار، نه زنگار،که غباری ست نشسته بر آینۀ روان شاعر و شعر رها از هر گرد، از درونی ترین لایه های اندیشه و عاطفۀ او برآمده است- بی توجه به بازیهای رایج زبانی که چنان سطحی اند که به چشم دل نمی آیند.

نزار قبانی- عاشقانه سرای پرآوازۀ جهان عرب- میگوید:«وظیفۀ شعر برانگیختن، انقلاب کردن و دگرگون ساختن است. برانگیختن انسان بر خود، بر پوست، بر استخوان، بر تاریخ و بر هر چه در درون آدمی لانهکرده است. شاعر میآید تا چهرۀ جهان را دگرگون کند. اگر پس از خواندن شعری جهان خواننده دست نخورده باقی بماند، اندیشۀ شاعر کهنه بوده است، باورهای او کهنه بوده است…شعر به درون خون آدمی نفوذمیکند، به زاد و ولد می پردازد و به تناسخ میرسد؛ آن وقت است که یک درخت جنگل میشود، یک رود دریا، یک دانه گندم خرمن، یک ستاره کهشکان و یک جرقۀ کوچک انقلاب.»

«گِل»- سومین دفتر شعر لیلا فرجامی- مجموعه ای از شصت و نه شعر سپید و هشت هایکوست؛ تجربه ای در امتداد دو دفتر دیگر شاعر با پروازی بلندتر، رهاتر و انسانی تر در شعر و زندگانی که چهرۀ دیگرگونه ای از زندگانی و مرگ، و رسیدن و نرسیدن تصویرمیکند- آرامشی زادۀ بیقراری، همان برانگیختن انسان بر زندگانی، بر مرگ و بر خود؛ جنگلی که از یک درخت آغاز میشود، در شاعر و در جان خواننده، هر دو:

«من از جایی نیامده ام/ و به جایی هم نمی روم./ مادرم، لحظه/ پدرم، راه/ و خودم سفر./ هرگز درختی نخواسته ام/ که سایه اش از خورشید فراتر باشد/ و ریشه اش از انگشتهایم/ درازتر./ من خاک را تنها برای ایستادن دوست داشته ام/ و آب را برای ربودن هر آنچه باد/ با خود/… شاید باورم شده ست/ که شروع همان پایان است/ و مرگ/ تولدی که عاقبت از زاییدن خسته می گردد.»

ماندانا زندیان
شهریور یکهزار و سیصد و هشتاد و نه خورشیدی

یک دروغ ازلی
————

قرآن من باد است
و آیاتش
نَفَس

حجَ ام سفری بود
تا خانه ای بی در
و طوافم
هفت هزار بار گِردِ دریاهایی خشک
چرخیدن

روزی که از بهشت رانده شدم
پدرم گفت:
“سجده بر من فرود آور!”
شیطان نبوده ام
اما تمامی راه را تا زمین
دیوانه وار
خندیدم
و حوا شدم
تنها برای تو:

آدمی که تا ابد
سزاوار معشوقه ای گناهکار است.

***

ما سه نفر بوده ایم

در را باز می کنم
قدم به خانه ام می گذاری
و رودی کوه را از میانه اش می شکافد
و غارت می کند.

اینجا
همان اتاقی ست که در آن
بی آنکه بخواهیم
بارانها آمده‌اند
و بادها وزیده اند

اینجا معبد دایره های سیاهی ست
که به پرگار نفسهایمان
بی نهایت رسم می‌شوند
و هربار در خود مرکز تازه‌ای می یابند
تا از یاد نبرده باشیم
همیشه مهمان سرزده ایست
که عشقبازی مان را از نزدیک
تماشا می کند.

ما سه نفر بوده ایم.

لیلا فرجامی
از کتاب گِل

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!