دروازه بان در بزرگ بهشت را گشود و گفت: بفرمایید تو.
نجیب السادات کمی هاج و واج به بهشت خیره شد و قدم به بهشت گذاشت. درست همان جوری که قول داده شده بود با جوی های شیر و عسل و آب، درختهای طوبی که شبیه انجیر بودند و پرنده های بهشتی که روی آنها می خواندند. با دیدن هدهدها و قناری ها که از درختی به درخت دیگر می پریدند لبخندی تمام صورتش را پر کرد. بعد یک دفعه چشمش افتاد به بلبل. پرسید این بلبل ظالم اینجا چکار می کنه؟ مگه بلبل نبود که مشک حضرت عباس رو سوراخ کرد. وقتی جوابی نشنید برگشت و متوجه شد که از دروازه بان پیر دیگر خبری نیست. خم شد سنگی بردارد تا انتقام حضرت عباس را از بلبل بگیرد اما نه سنگی روی زمین بود و نه کلوخی. همه جا فقط سبزه بودو جای جای زمین پوشیده از شن طلایی رنگ.
انگشتش را در جوی عسل فرو کرد و چشید. با خودش گفت به به چه عسلی. خواست که از شیر شتر هم امتحان کند اما هر چه کرد رغبتش نشد. چربی روی شیر چسبیده بود به کناره های جوی و منظره ناخوشایندی بوجود آورده بود. با خودش گفت این همه شیر و عسل را از کجا می آورند. حتماَ برمی گردانند و دوباره از توی همین جوی ها رد می کنند. مثل آبشار پارک نزدیک خانه که تلمبه ای مرتباَ آبش را بالا می فرستاد تا دوباره از روی سنگها بغلطد و پایین بریزد. حتماَ همان جوری است.
بعد چشمش افتاد به یک تکه یاقوت که روی زمین افتاده بود و حتماَ موقعی که خانه بهشتی او را از طلا و جواهرات ساخته بودند زیاد آمده بود و انداخته بودند اینجا. آن را برداشت و به طرف بلبل پرتاب کرد. ناگاه صدایی از پشت سرش شنید که می گفت: نجیب خانم پرنده بی زبان را چرا اذیت می کنی؟
- شما کی هستید؟
- من جنت اله راهنمای بهشت هستم.
- این بلبل ظالم رو چرا اینجا راه دادید. مگر همین بلبل بی همه چیز نبود که مشک حضرت عباس رو سوراخ کرد و گوشتش حروم شد. گنجشک بیچاره هم اون رو دوخت و حلال شد.
- نه این بلبل آن بلبل نیست. آن بلبل هزار و سیصد سال پیش تب نوبه گرفت و مرد. این بلبل بهشتی است، نسبتی هم با آن یکی ندارد.
نجیب السادات با لحن دلسوزی پرسید: پس چرا گنجشک پینه دوز رو نیاوردید.
- چرا، او را هم آوردیم، اما چون فقط بلد بود جیک جیک کند مجبور شدیم به شکل بلبل درش بیاوریم. حالا برویم خانه شما را نشانتان بدهم.
- کجا؟ پیش حاج آقای مرحوم؟
- خیر، شما اینجا خانه خودتان را دارید. حاج آقا جای دیگری هستند.
- مادر خدا بیامرزم هم توی همون خونه است؟
- خیر، در بهشت هر کس خانه خودش را دارد. این خانه فقط مال شما است.
- وای من که دق می کنم بی کس و کاری. صم و بکم بشینم و هی آب و عسل بخورم؟
- خیر، شما تنها نخواهید بود. بفرمایید خانه را نشانتان بدهم تا همه چیز روشن شود.
