سالارِ سربدارِ زندان اصفهان

اواخر پائیز سال ۱۳۶۰ بود که بعد از ماهها شکنجه و بازجویی و پشت سرگذاشتن سلولهای سپاه و انفرادیهای “هتل اموات” در شرایط زیر اعدام، سرانجام در پی یک محاکمه چند دقیقه ی در دادگاه “عدل اسلامی” و محکومیت به حبس، به بند عمومی زندانیان سیاسی زندان دستگرد اصفهان منتقل شدم. بندی با دوازده اتاق که ظرفیت اسمی هر کدام دوازده نفر بود ولی عملآ گاه تا دو برابر آن تعداد، زندانی بصورت “کف خواب” جا داده بودند.

روزهای اول در آن شلوغی و تراکم جمعیت بند، چشمان مضطرب و مشتاقم در پی دیدن معدود چهره های آشنا و دوستانی پرپر میزد که از بیدادگاه مرگ “آخوند مظاهری” حاکم شرع وقت دادگاه انقلاب اسلامی اصفهان، جان بدر برده بودند. با این وجود حضور یک فرد و یک چهره خاص در آن بند پر جنب و جوش بیشتر از همه برایم جلب توجه میکرد. گویا همه او را میشناختند و البته به لحاظ رفتاری و شخصیتی، موقعیت احترام برانگیزی در آن جمع ۲۰۰ نفره داشت. نام او “سید فخر طاهری” بود… و چقدر زود با هم دوست و برادر و صمیمی ترین رفیق شدیم.

بچه های بند بیشتر او را “سیّد” صدا میکردند و برخی هم “آقا فخر” صداش میکردند. برای زندانیان بند که متوسط سنی شان در سال شصت حدودآ ۱۸ تا ۲۰ سال بود “سید فخر” با حدود ۳۰ سال سن، جایگاهی همچون برادر ارشد را برای همه ما داشت. درشت اندام بود با صورتی گرد و چهره ایی باز، پوستی روشن، پیشانی بلند و موهای نسبتآ کوتاه و بور و سبیلی زرد رنگ و لبخندی که بندرت محو میشد و البته بسیار شلوغ و شوخ گاه تا حد شیطنتهای یک پسربچه… و بدون اغراق با قلبی به زلالی قلب یک کودک.

او از بستگان نزدیک “آیت الله سید جلال الدین طاهری” نماینده تام الاختیار خمینی، امام جمعه و با نفوذترین آخوند استان اصفهان بود. “سید فخر” که قبل از دستگیری، متاهل و کارمند شاغل بود به خاطر حمایت از مجاهدین خلق و در اختیار گذاشتن برخی امکانات خانوادگیش به تشکیلات مجاهدین در فاز سیاسی (دوران مبارزه مسالمت آمیز سیاسی)، در اوایل تابستان شصت دستگیر و سپس در دادگاه انقلاب به پنج سال زندان محکوم شده بود. نکته ی بسیار قابل توجه، برخوردهای باز و روابط علنی او با تمام زندانیان بند از هر طیف بود و این در واقع بنوعی موقعیت و مناسبات گسترده اجتماعی او و خصلت مردمی اش در بیرون زندان را بازتاب میداد. چرا که “سید فخر” بدلایل مختلف شخصیتی و خانوادگی و البته سیاسی، بعنوان یک چهره اجتماعیِ بسیار محبوب و مطرح بخصوص در سطح جامعه و محیط زندگیش در محله “حسین آباد” اصفهان، از جایگاه خاصی برخوردار بود.

حتی پاسداران بند نیز که بعضآ او را از بیرون زندان میشناختند، به دلیل همین موقعیت خاص او و نسبت فامیلی که با “طاهری” نماینده بلامنازع ولی فقیه داشت، اوائل کار سعی میکردند با احتیاط و احترام ظاهری با او برخورد کنند.

سایه سنگین مرگ

شرایط سرکوب سراسری و موج کشتارهای سیاسی رژیم در سال شصت، طبعآ در بازداشتگاه ها و زندانهای رسمی و یا نیمه مخفی اصفهان نیز حاکم بود. در همان بند عمومی که ما بودیم با اینکه همه بچه ها لااقل مراحل بازجویی را سپری کرده بودند، هرازگاهی تنی چند برای ادامه بازجویی یا محاکمه برده میشدند و بعضی ها دیگر هیچوقت بر نمی گشتند. ضمن اینکه مرتبآ زندانیان جدید به جمع بند افزوده میشدند. البته در تابستان و پائیز سال شصت در مجموع حدود ۱۴۰ نفر از بچه ها در چند نوبت در دادگاههای ضربتی محکوم به مرگ شده و بیرحمانه تیرباران شده بودند که بخشی از آنان در سلولهای زندان مرکزی سپاه و “سیدعلی خان” و هتل اموات بودند و اصلآ به زندان دستگرد منتقل نشده بودند. در چنین فضایی که بطور واقعی سایه مرگ همه جا سنگینی میکرد، پاسداران زندان که بعضآ با افتخار خودشان را عضو جوخه تیرباران معرفی میکردند، با پوتین و لباس کامل نظامی به هر سلول و اتاقی سرک میکشیدند و به اصطلاح هیبت و قدرتِ نظامِ خون و جنون خود را به رخ ما میکشیدند. با این وجود زندانیان که اکثرآ جوان یا نوجوان بودند پرشور و پرامید و با روحیه بالا، بدون هیچ تجربه قبلی این شرایط سخت و زندگی جدید در بند و زندان را تجربه میکردند و بقول معروف حبس میکشیدند. در همین پروسه شخصیت و موقعیت “سید فخر” در بند و زندان نیز بیشتر و بهتر شکل میگرفت و بارز میشد.

سال ۶۱ همزمان با فروکش کردن نسبی موج کشتار و سرکوب عریان رژیم، جمع بچه های زندان که حالا بسیاری از آنان با پشت سر گذاشتن مرحله دادگاه و محکومیت به حبس و زندان در واقع از اعدام های گروهی جان بدر برده بودند، با توشه تجربیات یک ساله در زندان، در مجموعه روابط درونی و تنظیم رابطه های بیرونی خود به انسجام بیشتر و ارتباطات نزدیکتری نائل میشدند. بطور کلی زندانیان وابسته به گروههای سیاسی مختلف، بعد از ضربات سنگینی که در خارج زندان خورده بودند بتدریج همدیگر را در زندان بازمی یافتند و روابط خودشان را بازسازی میکردند. پرواضح است که در آن شرایط اختناق نفس گیر، این ارتباطات کاملآ شکل و فرم صنفی و عاطفی داشت.

