ميگويد: من از رنجها فرار نميكنم، ولي رنج از يك حدي بيش تر بشود بي حس ميشوم.
چند شبي است از پيش زنش برگشته خانهي خودش.
– با كتي قهر كردي؟
– نه.
– پس چرا اومدي؟
– گفت ديگه حوصله ات رو ندارم. نه بهم تلفن كن و نه بيا اين جا.
– چرا؟
– نميدونم.
– همين طور بيخود؟
– نميدونم. چرا هيچ زني منو دوست نداره؟
– چون بي عرضه اي.
– عرضه يعني چي؟
– يعني اين كه وقتي زنت بهت گفت ديگه سراغم نيا و بهم زنگ نزن و برو دنبال كارت، تو اهميتي به اين حرفها ندي و كار خودت رو كني.
– يعني چه كار؟
– يعني بهش تلفن كني و بري سراغش.
– كه چي بشه؟
– كه بفهمه دوستش داري و دلت براش تنگ شده.
– اما من كه دلم براش تنگ نشده، دوستش هم ندارم.
– اگه دوست داشتن اون برات مهم نيست پس چرا ميپرسي چرا كسي دوستم نداره؟
– برام مهم نيست.
– مهمه.
– مهم نيست.
– دروغ ميگي.
– خدايي اش نه. وقتي ميرم اونجا همه اش متلك ميشنوم، چرا بايد دلم براش تنگ بشه؟ من اصلن دلم براي كسي تنگ نميشه.
– پس اين چه سوالي بود كه كردي؟
– خب ميخوام بفهمم. فقط همين. چرا زنها دوستم ندارن؟
يك نفس عميق ميكشم و گوشي تلفن رو تو دستم جا به جا ميكنم. چند كلمه اي را نشنيدم، ولي اين را شنيدم كه:
– اصلن ميدوني از اين به بعد ميخوام مثل احمقها زندگي كنم.
– مگه تا حالا چه طور زندگي ميكردي؟
– ميخوام همه رو اذيت كنم و بعد بهشون بخندم.
– تو همين الآنش هم احمق هستي، لازم نيست سعي كني تا احمق بشي.
– چي ميگي؟
– خوشي زده زير دلتون. ببينين مردم دارن چه طور با بدبختي زندگي ميكنن. تو خونه داري، اون هم خونه داره. تو حقوق داري، اون هم حقوق داره.
– گوگوش يه شعر ميخونه، ميگه: زندگي با آدما براي من يه قصه بود… بقيه اش چيه؟
سكوت – گفتم:
– نميدونم. وقتي تلفن زدم خواب بودي؟
– نه. مگه ميشه خوابيد؟
– هنوز هم روزي سه بسته سيگار ميكشي؟
– اوهوم.
– تو ميتوني بخوابي؟
– بعضي روزا.
– به نظر تو چرا زنها دوستم ندارن؟
– چون تو مرد نيستي، يه انسان هستي. وقتي ميگي انسان در آزادي علاقمند ميشه و هيچ وقت به اجبار نميشه كسي رو علاقمند كرد و تا به حال به فكر تصاحب هيچ كس حتا زنت نبوده اي و حتا داري براش دنبال شوهر ميگردي… بعد انتظار داري اون دوستت داشته باشه.
– خب من به فكر راحتي اون هستم، به فكر خوش بختيش. احساس مسئوليت ميكنم. وقتي از من خوشش نمياد، وقتي ميگه تو افسردگي ميآري…
– حرفات درسته، منطقيه، اما آدما چه زن چه مرد خوششون نميآد اين طوري باهاشون رفتار بشه. دوست دارن تحت مالكيت يكي قرار بگيرن. و يكي هميشه بهشون بگه تو با بقيه برام فرق ميكني، نه اين كه بگه من آزاد تو هم آزاد، هر كاري كه كرديم.
– مهم اينه كه بتونيم مثل آدم و حوا زندگي كنيم، يعني فقط يكي براي حوا و يكي براي آدم.
– پس چرا اين حرفها رو ميزني؟
– براي اين كه ميخوام در آزادي، عشق و من رو انتخاب كنه. تا مادامي كه فقط من رو روبروش ميبينه و كس ديگه اي وجود نداره و اصلا ً قدرت انتخاب نداره چطوره ميشه ادعا كرد كه اون عاشق منه. وقتي كه فقط با منه چطور ميتونه عاشق كس ديگه اي بشه. براي همينه كه ميگم عشق در آزادي شكل ميگيره و نه در محدوديت.
– تو خيلي اخلاقي فكر ميكني و ريشه اي. اما اذيت ميشي. درد ميكشي.
– درد نميكشم، بي حس شده م. وقتي درد زياد ميشه بي حس ميشم. همه چيز بي اهميت ميشه.
– خودت رو بكش.
– بي حوصله تر از اين حرفهام. منتظر ميمونم خودش بياد.
– برات خوبه. خوش حال ميشي؟
– خوش حال كه نه، اما…
– راحت ميشي.
– آره. راحت ميشم.
– برات آرزوي مرگ ميكنم. من هر وقت به فكر خودكشي ميافتم يه تز دارم كه اون رو اجرا ميكنم.
