روز قیامت (روز_ رستاخیز ، روز_ شمار ، روز_ حساب ، روز_ محشر) بنا بر تعریف لغت نامه ی دهخدا : روزی که مردگان زنده خواهند شد و نیکوکاران و بدکاران در آن روز بپاداش و کیفر اعمال خود خواهند رسید
به خدا کزغم عشقت نگریزم نگریزم/ وگر ازمن طلبی جان نستیزم نستیزم
قدحی دارم بر کف به خدا تا تو نیایی/ هله تا روز قیامت نه بنوشم نه بریزم
مولوی
ای ساقیی که آن می احمرگرفتهای/ وی مطربی که آن غزل ترگرفتهای
ای زهرهای که آتش در آسمان زدی/ مریخ را بگو که چه خنجر گرفتهای
از جان و از جهان دل عاشق ربودهای/ الحق شکار نازک و لاغر گرفتهای
ای هجر تو ز روز قیامت درازتر/ این چه قیامتی است که از سر گرفتهای
مولوی
کهن شود همه کس را به روزگار ارادت
مگر مرا که همان عشق اولست و زیادت
گرم جواز نباشد به پیشگاه قبولت
کجا روم که نمیرم بر آستان عبادت
مرا به روز قیامت مگر حساب نباشد
که هجر و وصل تو دیدم چه جای موت و اعادت
شنیدمت که نظر میکنی به حال ضعیفان
تبم گرفت و دلم خوش به انتظار عیادت
گرم به گوشه چشمی شکسته وار ببینی
فلک شوم به بزرگی و مشتری به سعادت : سعدی
آب حیات منست خاک سر کوی دوست
گر دو جهان خرمیست ما و غم روی دوست
ولوله در شهر نیست جز شکن زلف یار
فتنه در آفاق نیست جز خم ابروی دوست
گر متفرق شود خاک من اندر جهان
باد نیارد ربود گرد من از کوی دوست
گر شب هجران مرا تاختن آرد اجل
روز قیامت زنم خیمه به پهلوی دوست : سعدی
دل به تمنا که چو بودی ز روز/گر شب ما را نشدی پرده سوز
امشب اگرجفت سلامت شدی/ هم نفس روز قیامت شدی
روشنی آن شب چون آفتاب/ جویم بسیار و نبینم به خواب
جز به چنان شب طربم خوش نبود
تا شبخوش کرد شبم خوش نبود : نظامی گنجوی
آن را که ز وصل او خبر بود/ هر روز قیامتی دگر بود
چه جای قیامت است کاینجا/ این شور از آن عظیمتر بود
زیرا که قیامت قوی را/ در حد وجود پا و سر بود
وین شور چو پا و سر ندارد/ هرگز نتواندش گذر بود
چون نیست نهایت ره عشق/ زین ره نه نشان و نه اثر بود
عطار نیشابوری
ور تو پنداری که چون برداری از رخ زلف را
از تو قندیل فلک را روشنایی نیست هست
ور چنان دانی ترا روز قیامت از خدای
از پی خون چو من عاشق جزایی نیست هست: حکیم سنایی
آمدم از سرنو بر سر پیوند قدیم/نو شد آن سلسله کهنه و آن بند قدیم
به وفای تو که تا روزقیامت باقیست/عهددیرین به قرارخود وسوگندقدیم
وحشی آن سلسله نو کردکه آیند زنو/ پندگویان قدیمی به سر پندقدیم
وحشی بافقی
یا رب سببی ساز که یارم به سلامت
بازآید و برهاندم از بند ملامت
خاک ره آن یار سفرکرده بیارید
تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت
فریاد که از شش جهتم راه ببستند
آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت
امروز که در دست توام مرحمتی کن
فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت
ای آن که به تقریر و بیان دم زنی از عشق
ما با تو نداریم سخن خیر و سلامت
درویش مکن ناله ز شمشیر احبا
کاین طایفه از کشته ستانند غرامت
در خرقه زن آتش که خم ابروی ساقی
بر میشکند گوشه محراب امامت
حاشا که من از جور و جفای تو بنالم
بیداد لطیفان همه لطف است و کرامت
کوته نکند بحث سر زلف تو حافظ
پیوسته شد این سلسله تا روز قیامت : حافظ
بالا بلائی قامت قیامت/ شمشاد را کو این قد و قامت
در شام زلفت خورشید تابان/پنهان در آن شب، روز قیامت
فیض کاشانی
در صف مه پیکران، تو برتر و یکدانه ای
در میان لعبتان ، افسونگر و جانانه ای
آن قد و بالای تو سازد قیامت ها به پا
قامت تو ، هر قیامت را کند افسانه ای
شعله ی عشقت تمام روح و ایمانم گرفت
من اگر سوزنده شمعم ، تو همان پروانه ای
گفته ای ، سال دگر باشی دوباره پیش من
چشم بر راه تو بودن ، گشته رسم و کیش من
من ندانم ، کی فرو پاشد ز هم ابر فراق
حلقه های بوسه ، مانده بر لبم پر اشتیاق
لرزه ها دارد دلم هر دم ، که هستی در سفر
از خدا خواهم، مصون دارد ترا از هر خطر
دكتر منوچهر سعا دت نوری
بر گرفته از مجموعه سرودههای زنجیرها