جمع بچه های مجاهدین هم که در هر بند و زندانی اکثریت قاطع زندانیان را تشکیل میدادند و عملآ ستون فقرات مقاومت بچه های زندانی محسوب میشدند، ضمن منسجم تر کردن روابط درونی خود، در اتاقهای مختلف بند که همگی درباز بودند با ایجاد جمع های صنفی به همراه بچه های چپ اتاق و در قالب “سفره مشترک”، سعی داشتند سنت “زندگی جمعی” در زندان را لااقل در همین حد، حفظ و تثبیت کنند. البته در جمع بزرگ زندانیان سیاسی در آن ایام حدود ده نفر از هموطنان “بهایی” نیز در همان بند بودند که آنها علیرغم دوستی و همدردی عمیقی که با ما داشتند ترجیح میدادند جمع محدود صنفی خودشان را داشته باشند. در ضمن تعدادی از وابستگان رژیم پهلوی نیز هنوز در زندان بودند که آنها هم جمع صنفی خودشان را داشتند. البته آن ایام هنوز زندانیان سیاسی در بندهای زنان و مردان زندان دستگرد اجازه داشتند که بطور جانبی مشغول ساختن کارهای دستی (مثل آویزهای کنفی، گلدوزی و کوپلن، منجوق بافی) برای خودشان باشند و این کار نیز محمل خوبی برای ارتباط بچه های اتاقها مختلف با هم بود.

جمع منسجم زندانیان

شکل گیری خودجوش این جمع که طبعآ از طریق دوستیهای مشترک و رابطه بچه های اتاق های مختلف با هم، پیوند متقابل میخورد و شکل منسجم تری میگرفت، تآثیر مهمی در تنظیم رابطه هماهنگ و اصولی بچه های مجاهد بطور عام با محیط بیرون از خود در زندان داشت. طبعآ بچه های گروههای سیاسی دیگر تجربیات خاص خودشان را از روابط درونی جمع خود در بند و زندان دارند ولی در رابطه با جمع مجاهدین زندان اصفهان در آن دوران این تجربه مستقیم را ما داشتیم که زندگی جمعی در همان سطح بظاهر صنفی و عاطفی، در روابط کاملآ درونی خودمان چقدر باعث بالا رفتن “روحیه جمعی” و طبعآ ارتقا روحیه مقاومت و انگیزه ی تک تک بچه ها میشد. تهدید اما این بود که پاسداران و مسئولین زندان این سطح از روابط اتاقها و بچه های بند را به حساب “تشکیلات منافقین” در زندان بگذارند که قطعآ سزایش مرگ بود. بخصوص با تجربیاتی که پاسداران بند از زندانهای تهران بدست میاوردند.

در این میان نقش “سید فخر” به عنوان یک چهره مطرح و محبوب در بیرون و درون زندان بسیار موثر و منحصربفرد بود. او که در بدو امر به عنوان یک فرد غیرتشکیلاتی و صرفآ یک سمپات مجاهدین و همینطور یکی از نزدیکان خانوادگی آیت الله طاهری، ظاهرآ حساسیت زیادی رویش نبود، در همان فاصله سالهای ۶۰ و ۶۱ شخصیت اجتماعی خاص خودش را با جسارت در زندان نیز بارز و تثبیت کرد. او بطور باز با تمام بچه های بند از هر طیف و در هر اتاقی رابطه علنی داشت و از این طریق ضمن عادی سازی روابط بچه های بند، نقش خاصی در تحکیم مناسبات کاملآ درونی جمع مجاهدین بند ایفا میکرد. واقعیت این بود که روابط درونی ما شباهتی به تشکیلات سیاسی بیرون زندان نداشت بلکه بیشتر بیانگر یک همبستگی سیاسی و هماهنگی رفتاری در شرایط سرنیزه و ساطور بود که بطور انکارناپذیری ریشه در باور تام و تمام ما به “مسعود” و رهبری مجاهدین در بیرون زندان داشت.

سال ۶۱ که دوستی من و “فخر” در یک پروسه آشنایی و شناخت متقابل، بسیار صمیمانه و به درجه اعتماد کامل رسیده بود به پیشنهاد او یک هسته مشورتی مخفی سه نفره تشکیل دادیم که در مورد موضعگیری و تنظیم رابطه های درون بند، مشاوره و نظر میدادیم. در همان دوره حداقل دو هسته مشورتی دیگر نیز در جمع بچه ها وجود داشت که بدون هیچ اطلاعی از همدیگر از طریق “سید فخر” نظراتمان منتقل و هماهنگ میشد… بخاطر اعتماد و اطمینان خاصی که بچه ها نسبت به “سید” داشتند در صورت لزوم تقریبآ خصوصی ترین مسائل شخصی یا پرونده ی خودشان را با او مطرح میکردند و متعاقبآ از طریق همین هسته های مشورتی به بچه هایی که بطور مثال زیر حکم یا در معرض اعدام بودند یا بخاطر وضعیت پرونده مسائل لو نرفته و یا کانال ضربه داشتند و یا به کسانی که احتمال آزادی داشتند توصیه های لازم میشد و ملاحظات ضروری در نظر گرفته میشد. مثل این توصیه که فرد مورد نظر موقتآ در حرکتهای جمعی بند و تنظیمات بیرونی، منفرد یا منفعل و یا در حاشیه بماند تا زیر ضرب نرود… و مشورتهای گوناگون دیگر در رابطه با موضعگیریهای متناسب داخل بند… یا اینکه مراقبت کنیم برخی خانواده های مستمند بچه ها در بیرون زندان بی پناه و درمانده نمانند.

از طرف دیگر “سید فخر” در مقابله با توابها هم که آنها را بطور طعنه آمیزی “قاطرچی” مینامید برخورد جالب و جسورانه ی داشت. او که همواره سعی میکرد برخوردهایش با چنین افرادی را غیرسیاسی و بیشتر شخصی نشان دهد در هر فرصتی و سر هر سوژه ای، با شوخی های تند و تیکه پرانی های مسخره آمیز، آنها را علنآ در بند تحقیر و سبک میکرد و دست میانداخت. البته در آن دوران توابین واقعی که با مسئولین زندان همکاری اطلاعاتی داشتند در هر بندی بیشتر از چند نفر نبودند و توابین و خائنین خطرناک بیشتر در زندانهای سپاه و “هتل اموات” مشغول همکاری با دستگاه امنیتی رژیم بودند.

