بعد از یک تعطیلاتِ کوتاه در پِراگ، پنج شنبه شبِ ابری، بیست و سوم اوتِ سالِ دو هزار و دوازده میلادی به برلین پای میگذارم، درین چند سال و در آن سالهای دور تا به کنون. . هیچگاه از سرِ لذّت به این شهر نیامدم. هرچند که گذشتگانِ هنری او را همیشه تحسین کرده و دیگر زیبائیهایش را پرستیدهام و او شاهدِ سرسختی من برای دانستنِ یک سرنوشت بوده است.
به هتلی میروم که در محله میتِ برلین واقع است و خود را در تاریکی یک اتاق به بیداری میگیرم و شاید اندک شرابی بنوشم تا آرامَم کند و به نوای پیانویی گوش فرا دهم تا شاید خوابَم کند.
صبحِ جمعه ۲۴ اوت، راسِ ساعتِ ۸:۳۰ صبح دو مرد به دنبالم میآیند، در ماشین بانوئی در انتظارم است و مسائلی را برایم توضیح میدهد، بعد از چند دقیقه او نیز همچو آن دو مرد ساکت میشود و من به بیرون خیره میشوم و راستی در برلین چه میکنم ؟
***
قضیه به سالهای بسیار دور باز میگردد، به سالهای قشنگِ زندگی در عمارتِ سبز، آن زمان که برای همه شادی یک صدا بود و غصّه هیچ جا نداشت و خانواده ما یک زندگی عادی را بی سر و صدا تجربه میکرد. اوایلِ سالهای ۱۳۱۴ شمسی، حضرتِ والا؛پدر بزرگم، عموها و پدرم به اروپا فرستاد تا اینان در دانشگاههای آنجا مشغول به تحصیل شوند و فردی مفید و مطلع برای اجتماع آینده ایرانی، عموی بزرگم (که این مطلب در رابطه با ایشان است) به آلمان رفته و در اَنستیتوی تِکنولوژی برلین مشغول به تحصیل شد، پدرم در اِبتدا به بلژیک و سپس به فرانسه رفت و در پاریس دروسِ تخصّصی خود را آغاز کرد، عموی کوچکترم نیز در سوئیس ماندگار شد و در دانشگاه زوریخ به علمِ اقتصاد پرداخت.
با حمله آلمان به لهستان و آغاز جنگ جهانی دوّم در شهریورِ ۱۳۱۸ شمسی، پدر بزرگم دستور داد که عموی بزرگم به سوئیس رود و درسَشْ را درانجا تکمیل کند، پدرم نیز به میهن بازگشت و تصمیم به ادامه تحصیل در خودِ مملکت را گرفت. جنگ که در سالِ ۱۳۲۴ پایان گرفت، عموهایَم هر دو به ایران بازگشتند اما عموی بزرگترم چندی بعد از بازگشت به ایران با پدربزرگم مشورت کرد و به آلمان؛به برلین بازگشت، آن زمان کشورِ آلمان به دو نیمه تقسیم شده بود و عمویَم در قسمتِ شرق ماندگار شد و در لابراتورهای دیگری از این شهر؛ پروژههای صنعتی خود را که در رابطه با سوخت و انرژی بود تکمیل کرده و در رابطه با آنها شروع به کار کرد. چندی پیش از ازدواجِ پدر و مادرم، عمویم به اصرارِ پدر بزرگم با نوه شازده اعظم مَجد الدوله ازدواج کرد و همسرِ خود را با خود برد اما خانمِ ایشان پس از اینکه باردار شد، تصمیم به بازگشت به ایران گرفت و دیگر به آلمان شرقی بازنگشت، برای همین عمویم مجبور بود بیشتر به ایشان سَر بزند و این خود مشکل ساز بود که آن سالها حکومتِ کمونیستی آن کشور به سختی این اجازه را به ایشان میداد و در ایران نیز ایشان چند بار به موردِ بازجویی و بازخواست قرار گرفته بودند.
