نا شناخته
بریدنم
تا در خیالشان بگنجم
کش آوردنم
تا در میان ضجه های تبدیل
به “اندازه” شوم،
محبوس در ذهنشان
غریبه ای شدم به خود
در آنی.
لحظه،
این تنها معیار زمان مسلخ ها.
ساختار ها شکل می بازند
اعتماد، خطر، اختیار، وحشت …
مفهوم می بازند.
و در بهشت
خلأ و بی شکلی
بر زندگی سایه می افکند.
با معصومیتم دریده،
پژواکم بلعیده،
از بودن به شدن
و به مجازی
پرتافتندم.
حال
هر چشمم واقعیتی می بیند
یکی غریبه ام
و دیگری
متعلق ترینم.
شک حقیقتی شده است
همه دان و همه جا حاضر
لیکن
ناتوان از تحمیل معنا و نظم
نبض دیار همه جا می زند .
باشد که اعتماد باز راه دل های دیار زده ها را بیابد.
عاطفه ۴ اوت ۲۰۱۲