یکی از وجوه برجسته شخصیتی “سید فخر” روح جوانمردی و انسان دوستی او بود. او همبندانش را مثل افراد خانواده خود میدید و بخصوص نسبت به زندانیان نوجوان و زیر هیجده سال که در اوائل دهه شصت بسیار دربند بودند حساسیت و توجه خاص تری داشت و در هر شرایطی آنها را مثل برادر کوچک خود در زیر پروبال پرمهرش قرار میداد. بخصوص که بعضآ پاسداران بند و توابین آدم فروش تصور میکردند بتوانند برخی از آنان را از جمع بکنند و بشکنند

… بدون تردید برخوردهای عاطفی و روابط خیلی صمیمانه بچه های بند در بستری از انگیزه و آرمانهای انسانی مشترک، واقعآ به مانند سپر و چتر حفاظتی جمع بچه ها در برابر تهدیدات بیرون از ما و بخصوص در برابر فشار زندان و زندانبان عمل میکرد. داشتن عواطف و روابط انسانی البته کمترین حق هر انسان و بشری است و در این زمینه و در آن شرایط “سید” سرآمد همه ما بود… بگذریم که بعدها سیستم امنیتی رژیم که بویی از انسانیت نبرده موفق به کشف این “راز بزرگ” شد! و ابتدا در زندانهای تهران و شیراز و… سپس در اصفهان تاکید و تهدید میکردند که “برخورد عاطفی” با هر شکل و محملی “خط نفاق” و “انگیزه مقاومت” در زندان است.

شایسته است در همین جا یاد و نام تعدادی از همان بچه هایی را گرامی بداریم که طی سالهای اولیه دهه سیاه شصت، در سنین نوجوانی دستگیر و در بندهای مختلف زندان اصفهان همبند بودیم و هر کدام در شرایط متفاوت در مدار و حلقه دوستی با “سیدفخر” برایش بسیار عزیز بودند. دلاورانی که در همان سالها، یا در رزم آزادیبخش برخاک افتادند و یا درمقابل جوخه اعدام قرار گرفتند و یا در تابستان ۶۷ سربدارشدند. مجاهدین جانفشانی همچون مسعود شجاعی، بیژن عدنانی، جمشید امیدی، حسن ترکی، محمد تقی حدیدی، رحیم آزادیخواه، حسینعلی ماندگاری، فرهاد خرّازیها، محمدعلی عربیان، شاهرخ نوری، رضا نعمت بخش و

از جمع نوجوانان زندانی آن سالها با گرایشات سیاسی متفاوت، تعدادی نیز بعد از تحمل سالها زندان خوشبختانه از جهنم جنایات رژیم جمهوری اسلامی جان بدر بردند که بخوبی بیاد میاورم چقدر مورد علاقه “سید فخر” بودند و در روابط درونی خودمان در زندان سفارش آنان را میکرد. زندانیان سیاسی از بند رسته ی همچون محمد هُشی، حیدر جهانگیری، علی امام جمعه ای، محسن ابودردا، محمد جوانمردی و …

بهرحال بعد از حدود دو سال، پاسداران بند و مسئولین زندان بتدریج متوجه نقش محوری سید فخر در مجموعه روابط بچه های بند و تاثیر او در ارتقا روحیه جمعی و انزوای معدود توابین بند میشدند. از همین روی بطرق مختلف سعی در کنترل و مهار او داشتند. یادم میاید در همان ایام یکبار که من و سید فخر در غروب یکروز و در نوبت کارگری، مشغول شستن و تمیز کردن هواخوری بند بودیم بعد از پایان کار از خلوت محیط استفاده کردیم و مثل پسربچه ها با شیلنگ آب همدیگر را خیس میکردیم و با صدای بلند میخندیدیم. ناگهان پاسدار بند از صدای خنده ما به هواخوری آمد و بعد از گزارش به دفتر زندان، پاسدار رحمانی دستور داد بخاطر نقض قوانین زندان، موی سر ما را از ته تراشیدند! سید فخر که بخاطر تراشیدن سرش بدجوری غرورش جریحه دار شده بود به سختی خشم خودش را کنترل میکرد.

بالاخره بعد از مدتها، گویا مسئولین امنیتی زندان به این نتیجه میرسند که برای مهار و محدود کردن سید فخر بایستی او را از جمع آن بند جدا کرده و به بند دیگری منتقل کنند. یک شب وسط یک برنامه تلویزیونی که همه بچه ها در راهروی بند نشسته بودند، پاسدار بند او را صدا زد که با تمام وسایل آماده خروج باشد. دفتر زندان با انتخاب آن وقت از شب در وسط یک فیلم سینمایی در واقع میخواست رفتن او با کمترین توجه و تحرک زندانیان انجام بگیرد. ولی بطور باورنکردنی تمام زندانیان بند به احترام “سید فخر” برخاستند و در وسط راهروی بند یک تونل انسانی ایجاد کردند و تک به تک با او روبوسی و خداحافظی کردند. علاوه بر بچه های مجاهد، تمام گروههای سیاسی موجود در بند مثل بچه های فدایی، راه کارگر، اتحادیه کمونیستها، پیکار، آرمان مستضعفین، بهایی و حتی معدود زندانیان وابسته به حکومت پهلوی و کودتای نوژه، همگی علیرغم همه اختلافات نظری و سیاسی و حتی برخی اصطکاکات رفتاری، با بزرگواری او را بدرقه کردند. “حاجی بوذری” پاسداری که از طرف دفتر زندان برای انتقال سید فخر آمده بود مثل خرس تیرخورده بنظر میرسید…

