غم
در لابلای شب بوها
خاموشوار می جنبد.
بر طراوت گلبرگهای صبحگاهی
قطره ای سنگین
خواب خوش شبنمها را
به آشوب می کشد.
یادم هست
شادی را
در روزگاران غریب
به باد ها سپرده بودیم
تا در دوردستهای لبخند
غبار از تن
باز زداید.
با پوزه بندهای عقیق
سگهای توفان را
در حیاط خانه
راه می بردیم.
نمی دانی چقدر
دلم برای درختهای خانه
تنگ شده ست.
یادت هست؟
امید را
که بر دامان باد ها
پاشیدیم
و سالها بعد
به دنبالش سفر کردیم؟
چه می دانستیم
که دانه هایش را
بارانی رهگذر
در حیاط خانه ی خالی مان کاشته بود
زیر سایه ی سنگین عمر.