جنت اله سپس نجیب السادات را به طرف خانه آخرتش هدایت کرد. از چند پل جواهرنشان که از زیر آنها آب و عسل و شیر رد می شد گذشتند تا رسیدند به یک خانه بزرگ که خشتش از طلا بود و دیوارهایش پر از یاقوت و زمرد و الماس و مروارید و سنگهای قیمتی دیگر که اینجا از بس همه جا ریخته بود هیچ قیمتی نداشت. تلاًلو و درخشش دیوار خانه و پنجره هایش که همه از الماس ساخته شده بودند چشم نجیب السادات را خیره کرد و بی اختیار گفت: وای این همه طلا و جواهر از کجا آوردید؟ بعد گویا متوجه احمقانه بودن سوالش شد و کمی شرم زده دیگر چیزی نگفت.
وارد خانه شدند و راهنما او را به اطاق بزرگی که در طبقهَ هم کف بود و با جواهرات تزئین شده بود راهنمایی کرد. ظرفهای پر از عسل و شیر شتر در هر گوشه جای گرفته بود و در هر کدام ملاقه ای از طلا تا با آن لیوانهای جواهر نشان را پر کنند. سپس حمام را نشانش داد. حوض بزرگ و طلایی حمام و آب گرم که توی آن می ریخت لبخندی روی لبان نجیب السادات آورد و با خودش فکر کرد تنها که شدم یک حمام حسابی می کنم. زنیکه مرده شور خفه ام کرد از بس کافور بهم مالید. توی همین افکار بود که متوجه شد توی حمام نه حوله ای هست و نه کیسه ای و نه لیفی و نه قدیفه ای.
گفت: آقای جنت اله من چیزی با خودم نیاوردم، اگه می شه یک لیف و کیسه ای به من مرحمت کنید. خدا سایه تون رو کم نکنه.
- خیالت تخت باشه، همه چیز برایت می آورند. حالا برویم اطاق بازی را نشانت بدهم.
- اطاق بازی؟ مگه اینجا اطاق بازی هم داره؟
- معلومه که داره. خدا اجر که می ده اجر درست و حسابی می ده.
- خدا سایه شو کم نکنه. اگه زحمتی نیست بعد هم نماز خونه رو نشون بدید و بگید قبله کدوم وره.
- اینجا دیگر نه نمازی هست و نه قبله ای. اینها مال آن دنیا بود.
- عجب، عجب. مگه می شه آدم نماز نخونه و حمد و قل هوالله نگه؟
- آره گفتم که این چیزها برای امتحان آن دنیا است. حالا که امتحان را قبول شدی و آمدی اینجا دیگر این چیزها لازم نیست. می بینی که اینجا مسجد و حسینیه هم نداریم. اینجا همه فقط حال می کنند. بیا این هم اطاق بازی.
وارد اطاق بازی که شدند نجیب السادات از دیدن سرسره و تاب و الاکلنگ و اسباب باز های دیگر خنده اش گرفت. بعد ناگهان در گو شه ای چشمش افتاد به یک مشت مرد دیلاق دراز و کوتاه که هر کدام شورت کوچکی به پا داشتند که سعی می کرد چیز قلمبه ای را زیر خودش پنهان کند. ملاقه و لیوان در دستشان بود و هورت هورت عسل و شیر شتر می خوردند. نجیب السادات به ناگاه جیغ کوچکی کشید و گفت:
- وای خدا مرگم بده این مردهای غریبه لخت و پتی اینجا چکار می کنند؟
- اینها غریبه نیستند. اینها حوری های بهشتی هستند نجیب خانم.
- یعنی چی؟ توی کتاب نوشته حوری ها دخترهای سفید خوشگل قد بلند هستند. این نره خرها هم شدند حوری؟
- آن حوری ها مال آقایان است و به درد شما نمی خورد. اینها حوری های دسته دار هستند.
- روم سیاه. حوری دسته دار دیگه چه داستانی است از خودتون در آوردید؟ بگید جلدی لباسهاشون رو بکنند تنشون و بروند یک جای دیگه سور و سات راه بندازند.
- اینها تنها لباسشان تنشان است و جای دیگر هم نمی روند چون که باریتعالی آنها را برای شما در این خانه گذاشته.
- یعنی چه؟ خوب من راحت نیستم با این مردهای غریبه پشمالو با اون نگاههای حیزشون.