شیرِ بند انقلاب

حدودآ سال ۶۲
بود که بعد از چند جابجایی دوباره با “فخر” هم بند شدم. دورانی بود که از طرف واحد فرهنگی سپاه مستقر در زندان دستگرد، یک دوره رفرم در زندان اصفهان شروع شده بود… واقعیت این بود که افراد وابسته به دفتر “آیت الله منتظری” بعنوان قائم مقام رهبری، نقش و نفوذ موثری در تمامی نهادهای قدرت و ارکان حاکمیت رژیم در اصفهان داشتند و به همین دلیل فی المثل فضای کلی فشار و سرکوب در زندان اصفهان در مقایسه با زندانهای تهران و شیراز و … تفاوت کیفی و محسوسی داشت. این موضوعی بود که زندانیان انتقالی از پایتخت و یا شیراز و مشهد… به وضوح مطرح میکردند. به هر روی در این پروسه “رفرُم” برخی امکانات و الزامات اولیه مثل ملاقات خصوصی یا حضوری با همسر و خانواده، مرخصی پزشکی برای بیماران حاد، استفاده از سالن ورزشی زندان، امکان ادامه تحصیل بچه های دانش آموز و … کم و بیش در اختیار بخش زیادی از زندانیان سیاسی قرار میگرفت. لازم به توضیح است که در آن سالها زندانیان سیاسی زندان دستگرد شامل چهار بند مردان و یک بند زنان بودند که البته همیشه بخشی از بچه های زندانی در بندهای مختلف، به تناوب تحت عنوان “تنبیهی” و یا “مغضوب” از این امکانات محروم میشدند.

بهرحال در چنین شرایطی به ابتکار زنده یاد “اکبر نخودی” که کشتی گیر با تجربه ی بود یک دوره تمرینات هفتگی کشتی برای بچه های بند در سالن ورزش زندان به راه افتاده بود که حدود ده نفر شرکت کننده داشت. اکبر که یک چهره مستقل و مخالف رژیم در بیرون زندان بود و به عنوان رئیس شورای کارکنان و کارگران پالایشگاه اصفهان نماینده انتخابی چند هزار نفتگر زحمتکش بود در ابتدای تابستان ۶۰

دستگیر و سپس به دهسال زندان محکوم شده بود. سیدفخر هم که هیکلِ درشت و متناسبی داشت با تشویق اکبر در دو سه جلسه تمرین شرکت کرد و یکی دو فن کشتی را نصف و نیمه یاد گرفت. با پیگیری اکبر، مسئولین زندان قبول کردند که یک مسابقه کشتی بین تیم بند انقلاب (زندانیان سیاسی) و تیم زندانیان عادی برگزار شود. روز موعود زندانیان سیاسی در یک طرف سالن و زندانیان عادی در طرف دیگر تشک کشتی قرار گرفته بودند و کشتی گیران را تشویق میکردند. تا آنجا که بیاد میاورم همه کشتی گیران زندانی عادی پیروز شدند و آخرین کشتی در سنگین وزن بین سیدفخر و یک کشتی گیر زندانی عادی برگزار میشد. هر دو بسیار مبتدی و بی تجربه بودند و خلاصه بیشتر زور وَرزی میکردند و همدیگر را هل میدادند. ما هم از فرصت استفاده میکردیم و همگی با صدای بلند شعار میدادیم “شیر بند انقلاب کیه، سید فخر طاهریه”… خلاصه محبوبیت سید فخر از چشم زندانیان عادی، که بعضآ هم او را خوب میشناختند، دور نماند. بالاخره در یکی از این کش و قوس ها، فخر موفق شد حریفش را به زمین بیاندازد و او هم که جوّ سالن را میدید مقاومت چندانی نکرد و شکست را پذیرفت. سیدفخر هم با تواضع و فروتنی حریفش را در آغوش گرفت و بوسید و تحویل مربی اش داد و همه برایش دست زدند. از آن زمان تا مدتها “شیرِ بند انقلاب” مترادف نام “سید فخر” شد…

ماجرای عفو و مصاحبه اجباری

اواسط زمستان ۶۲ طی یک حکم عفو کلی که گویا با توصیه و هدایت دفتر منتظری صادر شده بود احکام سنگین بسیاری از زندانیان سیاسی اصفهان شکست. مثلآ ابد به پانزده سال و پانزده به دهسال و…تقلیل یافت. در این بین حدود بیست نفر از محکومین به پنچ سال و سه سال نیز بعد از شکستن حکمشان باید آزاد میشدند ولی طبق معمول شرط آزادی، خواندن انزجارنامه در جمع بود. نام سیدفخر نیز در بین آزادی ها بود. آنطور که بعدها خود “سید” برایم نقل کرد گویا تحلیل مسئولین زندان و دادستانی این بوده که او قبل از دستگیری فقط یک سمپات مجاهدین بوده ولی در زندان در جمع زندانیان “گروهکی” آلت دست “منافقین زندان” شده و ادامه حضور او در زندان، هم به ضرر خودش و هم به ضرر نظام است.

بهرحال روزیکه قرار بود زندانیان قبل از آزادی، در سالن ورزش زندان و در جمع زندانیان سیاسی تمام بندها اعلام انزجار کنند، نوبت سید فخر که شد با لحن طنزآمیزی شروع کرد به نقل چگونگی هواداریش و نحوه دستگیریش و حکم کیلویی که گرفته و بعد در حالیکه با دست به “علی ضیاء” منفورترین تواب زندان اصفهان که نقش مجری آن شو را داشت اشاره میکرد با همان سبک خاصی که همیشه آدم فروشها را رسوا میکرد گفت: «…همین علی ضیاء که اینجا نشسته مثلآ مسئول ما بود، یه بار اومد خونه ما، اما وقتی گرفتنش جیک و پوک زندگی ما را گفت، حتی برای مرغ و جوجه های خونه ما هم تک نویسی کرد، حالا هم دوباره شده مسئول ما…» با این جملات “سید” صدای شلیک خنده بچه های حاضر، تمام سالن را پر کرد… بهرحال آن روز به غیر از دو سه تواب ورشکسته که وردست علی ضیا نشسته بودند بقیه زندانیها که از بچه های خوب زندان هم بودند در حد چند جمله با معرفی خود و محکومیت “گروهک” مربوطه به کار خود پایان دادند. نارضایتی و عصبانیت در چهره پاسداران مسئول بندها بخوبی دیده میشد…

فردای آنروز از طرف دفتر زندان و شخص حاجی اُخروی رئیس زندان خبر آمد که «… شماها با این مصاحبه ها، احکام قضایی و دادستانی انقلاب را به زیر سوال برده اید، توابین را مسخره کردید و هیچکدام از آن مصاحبه ها قابل قبول نیست …» فشار اصلی البته روی “سیدفخر” متمرکز شده بود و او را چند بار به دفتر زندان بردند و پاسدار “حسین طوطیان” معاون اصلی زندان صریحآ به او گفته بود که “تو در زندان قطب شدی و باید خودت را بشکنی“. همزمان از طریق اهرم فشار روی خانواده، شرایط سخت تری برای وی در زندان ایجاد کرده بودند و مصرانه از او میخواستند که باید در حضور جمع زندانیان با یک توبه نامه کامل و جامع و محکومیت گروهک منافقین و طرد منافقین زندان، مشمول حکم آزادی شود. خلاصه بعد از دو سه ماه جنگ روانی و فشار، چون “سید فخر” زیر بار خواسته های زندان نرفت حکم آزادیش لغو شد.