***
من. . . من عمو جانم را به خوبی به یاد دارم، از تمامِ مردانِ خاندان بلند قَدتَر بود، تنها کسی که دارای چشمانی رنگین بود و یک سبیل خطی پشتِ لب و شباهتی عجیب بینِ ایشان و کِلارک گِیبِل !اَنگشتری با نگینی سرخ به روی انگشتِ کوچکِ دستِ چپِ ایشان، کم حرف بود و شِمرده سخن میگفت، سیگارش را با تنباکویی خاّص؛خودش با دستانَش میپیچید و درست میکرد، در بزم ها، مهمانیها و مجالسِ مذهبی و دورههای شازدگانِ بزرگوار شرکت نمیکرد مگر اینکه پدربزرگم از او میخواست که درانجا حضور یابد، کم خوراک و کم خواب؛رفتارِ ایشان با همه فرق داشت. در بسیاری از اوقات میتوانستی ایشان را در گوشهای از باغ یابی که مشغول به نوشتن در یک دفترچه کوچکی با پوستِ چرم بود. تا تو را میدید، منتظرِ سلامَت نمیشد، از کار دست میکشید و لبخندی شیرین میزد و دلت را شادِ شاد میکرد و انگاری که همیشه فضای ۴ فصلِ ویوالدی بر ایشان حکمفرما بود. همه او را دوست داشتند. آری؛همه او را دوست داشتند.
اما این زندگی ، این سبک رفت و آمد مشکل ساز شد و جریاناتی دیگر به وجود آورد، زن عمویم رفتاری نا خوشایند با عمویم داشت، زندگی آنها ملال آور شده بود و پدربزرگم از این قضیه سخت ناراحت ! برای آخرین بار عمویم وقتی که در سالِ ۱۳۴۷ شمسی از آلمان شرقی مراجعت کرد، در میهن ماندَنی شد، شغلهای بسیار خوبی در رابطه با تخصّصِ ایشان به او پیشنهاد شد اما چون دفتری بود و مقام به دنبالش، عمویم نمیپذیرفت، هر چند آرزویش خدمت به مملکت بود اما به وضوح مشاهده میکرد که آنچه که به موردِ احتیاج اوست، در ایران وجود ندارد، سپس به دانشگاه تهران دعوت شد و به کارِ آموزش پرداخت، اما محدود و تنها در حّد کمک به فارغ التحصیلانِ رشتههای خاّصِ مربوط به شیمی.
در پائیزِ سالِ ۱۳۴۹ شمسی پدربزرگم؛حضرت والا درگذشت، قاعدتاً بعد از مرگِ پدر؛این پسرِ بزرگ بود که تمامِ مادیات و معنویاتِ بزرگان را از پدر به اِرث میبَرَد ولی عمویم این گونه نمیخواست و او در دنیای دیگری سِیر میکرد و زندگی خود را به جلو میبرد، چندی به اصفهان رفت و به همراه خانواده خود در فَرَح آباد؛مِلکِ خانوادگی ساکن شد اما آشکارا به پدرم میگفت که او برای این سبک زندگی ساخته نشده است و باز به عمارتِ سبز مراجعت کرد، در همان زمان بود که اتفاقاتی عجیب در دور و کنارِ ما رُخ میداد، فَراش و دَربانِ عمارت خبر میآوردند که فردی و یا افرادی مخفیانه واردِ باغ میشوند و میروند، دیوارِ جدید ساختند ، داوود خان سرایدارِ باغ به پدرم گفت که چند بار دیده مَرد و یا مردانی را که صبحهای زود در اطرافِ آن باغِ بزرگ پَرسه میزدند و به هشدارهای داوود خان توجه نکرده و بلافاصله آنجا را ترک کردند، پدرم قضیه را مقاماتِ مربوطه گزارش داد اما این جریان حَلّ شدنی نبود و آن مردان همچنان بِدانجا میآمدند، مامور گذاشتند، و یک روز فردی به دامِ پاسبانها افتاد که کنارِ دیوارِ شمالی باغ از مَنظریه قدم میزد و احتمالاً به داخلِ باغ سَرَکْ میکشید، آن فرد خارجی بود و تنها اِدعا میکرد که برای دیدنِ ساختارِ عمارت به باغ سرک میکشیده است.