- اینها فقط کارشان را می کنند. شما هم بهتر است که راحت باشید. آن روسری را از سرتان باز کنید و قدری در خانه خودتان راحت تر باشید.
- وای دیگه چی؟ حالا بعد از یک عمری نماز و روزه و عبادت و پای روزه حضرت عباس نشستن، برای یک مشت مرد غریبه زلف پریشون کنم.
یکی از حوری ها که سبیل چهار گوشه خوشگلی داشت گفت: نجیب جون این قدر غریبگی نکن. ما هم مردهای غریبه نیستیم، ما حوری های بهشتی نسوان هستیم.
- نجیب جون و زهرمار. مگه من خالته ام؟ من یک عمر با عزت و شرف و خوش نامی زندگی کردم و به جز حاج آقا هیچ مرد دیگه ای چشمش بهم نیافتاده. حالا سر پیری و معرکه گیری. بیام این دنیا واسه این الوات لخت و عور مو افشون کنم و قمیش بیام.
یکی از حوری های دسته دار که سرش برق می زد و صدای نازکی داشت گفت: بابا اومدی اینجا حال کنی.
جنت اله گفت: نجیب خانم این قدر خشکی نفرمایید. لطفاَ لباسهایتان را در بیاورید.
چشمهای نجیب السادات گرد شد و خون به صورتش دوید: چی ی ی ی ی ی ؟
- گفتم لباسهایتان را در بیاورید. اینجا بهشت است و همه باید عشق و حال کنند.
- روت سیاه. خجالت هم خوب چیزیه. مگه تو خودت ناموس نداری. از یک پیرزن مثل من حیا نمی کنی؟ اگه حاج آقا صفر می فهمید که اینجا خون به پا می کرد. یک عمر از من مثل تخم چشمش مواظبت کرد و تا ده سال بعد از عقدمان نمی گذاشت پا توی کوچه بگذارم. حالا اگر یک وقت بفهمه خون به پا می شه.
جنت اله به طرف گوی بلورین بزرگی که وسط اطاق بود رفت و دستهایش را روی آن مالید و گفت: نگاه کن نجیب خانم.
نجیب السادات خیره شد به گوی و چشمهایش از دیدن حاجی که کون برهنه دنبال یک مشت دختر دراز لخت و عور می دوید گردتر شد. حوری ها می دویدند پشت بوته ها و برای حاجی زبان در می آوردند و حاجی از جوی شیر شتر بر می داشت و به آنها می پاشید. بعد هم یکی را گرفت و شروع کرد روی بدنش عسل ریختن و لیسیدن. پشت بندش هم چند تا را ترتیب داد.
- نجیب السادات گفت: حاجی شرم رو خورده حیا رو قورت داده. این که این جوری نبود. نمی دونم چکارش کردید که اون دنیا تسبیح از دستش نمی افتاد و این دنیا افتاده به هرزگی و کون دریدگی.
- حاجی دارد پاداش صوابهایش را می برد که آن دنیا آن همه تسبیح گرداند و بسم الله گفت و خمس و زکات داد.
نجیب السادات به طعنه گفت: ماشالله انگار پاداش که گیرش اومده قوت کمرش هم زیاد شده.
یکی از حوری ها که ناف ور قلمبیده اش از شکم گنده اش بیرون زده بود جواب داد: چرا که نه؟ شیر و عسل می زنه به بدن و از میوه های درخت ویاگرا نوش جان می کنه.
- درخت چی؟
یک باره همه حوری ها از خنده منفجر شدند. ها ها ها ، می گه در خت چی ، ها ها ها ، وای خدا مردم از خنده، می گه درخت چی، ها ها ها.
نجیب السادات که از این بی اطلاعی اش از نام اشجار بهشتی کمی شرم زده شده بود گفت: ندونستن عیب نیست، نپرسیدن عیبه. حاجی اون دنیا به جز من که حلالش بودم به هیچ کی نگاه نمی کرد.