عوامل دادستانی و اطلاعات زندان کماکان و با شیوه های ناجوانمردانه ی، فشار برای شکستن “سید فخر” را تا اواسط سال ۶۳
ادامه دادند و برخی نزدیکانش را عامل اصطکاک و سوهان اعصاب او کرده بودند و همیشه او را متهم میکردند که میتوانسته آزاد شود ولی به مسئولیت خانواده گی اش پشت کرده است. حتی از طرف دفتر طاهری نماینده تام الاختیار خمینی پیغام فرستادند که «… آقا فخر باید کوتاه بیاید و غرور خودش را بشکند تا مشمول عفو و آزاد شود…» شرایط از هر سو برای “فخر” آن چنان تنگ و تاریک شده بود که بعد از یک ملاقات حاد تصمیم به خودکشی میگیرد. در واقع او یا باید به دوستان و یارانش پشت میکرد و یا از خانواده اش دل میکند. ظاهرآ او با اقدام به خودکشی قصد داشت با آسیب زدن به خودش مجبور نشود به یاران و خانواده اش خیانت کند. البته در جریان آن واقعه من در کنار سید نبودم ولی اطلاع دقیق دارم که او به خاطر تعهد مسئولانه اش نسبت به “زندگی” و همینطور “عشق” به همسر و فرزند عزیزش، واقعآ قصد کشتن خودش را نداشت و میخواست با این خودزنی شرایط فشار و جنگ اعصابی را که اطلاعات رژیم بر او و عزیزانش تحمیل کرده بودند پس بزند… وقتی او اولین جرعه مایع خیلی رقیق شده آرسنیک (داروی نظافت) را که می نوشد دچار سرفه های بسیار شدید میشود و به همین ترتیب بچه های بند بسرعت او را به بهداری زندان میرسانند…

آیا یک جوانمرد در بین شما وجود ندارد!؟

حول و حوش همان ایام سیدفخر به بهانه یک بحث تفسیری که “آیت الله طاهری” در یک خطبه نمازجمعه در باره “صدیقین” کرده بود، یک نامه خصوصی “وصیت مانند” برای اتمام حجت برایش نوشت و در آن از موضع یک “موّحد” به صراحت نوشت که تا کسی زندانهای جمهوری اسلامی و شرایط طاقت فرسای زندانیان را ندیده و تجربه نکرده باشد اساسآ نمیتواند معنی “صدیقین” را درک کند و در آخر نیز ضمن اشاره به این آیه قرانی « أليس منكم رجل رشيد

» با طعنه جسورانه ی نسبت به کل نظام پرسیده بود: «آیا یک جوانمرد در میان شما وجود ندارد!؟». او این نامه را مخفیانه به خارج زندان فرستاد و سپس بدست آیت الله طاهری رساند… عکس العمل “حضرت آیت الله” پس از خواندن آن نامه فقط لحظاتی سکوت و در فکر فرورفتن بود، همین و بس! جالب است بدانیم که در دوران تظاهرات و اعتراضات اجتماعی سال ۵۷

و قبل از به حاکمیت رسیدن آخوندها، “سیدفخر” از نزدیکترین همراهان آیت الله طاهری بود و او همواره ترجیح میداده در هر برنامه و سخنرانی، “آقا فخر” بعنوان یک مشاور محرم در کنارش باشد و البته “فخر” از خصوصی ترین مسائل زندگی او مثل منقل و وافورش تا دیدگاهها و نظرات وی در قبل و بعد از انقلاب بخوبی مطلع بود…

اوائل بهار ۶۴

من بعد از ماهها بازجویی و شکنجه های طاقت فرسای فیزیکی و روانی که در پی یک ضربه سنگین متحمل شده بودم و تا مرز خودکشی پیش رفته بودم، خوشبختانه با وجدانی آسوده به بند عمومی زندان دستگرد منتقل و دوباره با “سید” عزیز هم بند شدم. او محرمترین و بهترین دوست من در زندان بود. بعد از حدود یکسال دوری و جدایی وقتی با مهر همدیگر را بغل کردیم صمیمانه در گوشم گفت: «میدونستم دوباره میایی همین جا پیش ما ». طی مدت چند ماهی که باهم بودیم تمامی جزئیات و اتفاقات و اطلاعات و اخبار و آموزشها را در اختیار او گذاشتم… بخوبی شرایط شکننده و آسیب پذیر پرونده ام را میدانست و وضعیتم را درک میکرد و باز هم با بزرگواری حریم امن و سپر بلای من در زندان شد…

یادم میاد در آن ایام، امام جمعه اصفهان طاهری در خطبه های نماز جمعه که از رادیو تلویزیون اصفهان پخش میشد مرتبآ با نقل روایاتی درباره مجاهدان صدر اسلام و داستان مهاجرین و انصار، به کرّات و با تاکید از “امت شهیدپرور” و بخصوص “خانواده معظم شهدا” میخواست که برادران مهاجر افغانی را همچون انصار بپذیرید و دختران و زنان مجرد خانواده خود را به ازدواج آنان درآورید. وقتی سیدفخر این قبیل سخنان آیت الله طاهری را می شنید با افسوس و تاسف میگفت «بچه های خودشون با اعیان و اشراف و دانه درشتهای حوزه و بازار وصلت میکنند اونوقت به مردم بدبخت میگن دختراتون را بدین به افغانی های آواره…» حالا این روزها که ماجرای تلخ طرد افغانی های مهاجر حتی به همراه زن و فرزند ایرانی شان را در گوشه و کنار ایران و بخصوص در پارکها و کوه صّفه اصفهان در اخبار می بینم و میشنوم بلافاصله یاد آن روزها و تاثر “سیدفخر” میافتم و عجیب است که دیگر هیچ صدایی هم از “بیت آقا” در اصفهان درنمی آید!