این جریان عمویم را میآزرد، حال بیشتر تنها شده بود و در خود بود و بیشتر غرقِ یادداشتهایَش در آن دفاترِ جلدِ چَرمین. تا اینکه در نوروز سالِ ۱۳۵۳ شمسی به پدرم اطلاع داد که برایش از اُتریش دعوتنامهای آمده که به وین رَوَد تا در یک سمینارِ خاّصِ بین المللی در رابطه با شیمی و دیگر مطالب شرکت کند. گفت که چند سالیست که از علمِ روز عقب افتاده است و از اجرای پروژههایَش مایوس گَشتِه. . . شاید دیداری با دوستان درانجا تازه کند، تماسی با محقّقین بگیرد و چند وقتی را به کار درانجا بِپردازد.
در تاریخِ ۱۱ فروردین ماهِ سالِ ۱۳۵۳ شمسی، عمویم با خانواده خود و ما خداحافظی کرد و به سمتِ اتریش پرواز کرد، این آخرین باری بود که ما ایشان را دیدیم.
***
از آن تاریخ که ایشان به اتریش رفت، ۳ بار تماسِ تلفنی با ایران گرفت، ۲ بار با همسرِ محترَمِشان و یک بار با پدرم و این آخرین باری بود که صدای ایشان شنیده شد. عمویم قرار بود تا اواخرِ اردیبهشت ماهِ همان سال در وین باشد و سپس به مملکت بازگردد اما اینگونه رخ نداد، نِگرانیها، دلواپَسیها، غصّهها و غمها از آن زمان آغاز شد، پدرم کار را با سفارتِ ایران در اتریش پیگیری کرد، تمامِ سفارشاتِ لازم از طرفِ مرحومِ مغفور عَلَم انجام شد. جریان بی نتیجه بود، هیچ خبری از عمویم نبود، مسئولانِ آن سمینار، افرادی که در هتلِ رزرو شده از طرفِ عمویم کار میکردند، از وجودِ ایشان بی خبر بودند، از همه بُغرنجتر این بود که فرودگاه وین تنها نشان میداد که این شخص؛عمویم واردِ اتریش شده است، پس آیا این بدین معنا بود که ایشان همچنان درین کشور به سر میبرد ؟
بعد از تحقیقات و پیگیریهای فراوان و مسافرتهای پی در پی پدرم به اتریش، پلیسِ این کشور خبر داد که با مشخصاتی که از عمویم در اختیار دارد، متوجه شده است که ایشان اتریش را تَرک؛و به سمتِ آلمان غربی؛از راهِ زمینی رفته است. ترس و دلهره پدرم افزون شد، مقاماتِ داخلی که تعدادی از آنها از دوستان و خویشان بودند به پدرم گفتند که به احتمالِ زیاد افرادی که در آن زمان در اطرافِ عمارت پرسه میزدند، کسانی بودند که وابستگی به پلیس مخفی آلمان شرقی؛اِستاسیْ داشتند، اینها همان زمان که عمویم به سمتِ اتریش رفت، ناپدید شده بودند، بیش از این دیگر چیزی ندانستیم، ۲ بار در سالِ ۵۴ و یکبار در سال ۵۵ پدرم به آلمان غربی و به برلین سفر کرد، در همان سال زن عمویم سخت بیمار شد، ایشان که دیگر به همراهِ فرزندانشان در منزلی خانوادگی واقع در کوی قیطریه زندگی میکردند، از همه چیز قطع امید کرده بودند، هیچ خبری از عمویم نبود، توموری بَدخیم در مغز زن عمویم شناسایی شد اما پزشکان قادر به عمل جراحی نبودند چون وحشت از آن بود که ایشان واردِ کُما شود و یا در همان زمانِ جراحی جان سپارَد، در اِسپندِ سالِ ۱۳۵۵ شمسی زن عمویم درگذشت بی آنکه همسرش در کنارَش باشد و یا چیزی از ایشان بداند.
در اوایلِ سالِ ۱۳۵۶ شمسی مردی به نامِ مهندس سیستانی که سالها مقیمِ آلمان شرقی بود، از این کشور به اتهّامِ جاسوسی اِخراج شد، پدرم و عموی کوچکترم به هامبورگ رفتند تا با ایشان صحبت کنند، مهندس سیستانی داستانهای هولناکی از زمانی که در بازداشتِ اِستاسی بود تعریف میکند، او حَدس میزد که در نزدیکی برلین، اُرانینْ بورگ زندانی شده بود و در تمامِ مدّت (بیش از ۷۰ روز احتمالاً) در انفرادی بوده و به غیر از بازجوهایش، کسی دیگر را ندیده اما صدای زَجر و عذابِ افرادِ زندانی را میشنیده و گمان میبرد که به صدای پارسی نیز کلماتی شنیده است.