جنت اله خندید: حالا شما هم اگر دوست داشته باشی می توانی هر چیزی که دلت می خواهد بخوانی تا به این حوری های عزیز حلال شوی. هر چند که اینجا همه به هم حلالند. حالا لطفاَ لخت شو.
- تف به روت بیاد. من اون دنیا نمونه بودم از حجب و حیا. هشت تا بچه بزرگ کردم مثل دسته گل. پانزده شانزده تا هم نوه دارم. حالا اینجا مثل زنهای قلعه خودم رو نشون یک مشت یالغوز بدم.
- ما یالغوز نیستیم. ما حوری های تو هستیم.
یک دفعه یک حوری لاغر مو فرفری شروع کرد به خواندن که: نجیب باید برقصه، نجیب باید برقصه. و بقیه هم با او دم گرفتند و در حالی که به قر دادن افتاده بودند می خواندند: نجیب باید برقصه.
راهنما گفت: دلشون رو نشکن نجیب جون، یک قر کوچیکی بده.
- خوشم باشه، خوشم باشه. همینم مونده که بعد از اون همه سجاده انداختن حالا واسه یه مشت سبیل کلفت لخت و عور بشکن بزنم و قر و قنبیله بیام. یا موسی ابن جعفر خودت کمکم کن و از دست این بی ایمونا نجاتم بده. آخه من پدرم حجت الاسلام بوده، من رقص کجا بلدم. اگر فکر رقص هم می کردم، آقا جون سرم رو گوش تا گوش می برید.
جنت اله که هنوز پیش گوی بلوری ایستاده بود دستهایش را روی آن کشید و گفت: نگاه کن نجیب جون.
نجیب السادات نگاه کرد و همان طور بی حرکت ماند. مرحوم پدرش حجت الاسلام را دید که سر تا پا برهنه با یک مشت حوری دراز بندری می رقصید و آلتش مثل پاندول این طرف و آن طرف می رفت . چند بلبل روی شاخه درخت دم گرفته بودند و آوازهای بندری می خواندند و شانه تکان می دادند. حجت الاسلام سرش را به آهنگ بندری که بلبلها می زدند می چرخاند و موهایش را که حال دراز شده بود و تا کمرش رسیده بود به این طرف و آن طرف می ریخت و گه گاه حوری ها را انگشت می کرد و آنها هم می خندیدند.
دهان نجیب السادات چنان رو به پایین جمع شده بود که گوئی هلاهل مک زده. رویش را برگرداند و گفت: آن ماهواره تون رو خاموش کن. دیگه نمی خوام ببینم.
- حالا لطفاَ بکش پایین نجیب جون.
نجیب السادات یک مرتبه از کوره در رفت: مرتیکه بی همه چیز اصلاَ حرف دهنت رو می فهمی؟ هر چی به زبون خوش می گم من از این هرزگی ها خوشم نمیاد، باز می خواد بی آبرویی راه بندازه. مرده شور خودت و اون حوری های دسته دارت رو ببره. من از همه شما به ارحم الراحمین شکایت می کنم تا انشااله روانه تان کند به جهنم و سیخ داغ به فلان جایتان بکند و زقوم بچپاند توی دهانتان.
- نجیب جون این امر خداونده و ما هم ماموریم و معذور.
- یعنی چه؟ آن دنیا که به امرش همه اش صحبت از عصمت و عفت و نجابت و حجب و حیا بود.
- این دنیا هم همه اش صحبت از شصت و نه و سگسان و کاما سوترا و دیواری و این چیز هاست.
- وای عجب گیری کردم ها. بابا من از این اعمال خوشم نمیاد. همون دنیا هم از هر ده دفعه ای که حاجی شیطون توی جلدش می رفت ، نه تا را به بهانه سردرد و خواب و بچه ها می فهمند و شعبان و محرم رد می کردم و همان یک بار هم به اکراه به اصرار حاجی تن می دادم.
یکی از حوری ها که ریش قرمز داشت گفت: حاجی رو ولش، اون چیزی بلد نبود نجیب جون. ما واسه این کار آفریده شدیم.