“سید فخر” انسان شریف و باپرنسیبی بود ولی گل بی عیب نبود. او مثل هر کس دیگری حامل خصلتهای مختلف محیط اجتماعی و طبقاتی خود بود. البته پروسه چند ساله زندگی سیاسی و مبارزاتی بخصوص در زندان های جمهوری اسلامی، درون مایه انسانی و روح سرکش او را بمراتب جلا و جلوه بیشتری داده بود. در عین حال او همیشه چهارچوب رفتاری خاص خودش را داشت. مثلآ در مواجهه با بی عدالتی و عوامفریبی عوامل رژیم، بعضی وقتها از کوره در میرفت و بدترین و آبدارترین فحش و ناسزاها را نثار بالا تا پائین رژیم میکرد. اونوقت کمی که آرام میشد با صداقت و صراحت خاصی میگفت: «… میدونی چیه، بعضی وقتها فحش و فضاحت به این بی ناموسها از نماز شب واجب تره، زنگ جیگرو میگیره، آدم دلش حال میاد…»

اواسط سال ۶۴

یک روز که “فخر” قرار ملاقات حضوری با همسرش داشت ظاهرآ یک نامه خصوصی به همسرش را در لیفه شلوار (محل عبور کِش شلوار) جاسازی کرده بود که گویا پاسدار “جان نثاری” در بازرسی بدنی قبل از ملاقات آن را پیدا میکند و دوباره او را برای بازجویی و تنبیه به سلول انفرادی می برند… بهرحال بعد از چند هفته که او به بند برگشت حامل تجربیات جدید و هشدار دهنده ای از سطح بالای اطلاعاتی بود که مسئولین امنیتی زندان از بچه های بند داشتند که برایمان بسیار قابل تامل بود… االبته پس از مدتی در جابجایی های بعدی بندهای زندان، دوباره از هم دور افتادیم و فکر میکنم نهایتآ اواخر بهار ۶۵

بود که بالاخره “سید فخر” بعد از اتمام پنج سال دوره زندانش با تعهدات و وثیقه سنگین آزاد شد و رفت…

من هم اوائل بهار ۶۶

و در بحبوحه موشک پرانی های معروف به “جنگ شهرها” از زندان آزاد شدم. اکثریت قریب به اتفاق اهالی شهرهای بزرگ و از جمله اصفهان به شهرها و روستاهای دوردست کوچ کرده بودند. در آن ایام تمام خانواده ام موقتآ به شهر دیگری رفته بودند و من میبایست هر سه روز یکبار برای امضا کردن برگه حاضری به مرکز سپاه اصفهان مراجعه میکردم. در آن شرایط که کمترین ارتباط و تماس معمولی با دوستان وجود نداشت، در حالیکه حدود دو سه هفته از آزادیم نگذشته بود، سیدفخر به محض با خبر شدن از این موضوع خودش را به محل زندگی موقت ما در آن شهر رساند و با مهر و دوستی به دیدارم آمد. یادم میاد در اولین لحظات برخورد وقتی همدیگر را بغل کردیم اولین چیزی که با شادی و تعجب از او پرسیدم این بود که: تو چطوری من رو پیدا کردی!؟

“سید فخر” بعد از آزادی، در همان خیابان حسین آباد اصفهان در نزدیکی منزل مسکونیش یک فروشگاه نسبتآ بزرگ لبنیاتی راه اندازی کرده بود و خودش بطور تمام وقت مشغول مدیریت و کارهای آنجا بود. من هم بعد از آزادی هرازچند گاهی به دیدارش میرفتم و مثل همیشه بخاطر شوخ طبعی و محبت بی مثالش، از مصاحبت و همنشینی با او روحیه و نشاط میگرفتم. البته طبق معمول از هر دری سخن میگفتیم، از جدی ترین صحبتها و مسائل سیاسی گرفته تا شوخی و طنزهای روز… یک روز خیلی عادی پرسیدم: راستی “سیّد” برای درست کردن این همه ماست و کره و پنیر، از کجا شیرش را میاری؟ و او خیلی خونسرد با اشاره دست به سمت “بارگاه” کاملآ حفاظت شده “نماینده امام” که در همان نزدیکی بود گفت: از گاوداری محله مون…و بعد از لحظه ایی که متوجه منظورش شدم هردومون با صدای بلند زدیم زیر خنده… عین همان خنده هایی که پنج سال قبل در هواخوری زندان دستگرد موقع آب بازی میکردیم.

سفارتخانه و سرپُل

در یکی از همین دیدارها بود که خیلی محرمانه و با شوق خاصی به من گفت که او در ارتباط با مجاهدین میباشد و بعنوان “سرپُل” مسئولیت انتخاب و معرفی بچه های زندانی سابق برای اعزام به خارج کشور و پیوستن به رزمندگان آزادی را بعهده دارد. او تا آنموقع دو سه گروه از هواداران و زندانیان سیاسی سابق را آماده اعزام کرده و به “پیک” سازمان سپرده بود که با موفقیت از مرزهای کشور عبور کرده بودند… او موفقترین سرپُل سازمان در اصفهان بود چرا که تمام بچه های سابق زندان اعتماد کامل به او داشتند و هیچکس در مورد سلامت امنیتی او تردید نمیکرد. ضمن اینکه سیدفخر به لحاظ ارتباطات گسترده و شبکه اجتماعی که داشت براحتی زندانیان آزاد شده و هواداران مستعد خروج از کشور را پیدا میکرد و در صورت آمادگی فرد مورد نظر، او را به مجاهدین وصل میکرد… وزارت اطلاعات رژیم بعد از سالها کشتار و ایجاد ترور و وحشت، تصور نمیکرد که در دو قدمی دفتر نماینده تام الاختیار ولی فقیه در استان اصفهان، مجاهدین خلق سفارتخانه مخفی داشته باشند.