– بگو.
– به خودم ميگم بيست و چار ساعت صبر كن.
صداي زنگ در ميآيد.
– ببين گوشي رو نگه دار، زنگ در رو ميزنن.
– اين وقت شب؟
– گوشي.
– كيه؟
– گوشي.
بعد از چند ثانيه…
– الو؟
– هان، كي بود؟
– مادرم بود، برام شام آورده.
– اين حرفها كه در مورد عشق زدي هم خنده داره هم گريه دار. خنده داره، چون اگه بنا باشه هر كدوم از ما تعدد زوج داشته باشيم چي ميشه؟ گريه داره چون اگر بعد از رابطههاي متنوع به اين نتيجه برسي كه عاشق اولي هستي و اولي از همه بهتره، و اون وقت اگه بخواهي به عقب برگردي ميبيني نميتوني و انگار خيلي عوض شدي. و دلت ميخواد كه اصلا ً تجربه نميكردي ولي از طرفي هم از اين كه تونستي دنياهاي ديگه رو هم ببيني راضي به نظر ميرسي و همين تضاد احساس تو رو به گريه مياندازه.
– چيزي كه باقي مانده از چيزي كه باقي مانده وقتي چيزي باقي نمانده.
– خرج و دخل آدم بايد با هم بخواند، حتا از نظر رواني.
– خيلي گرسنمه. بيا با هم شام بخوريم.
– چي داري؟
– كوكو. ميآيي؟
– آره. تا پنج بشمري، اومدم پايين.
سر ميز شام هستيم. نان بربري و كوكو سبزي.
– چه خوشمزه اس.
– آره. دست پخت مامان حرف نداره.
– پدر مادرت، آپارتمان روبه رو هستن؟
– آره.
– اين جا ميآن؟
– نه.
– هيچ وقت؟
– هيچ وقت. يه بار هفت ماه اين جا افتاده بودم، سوسك شده بودم اما هيچ كس نفهميد.
– كتي چه طور؟ اگه الآن كتي بياد اين جا. چي ميشه؟
– هيچ چي.
– چه طور؟ ناراحت نميشه.
– نه. با هم حرف زديم. قرار شده من براي اون دوست پسر و اون هم براي من دوست دختر پيدا كنه.
– منو ميشناسه؟
– آره.
– دربارهيمن براش چي گفتي؟
– گفتم ميآيي اين جا با هم نقاشي ميكنيم. شاگرد من هستي.
ظرفها را من شستم. چاي را او دم كرد. از كنارش كه رد ميشدم تا روي صندلي بنشينم، دست انداخت دور كمرم و گفت:
– اجازه ميدي ببوسمت؟
– نه.
– چرا؟
– نميتونم.
– چرا؟
– بوي سيگار ميدي.
رهايم كرد.
– تو هم كه سيگار ميكشي.
– آره، ولي مردي كه بوي سيگار، يا مشروب، يا ترياك بده. نميتونم ببوسمش.
حالش گرفته شد. اما هيچي نگفت. يك سيگار ديگر روشن كرد.
– ميخواهم مرگ رو از رو ببرم.
– با روزي سه پاكت سيگار كشيدن.
– دقيقا ً. من روزي سه تا پاكت ميكشم، ولي هيچ طوريم نيست. ميدوني من خيلي دوستت دارم؟
– چند تا؟
– يكي.
– چرا يكي؟
– چون تو تكي.
– آخ. تير خلاص. اروس، خداي عشق در كمين است تا هر كس خيال گذشتن از دنيا را داشت او را با تير بزند و عاشق اش كند.
– اساس دنيا بر مبناي عشق است. عشق مرد به زن. فقط. آدم عاشق چشمهاش باز ميشه.
– همان طور كه آدم از عشق حوا، چشمهاش باز و صاحب معرفت شد.
– آره.
– پس چرا ميگن عشق آدم رو كور ميكنه.
– فرق ميكنه. يكي آخرت است و معرفت و يكي دنيا و از دست دادن دنيا و كور شدن.
وقتي از رنج عشق به شناخت و معرفت ميرسي، يعني چشمهات باز شده، گرچه همه چيزهاي مادي زندگي رو از دست بدهي.
– كه اين موقع مردم ميگن كور شده و نميبينه چي به صلاحش هست چي به صلاحش نيست.
نفس عميقي كشيدم، تو چشمهاش نگاه كردم و گفتم:
– اين حرفها رو زدي كه بگي عاشق مني؟ پس تو ميتوني دوباره عاشق بشي؟
– گفتم اساس دنيا بر مبناي عشقه. دنيا، و نه من.
– آهان، پس تو آخرتي؟
رفتم تو آشپزخانهي اوپن و دو ليوان چاي ريختم. يكي كم رنگ براي خودم و يكي ديگر به پر رنگي قهوه براي او. دوباره بغلم كرد.
– آره، من آخرتم. من روح علي هستم. از من نميترسي؟
– چرا ميترسم. اگر به زور بخواهي منو ببوسي.
– حداقل بذار بغلت كنم.
چيزي نمانده بود دو حلقه ي اشك تو چشمهاش سرريز شوند.