با این صحبتها و دیگر تفاضیلِ مفصّل ابتدا پلیس آلمان غربی و سپس اینترپُل به پدرم (بعد از ۴ سال) اطلاع دادند که مدارکی در دست دارند که نشان میدهد که عمویم توسطِ گروهی ناشناس ربوده شده است اما اینها چه کسی هستند و یا وابسته به چه سازمانی هستند و یا از کدام کشورند، چیزی دانسته نمیشود !
همان سالِ ۵۷، شورشِ بهمن ماه نتیجه داد و در فروردینِ ۱۳۵۸ شمسی پدرم، ما و دیگر اعضای نزدیکِ خانواده از ایران رفتیم.
***
با رفتنِ ما از ایران، قضیه روحی خانواده بد و حاد شد، فرزندِ بزرگِ عمویَم چَندان از وضعیتِ موجود راضی نبود، بیش از ده سال از مفقود شدن پدرش، عمویم میگذشت و او تصمیم گرفت که خود به دنبالِ این جریان باشد، کارآگاهی معروف که آشنا به این جور مسائل بود را استخدام کرد و پدرم با اینکه دیگر هیچ نفوذی در هیچ جا نداشت، تصمیم گرفت که به همراه عموی کوچکتَرم بارِ دیگر به آلمان شرقی سفر کند، این بار من نیز آنها را همراهی کردم و این اوّلین بار بود که من واردِ برلینِ شرقی شدم، اجازه تردّد به من داده نشد و چون عموی کوچکترم به زبانِ آلمانی آشنا بود، این خود مایهٔ دردسر شد و فردای آن روز که عصری سرد و برفی دسامبر ۱۹۸۴ میلادی بود، از این کشور اخراج شدیم و علاوه بر این؛مُهر قرمز به پاسپورتِمان خورد و گفتند که تا ده سال اجازه ورود به این کشور را نداریم.
پسر عمویم دَرین مدّت بیکار نَنِشسته بود، آن کارآگاه اصرار داشت که رّدِ عمویم را در آمریکا، در ایالتِ نیو مکزیکو پیدا کرده است، اندکی مسخره و مرموز به نظر میرسید اما چند نفر در شهری کوچک در نزدیکی آلبورکِرْکِ عمویم را با دیدنِ عکس شناخته بودند که انگاری آنجا نیز به همراهِ چند شخصِ دیگر بود و ماشین بزرگِ آنها در حالیکه پلاک نداشت، توّجهِ شخصی را که در پمپ بنزین کار میکرد را جلب کرده بود. وقتی که پسر عمویم به همراهِ دوستی دیگر بدانجا میرفت تا به کارآگاه ملحق شود، در تصادفی بسیار دلخراش زخمی و هنگامی که او را به بیمارستان اِنتقال میدادند درگذشت و غمی جانکاه بر تمامِ ما حاصل شد.
این اتفاق در اوایلِ مارچ ۸۵ میلادی افتاد. پدرم با این حادثه و به اضافهٔ خستگی جسمی و روحی خود؛بسیار ضربه خورد و دیگر توانایی دنبال کردنِ این کار نداشت. او و دیگر اعضای خاندان تنها میخواستیم بدانیم که چه اتفاقی برای عمویم رُخ داده است، درین چند سال، تا تابستانِ سال ۱۹۹۰ میلادی، دو تا از عمّههایم و عموی کوچکترم را نیز از دست دادیم، این غصّه خوری تمامی نداشت (و ندارد) و مادرم دیگر به پدرم اجازه سفر کردن را نمیداد چون اَطّبا این گونه برداشت میکردند که سفر از آمریکا به اروپا برای ایشان خسته آور و خطرناک است. دختر عمویم که تنها بازمانده از عموی بزرگترم بود، چندی بعد ازدواج کرد و برای همیشه به استرالیا رفت و انگاری قسمت برین بود که بارِ پیدا کردنِ سرنخی از عموی بزرگم بر دوشِ من باشد.