حدودآ اواسط تابستان ۶۶ “سید فخر” دوباره دستگیر و ظاهرآ بعد از چند ساعت آزاد میشود… او چون میدانست که من بعد از آزادی دیگر به تشکیلات وصل نیستم با فداکاری و احساس مسئولیت خاصی که داشت در اولین فرصت در یک پیغام کوتاه من را از ضربه ی که خورده بود و شرایط کاملآ “سرخی” که داشت مطلع کرد. برای دیدنش بی تاب بودم ولی بخاطر وضعیت خاصی که برایش ایجاد شده بود نباید به او نزدیک میشدم… تا بالاخره در شبهای تاسوعا و عاشورای همان سال و با عادی سازی مناسب در میان دسته های سینه زنی شبانه، همدیگر را یافتیم و به محل امنی رفتیم و آنوقت او تا سپیده دم صبحگاهی، تمامی ماجرا و جزئیات ضربه را برایم تعریف کرد…

خلاصه ی ماجرا از این قرار بود که “سید فخر” بخاطر یک خطای امنیتی و در پی دستگیری یکی از بچه های هوادار، کُد رادیویی اش بدست وزارت اطلاعات میافتد بدون اینکه او متوجه این اتفاق شده باشد و از این طریق ارتباطات رادیویی و تلفنی او آلوده و کاملآ کنترل میشود. در همین فاصله ماموران امنیتی مطلع میشوند که بزودی پیکی از طرف مجاهدین برای اعزام گروه جدیدی از بچه ها به نزد او خواهد آمد و با تعقیب و مراقبت متوجه ارتباط وی با چند تن از زندانیان سیاسی سابق میشوند. پیچیدگی قضیه اما شیوه جدید و بسیارحیله گرانه برخورد ماموران اطلاعات با “سید فخر” بود. آنها بلافاصله بعد از دستگیری و انتقال وی به زندان امنیتی، او را مواجه با انبوه اطلاعات لو رفته ی میکنند که در پروسه تعقیب و مراقبت او بدست آورده بودند و بدین طریق او را با ضربه سنگین دستگیری و شوک اطلاعاتی، غافلگیر و مبهوت میکنند… بعد از چند ساعت تلاش برای تخلیه اطلاعاتی او و شیوه های پیچیده درهم شکستن روانی، صریحآ و بدون کوچکترین تعارف به او میگویند حکم تو بدون تردید اعدام سرضرب است. ولی برای زنده ماندن فقط یک راه داری، همین امروز بروی بیرون و مثل سابق مشغول کار و زندگی ات باشی و هیچ کس نباید از بازداشت تو و اطلاعات لو رفته خبردار شود… و بعد او را همان شب به محل زندگیش برمیگردانند.

وقتی “فخر” این ماجرا را برایم تعریف میکرد حتی بعد از گذشت هفته ها، با یاداوری شدت شوک روانی که در آن ساعات به او وارد شده بود آشکارا میلرزید. او میگفت روز قبل از آن ضربه، مسئول اطلاعات زندان دستگرد “شریعت” برای فریب او و عادی نشان دادن اوضاع، بطور عبوری به محل فروشگاه اش میرود و ضمن خوش و بش با او مقداری ماست و لبنیات میخرد… در واقع وزارت اطلاعات با این شیوه پیچیده و بی سابقه قصد داشت که او را در حالیکه تمامی ارتباطات و تحرکاتش تحت کنترل بود، بعد از رهایی موقت بعنوان “طعمه” مورد استفاده قرار دهد… اگر تا آن روز سیدفخر، چتر حفاظتی و محور ارتباطات بچه های زندان و سرپل و رابط مطمئن مجاهدین بود حالا میبایست “دام و تله” برای همان بچه ها میشد.

البته بخاطر روابط اجتماعی گسترده و شناخته شدگی او در سطح شهر، آنطور که سید فخر برایم توضیح داد در همان ۲۴

ساعت اول خبر دستگیری و وضعیت “سرخ” وی به مسئولین مجاهدین در خارج از کشور میرسد و بنابرین کسی از فعالین سیاسی، در ارتباط با تشکیلات با او تماس نمیگیرد در حالیکه بظاهر همه چیز مثل سابق بود. مامورین اطلاعاتی رژیم نیز بعد از ماهها متوجه سوختن طرحشان میشوند هرچند که خود او را البته دیگر نه بعنوان یک طعمه بلکه مثل یک “شاه ماهی” در اختیار داشتند… بهرحال در حدی که من اطلاع دارم در جریان آن ضربه علاوه بر خود “فخر” یک پیک سازمان با نام مستعار روح الله و همینطور زندانیان سیاسی سابق “سعید مظاهری” و “علی طاهری” نیز دستگیر و نهایتآ در جریان کشتار تابستان ۶۷ همگی سربدار میشوند.

“سید فخر طاهری” انسانی بزرگوار و جوانمرد بود. او براستی “سید و سالار” ما و “فخر” زندانیان سیاسی در زندان اصفهان بود. او همیشه برای کمک و یاری به یارانش حاضر و آماده فداکاری بود و هر ریسکی را میپذیرفت

. در همان تابستان خونین سال شصت نیز، یکی دو نامه خصوصی زنده یاد “دکتر امیر حیدری” را از طریق یکی از مامورین شریف شهربانی در زندان دستگرد اصفهان به دست همسر امیر رسانده بود… برای او چهره برخی از شهدای راه آزادی میهن، دلاورانی همچون موسی خیابانی، الله قلی جهانگیری، دکتر امیر حیدری و … برجستگی خاص تری در ذهنش داشتند. او مورد احترام و اعتماد همه بچه های زندانی از مجاهد و طیف گروههای چپ و کورد و بهایی و وابستگان نظام سلطنت بود و اگر میتوانست از انجام هرکار انسانی برای هرکدام از این همبندان چه در زندان و یا بیرون زندان دریغ نمیکرد که از جزئیاتش میگذرم.

بهر روی وزارت اطلاعات اصفهان، بعد از شکست و بی نتیجه ماندن “طرح طعمه”، کوتاه زمانی پیش از شروع قتل عام تابستان ۶۷، فخر عزیز را دوباره در زندان امنیتی به بند میکشند و نهایتآ آن دلاور سالار در مرداد ماه، به همراه همه یاران عزیز و همبندان سالیانش، سربردار میشود و “نام” نیکش با فدای “جان” شیفته اش جاودانه میشود.

