نمیدانم، شاید وقتهایی بوده است که میخواستم یکی، فقط یکی از آن گنجشکهای خواب آلوده و پوف کردهای باشم که روی سیم چراغ برق در امتداد یک غروب نارنجی به خط شده اند…و اگر این را آرزوی بزرگی یافتهام حداقل لنگه کفشی باشم که آنطرف تر بر روی سیم چراغ برق آویزان است و شاید قدمهای رهگذران را میشمرد… نمیدانم در غربت چرا زمان اینقدر به شکل پر رنگ تری ادراک میشود؛ یک حالتی است که انگار در هر قدمی که در این خیابانهای گمنام بر میداری، پیر شدنت را به چشم میبینی،،،و خاطرهها را مثل انبوه نان خشکهای داخل گونی نان خشکی، در چرخ دستی ات هن هن کنان یدک میکشی و درین غربت داد میزنی: “نان خشکی… نان خشک… “
نان خشکی را که حتما یادتان هست؟ در کوچه ها و محلهها میگشت و اقلام پلاستیکی؛ بخصوص آبکش را در ازای نان خشکهای جمع شده خانوارها به آنها میداد و نانهای خشک و کپک زده را در گونیهای وصله زده در چرخ دستیش به دنبال میکشید
این نیز لابد یکی از مشاغل جدید کودکان کار در شهرهای کوچک و بزرگ ایران است، که تعدادشان در خیابانها روز به روز افزوده میشود و به کارهایی چون گلفروشی، آدامس فروشی، بلیت فروشی، گدایی، زباله گردی، کارگری جنسی،….میپردازند. کودکانی که شیوع ایدز در میان آنان حتی نگرانی سرپوش گذاران شوربختی آنان را هم برانگیخته است.
http://www.hamshahrionline.ir/news-172010.aspx
نردبانها برزمین افتاده اند
دارهای بیکسی اما بلند
کودکی در چهار راهی گل فروخت
رودهای اشک او هر شاخه چند؟
و من هنوز، گونی وصله پینه خوردهٔ خاطرات خودم را در این خیابان کینگز، هن هن کنان به دنبال میکشم …..