– باشه فقط بغلم كن.
چنان مرا با شدت و عشق و با گرما به خودش ميفشرد و نوازشم ميكرد كه مطمئنم تا به حال هيچ كدام از عشاقم اين طور با شور مرا به آغوش خود نكشيده بودند. احساس لذت ميكردم از اين كه اين طور كسي دوستم دارد. از طرفي دلم برايش به شدت ميسوخت، چون من احتياجي به او و محبتش نداشتم. آرام آرام سعي كردم خودم را ازش جدا كنم. حالتش درست مثل كودكي بود كه به سينهي مادرش چسبيده و دارد شير ميخورد و در حالي كه هنوز سير نشده به زور از پستان مادر جدايش كنند.
به چشمهاي هم نگاه ميكرديم و من از احساس قدرتم لذت ميبردم و حتا از اين كه ميتوانستم او را اذيت كنم انگار بدم هم نميآمد. از اين فكر خودم خجالت كشيدم. او مثل يك نوزاد بيگناه بود. از شرم اين فكر يك آن تنم رعشه گرفت. سرم را پايين انداختم. تلفن زنگ زد. رفت گوشي را برداشت.
– الو !
– …
– اه تويي. چه طوري؟
– …
– خوبم.
لبخند ميزد. چشمهاش طوري ميخنديد انگار كه از شنيدن خبري ذوق كرده . موقع تلفني حرف زدن، حالتش اين طور بود و اصلا ً ربطي به خبري كه بهش ميدادند نداشت. همين كه يكي بهش تلفن ميكرد ذوق ميكرد.
– نه تنها نيستم.
– …
– آره. گفتم بياد پيشم، شام رو با هم بخوريم.
– …
– خداحافظ.
گوشي را گذاشت. آمد كنارم روي زمين نشست. گفت:
– حبس ابد است اين جا. آخر دنياست. اين حرفو نزن. اين كارو نكن. اين فكرو نكن.
– ميخوام يه تابلو از تو بكشم.
– از من؟ معماري خلاء؟
– نه. تو مصداق اين حرفي كه ميگه: گذشتن از نيازها، چنان قدرتي به آدم ميده كه ديد رو باز ميكنه.
– اگه تو منو نقاشي كني. نتيجه اش ميدوني چيه؟
– هان ! چيه؟
– غربت.
– يعني اگه من تو رو به تصوير بكشم موجب جدايي ميان تو و من ميشه؟
– نه. موجب انزواي من ميشه.
– ولي همين حالا هم تو منزوي هستي.
– آره، ولي انزواي محض. يعني احتمال ميدهم كه نه تو منو شناختي و نه خودم خودم رو.
– يعني هستي نيست ميشود.
– به قول سارتر.
– يعني چيزي باقي ميمونه از چيزي كه باقي مونده وقتي چيزي باقي نمونده.
چايي را هورت كشيديم و كنار هم روي زمين دراز كشيديم. كمي بعد به طرفم برگشت. دستش را زير سر و آرنجش را روي زمين گذاشت و گفت:
– من خيلي خوش حالم كه تو به من اعتماد داري.
بدون اين كه بهش نگاه كنم، گفتم:
– تمدن يعني اين. بودن در كنار هم بدون آزار ديگري.
دوباره روي زمين ولو شد. به سايه روشن نور و لوستر روي سقف نگاه ميكرديم. گفت:
– مهم اينه كه بتونيم مثل آدم و حوا زندگي كنيم، يعني فقط يكي براي حوا و يكي براي آدم. هيچ زني تا به حال منو دوست نداشته، چون من مرد نيستم، من انسان هستم و تا به حال به فكر تصاحب حتا زنم هم نبوده ام، بلكه او را آزاد و رها گذاشته ام تا در آزادي ، عشق و من رو انتخاب كنه.
– خوش بختي براي من يه مرد است و يه شهر زيبا. و خوش بختي براي تو يه زن است و يه شهر زيبا.
– خوش بختي چيزي نيست جز اين كه انسان در آغوش جفت اش به اوج لذت برسد.
– و هميشه به دنبال لذت، رنج است و فكر پوچ.
زنگ در به صدا در آمد. پا شد و رفت سمت آيفون. برگشت.
– كي بود؟
– كتي.
– پس من ميرم.
– باشه.
تا دم در آسانسور با من آمد. دگمهي 40 را زد. قبل از اين كه در آسانسور را ببندد، گفتم:
– زندگي و دنيا پوچ است، بايد معناها را هجو كرد تا بتوان زندگي كرد.
– زندگي يعني واقعيت. ما نميتونيم درست زندگي كنيم و درواقع زندگي مون هدر ميره، حروم ميشه.
و در را بست. به طبقهي چهلم برج رسيدم. دست كردم و كليد را از تو جيب مانتوم بيرون آوردم. وارد آپارتمانم شدم. در را كه باز كردم، پات، سگ خوشگلم، آمد جلو و پاهايم را ليسيد. بغلش كردم و روبروي پنجرهي سالن ايستاديم و به شب و به ماه نگاه كرديم.
24 / بهمن / 83
مریم رییس دانا