حساسیت عوامل رژیم نسبت به “سید فخر” و محبوبیت او در جمع بزرگ خانواده های سیاسی و اهالی منطقه حسین آباد به حدی است که حتی جنازه او را هم دور از جمع دیگر جانفشانان راه آزادی و همبندان عزیزش، تنها و غریب در گوشه یکی از قطعات قبرستان تخت فولاد یا باغ رضوان اصفهان به خاک سپردند…

در رابطه با فاجعه ملی تابستان ۶۷

تاکید این نکته را ضروری می بینم که علیرغم اینکه شدت کشتار و سرکوب در زندان اصفهان در سالهای اولیه دهه سیاه شصت، بخاطر حضور جریان متمایل به آیت الله منتظری، در حد زندانهای تهران و شیراز و … نبود ولی متاسفانه، برخلاف تصور برخی دوستان، درجه سبعیت جلادان اسلامی در اصفهان در جریان “قتل عام” دست کمی از دیگر نقاط کشور نداشت و تقریبآ تمامی زندانیان مجاهد موجود در زندان اصفهان در آن مقطع را بجز تعداد انگشت شماری اعدام کردند. حتی بسیاری از زندانیان آزاد شده نیز دوباره دستگیر و سربدار شدند. همینطور زندانیان سیاسی شهرکرد و بخشی از زندانیان سیاسی خوزستان را نیز در اصفهان بدار کشیدند. در میان بچه های زندانی اصفهان چهار زندانی سرفراز دیگر بنامهای قادر جراّر، مجتبی محسنی و اسفندیار قاسمی از اعضای فدائیان اکثریت-۱۶ آذر

و سهراب هلاکویی عضو نهضت مقاومت ملی ایران (شاهپور بختیار) نیز در جریان قتل عام ۶۷

اعدام شدند که در مقالات آینده به همه آن عزیزان خواهم پرداخت.*****

سرگذشت جانسوز علی کوچولو

“سید فخر طاهری” یک پسربچه خردسال داشت که از همان سال شصت و در سالنهای ملاقات زندان، معروف و محبوب خانواده ها و زندانیان شده بود. اسمش “علی” بود و ما علی کوچولو صداش میکردیم. خیلی دوست داشتنی و شیرین زبون بود. البته در آن سالها تعداد واقعآ اندکی از زندانیان، متاهل و صاحب فرزند بودند و اکثریت عظیم دستگیر شدگان جوانان و نوجوانانی بودیم که وابستگی خانوادگی زیادی نداشتیم و طبعآ درک خیلی واقعی هم از شرایط همبندان متاهل خود نداشتیم… وقتی بعد از سالها خودم در شرایط امن و آزاد خارج از کشور صاحب فرزند شدم، تازه بعنوان یک پدر دریافتم که درد و رنج و صبر و پایداری زندانیان متاهل در آن روزگار تیره و تار واقعآ مضاعف بوده و انکار نمیکنم در مقاطع مختلف رشد و پرورش فرزندم، بیاد آن پدران و مادران زندانی و محروم از نعمت زندگی در کنار فرزندان دلبندشان، بارها و بارها بی اختیار و به آرامی گریستم…

فکر میکنم سال ۶۱

بود که یکبار “علی کوچولو” در روز ملاقات با پدرش، یک تفنگ اسباب بازی کوچک هم آورده بود و چون طفلک معصوم از دست پاسداران جلوی در ورودی زندان کلافه شده بود با همان زبان کودکی به پاسدار جان نثاری گفته بود: اگه بابام را اذیت کنی با این تفنگ میکشمت…” همین باعث شد که سید فخر را به دفتر زندان احضار کردند و تلویحآ او را متهم به تحریک پسربچه خردسالش کردند! البته از آن روز به بعد محبوبیت علی کوچولوی ما دوچندان شد…

سال ۶۶ پسر دوم “سید فخر” را که تازه متولد شده بود در محل کارش در حالیکه در آغوشش بود دیدم. کاملآ شبیه خودش بود سفید رو با صورتی گرد و پیشانی بلند و موهای بور… البته علی کوچولو دیگر بزرگ شده بود و مدرسه میرفت…

سالهای سال گذشت… و ناگهان بطور اتفاقی چندی پیش از دوستی شنیدم “علی کوچولوی” آن دوران ما و یادگار عزیز “فخر” و دُردانه همه خانواده های زندانی، حدود دو سال پیش در یک تصادف اتومبیل به همراه نامزدش در اصفهان جان سپرده اند. گویا او در رشته مهندسی تحصیل کرده بود و همسرش دانشجوی پزشکی بوده است… حتی تصور درد و رنج جانکاه همسر گرامی و بسیار محترم “آقا فخر” بعد از داغ از دست دادن آن یل دلاور و حالا هم سوگ جانسوز از دست رفتن فرزند ارشد و رشیدش، برای هر کدام از ما بچه های زندان با همه جان سختی که روزگار نصیبمان کرده، واقعآ تکان دهنده است… دریغ و صد دریغ.

ادامه دارد….

مرداد 1391
فرّخ حیدری
HeidariFarrokh@gmail.com

پانویس:

1- طی دو سه سال اخیر که بخشهایی از خاطراتم در زندان اصفهان را منتشر کردم، بخاطر برخی ملاحظات امنیتی ترجیح دادم از نام مستعار “حمید دوستی” استفاده کنم. از این پس اما با نام واقعی مطالبم را انتشار میدهم. 2- امیر یلی بود از سیستان – خاطرات زندان اصفهان – فرّخ حیدری (حمید دوستی)http://news.gooya.com/politics/archives/2010/09/111275.php 3- به کدامین گناه کشته شدند – خاطرات زندان اصفهان – فرّخ حیدری (حمید دوستی)http://www.pezhvakeiran.com/page1.php?id=34867 4- کتاب سیمای شکنجه – خاطرات زندان اصفهان – بهروز سورنhttp://www.nashrebidar.com/gunagun/ketabha/simaye%20shakanje/ketab_soren.pdf 5- مصاحبه با محمد هُشی – خاطرات زندان اصفهان – سازمان چریکهای فدایی خلقhttp://www.didgah.net/print_Maghaleh.php?id=24807

6- از همه دوستان و عزیزانی که اطلاعات تکمیلی در مورد رویدادهای مورد اشاره در این مجموعه خاطرات و یادمانده های زندان دارند و بخصوص اگر هرگونه عکس و خاطره ای از شهدا و جانفشانان آزادی در زندان اصفهان و دهه خونین شصت در اختیار دارند، تقاضا میکنم با ارسال یک کپی از آن، مرا یاری نمائید.

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!