***
در تمامِ این مدتِ چند سال، از زمانِ اِتحّادِ آلمان در اوایلِ اکتبرِ ۹۰ میلادی تا به کنون، بارها به برلین و چند منطقه دیگر برای به دست آوردنِ خبری از عمویم سفر کردم، گروههای خاصّی از قربانیان و خانوادههای مَفقودینِ رژیمِ کمونیستی آلمان شرقی تا به کُنون تشکیل شده است که بنده نیز دران عضو هستم، در سالهای ۹۸-۲۰۰۰ میلادی نیز اجازه داده شد تا مستندی درین رابطه (برای اولین بار و آخرین بار) ساخته شود، این همکاری من با چند شبکه تلویزیونی اروپایی (و کانادا) چشمانم را بیشتر باز کرد، ما (من و خانوادهام) با نهایت درد، غم و غصّه قبول کردیم که عمویم سالهاست که در قیدِ حیات نیست. اما برین باوریم که باید از چگونگی ناپدید شدنش و مرگِ ایشان با خبر شویم، این حّقِ ما و حّقِ هر خانواده است که جگر گوشهٔ خود را از دست داده است.
هر چند وقت یکبار مقاماتِ آلمانی با ما تماس میگیرند و مدعی میشوند که به اسنادِ جدیدی در رابطه با پلیس مخفی؛اِستاسی دست یافتند، اما به نُدرت این مدارک کامل به دستِ ما میرسد، سئوالاتِ فراوانی درین میان وجود دارد، حتی شّک و شبههٔ کارآگاهی که مرحوم پسر عمویم آن را به استخدام درآورده بود نیز برای ما حائز اهمّیت است. از همه بدتر این است که کسی (از خانوادههای قربانیان و مفقودین، حتی خودِ آلمانی ها) اجازه صحبتِ علنی درین رابطه ندارد، هر جا پای میگذاری هنوز دست کا گِ بِ را میبینی. مقّصرِ اصلی روسها هستند. این رژیمِ لعنتی کمونیستی . . .
***
دنباله صبح جمعه ۲۴ اوت. . . هوا بیشتر میگیرد.
وقتی که به ساختمانِ قدیمی بازپرسیهای پلیس مخفی آلمان شرقی (اِستاسی) میرسیم، آن زن به همراهِ من واردِ ساختمان میشود، ۲ قیافه آشنا میبینم، هر دو آلمانی، هر دو به دنبالِ اعضای خانواده خود، همهٔ ما غمگین در سالن به انتظار مینشینیم، خیلی معطّل نمیشویم، چند عکس نشانِمان میدهند، چند نامه، چند مدرک و در آخر هیچ . . . باز جوابی پیدا نمیکنیم. از همان جا به خان بابا پدرم زنگ میزنم، پیرمرد دل شکسته است، از زنگِ صدای من میفهمد که هیچ خبری نیست، مثلِ تمامِ این چند سال. . . به دختر عمویم زنگ میزنم، بی خواب جوابم را میدهد، از بابا خبری شد ؟ . . من جواب میدهم کهای بابا، تو که اینها را میشناسی، باید دید چه میشود، مدارک زیاد است، می گویند که پِرسُنل ندارند و. . . با چند تا جملهٔ دیگر موبایل را قطع میکنم، باران آغاز میشود، به عمّه کوچکم، عمّه مستانه زنگ میزنم، با او از همه راحت ترم، با او من نزدیکترم، با بغض به او سلام میکنم، عمّه مستانه به دلگُفتِههایم گوش میدهد، خبر را میدهم، صدایش غصّه دار میشود، با او خداحافظی میکنم، او نگرانِ حالم است. . .
به هتل باز میگردم، بارشِ باران مدتی است که آغاز شده است، رادیو کلاسیکِ برلین؛از آنتونیو سالیری قطعهای میگذارد، صدای آن را بلند میکنم، با چشمانی خیس به روی صندلی مینشینم، به کنارِ پنجره، با لباسِ خیسِ بیرون، به غَمبارِشی ُمْمتدِ دیگر گوش میدهم .
سپتامبر ۲۰۱۲، پاریس