- یا ابوالفضل خودت منو از دست این گرگها نجات بده. اون دنیا هنوز مجلس ختم منه و اینجا این بی ناموسهای سبیل از گوش در رفته دورم حلقه زدند و نمی دونم چی از جونم می خوان.
جنت اله گفت: نگاه کن این هم مجلس ختم.
آخوند محل نشسته بود بالای مجلس و شرحی از خصایل فرخنده موَمنه متدین می داد که چه میزان ایمان داشت و چگونه فرزندانی مومن و پاک بزرگ کرد و روحش چگونه به ملکوت صعود کرد. حالا همۀ آن یتیمهایی که موَمنه مرحوم کمکشان کرده بود داغدار بودند. نجیب السادات یادش نیامد که کی به بچه های یتیم کمک کرده بود و با خودش گفت: خوب دیگه این آخری ها حافظه ام رو هم از دست داده بودم. بعد یک باره پسر بزرگش آقا مهدی را دید که همان بالای مجلس نشسته بود و لباس سیاه به تن تسبیح می گرداند و ته ریش همیشگی اش حتی بلندتر شده بود. گه گاه حضار وارد می شدند و به او تسلیت می گفتند و او سری تکان می داد. عروسش را دید که سینی چای به دست رفت توی قسمت زنانه و خطاب به او گوئی صدایش را می شنود گفت: بیا سلیطه، حالا شدی خانم خانه. کاش لیاقتش رو داشتی. آقا مهدی باید به حرف من گوش می کرد و دختر مش ابرام بزاز رو می گرفت. حالا هم که دیگه سی و چهار سال گذشته و دیر شده.
بعد دوباره نگاهش به مهدی افتاد که همچنان تسبیح را می گرداند و اشک در چشمهایش حلقه زد و در حالی که سرش را تکان می داد با لحنی تضرع آمیز گفت: آی آقا مهدی غیرتت کوه رو تکون می داد، حالا بیا ببین می خوان مادرتو چکار کنن.
راهنما گفت: دیگه بسه نجیب جون، تو حوصله همه را داری سر می بری. حالا زود لخت شو و بپر تو بغل این حوری های حلال ، یا برو بالای سرسره ، ویا برو حمام بپر توی آن حوض گنده تا این حوری جان ها با لیف و صابون بیایند.
نجیب السادات کشیده ای به گوش خودش نواخت و گفت: خدا به دور، من اگر گردنم رو هم بزنید یک تار مو به نامحرم نشون نمی دم. اگر من از این بی شرافتی ها بکنم بعد با چه رویی برم توی خواب آقا مهدی و بگم دختر حاج آقا صداقت رو برای ممدرضا جون نگیره و یا مریم جون رو به دانشگاه که جای فساده نفرسته و زود شوهرش بده. با چه رویی بگم که واسه من و اون حاجی حالا کون برهنه شله زرد و حلوا خیرات کنه. من که یک عمر ...
یک باره برقی درخشید و هاله ای از نور لیزری هوا را شکافت و رفت توی گوش جنت اله. جنت اله نگاهی به حوری های حشری انداخت و گفت: باریتعالی فرمودند که گویا نجیب جون به کمک احتیاج داره.
با شنیدن این سخن نیش همه حوری های دسته دار تا بناگوش باز شد. حلقۀ دور نجیب السادات را تنگتر کردند و بعد دو تا از آنها دست هایش را گرفتند و دو تا پاهایش را وشروع کردند به کندن لباسها و خنده و شوخی.
فریاد نجیب السادات به عرش رفت: آی کمک، تجاوز، تجاوز، تجاوز
و پرندگان بهشتی روی شاخه های صدر و طوبی منقارهایشان را رو به آسمان کردند و هر چه بلندتر آوازهای بهشتی را سر دادند.
Recently by divaneh | Comments | Date |
---|---|---|
زنده باد عربهای ایران | 42 | Oct 18, 2012 |
Iran’s new search engine Askali | 10 | Oct 13, 2012 |
ما را چه به ورزش و المپیک | 24 | Jul 28, 2012 |