xxx
گر چه ممکن است اندکی نا مانوس و یا دور از ذهن باشد اما کفش هم در شعر پارسی ، جا و مکان و منزلتی دارد ، البته نه به اندازه ی دل و جان و بوسه و لب ! سروده هایی ازبرخی شاعران پارسی گوی را درباره ی کفش با یکدیگر مرور می کنیم:
منوچهر یک هفته با درد بود
دو چشمش پر آب و رخش زرد بود
بهشتم بیامد منوچهر شاه
بسر بر نهاد آن کیانی کلاه
همه پهلوانان روی زمین
برو یکسره خواندند آفرین
چو دیهیم شاهی بسر بر نهاد
جهان را سراسر همه مژده داد
به داد و به آیین و مردانگی
به نیکی و پاکی و فرزانگی
منم گفت بر تخت گردان سپهر
همم خشم و جنگ ست و هم داد و مهر
زمین بنده و چرخ یار من ست
سر تاجداران شکار من ست
همم دین و هم فره ی ایزدی ست
همم بخت نیکی و هم بخردی ست
شب تار جوینده ی کین منم
همان آتش تیز برزین منم
خداوند شمشیر و زرینه کفش
فرازنده ی کاویانی درفش : فردوسی
گر نبندی زین سخن تو حلق را
آتشی آید بسوزد خلق را
دوستی_ بیخرد خود دشمنی ست
حق تعالی زین چنین خدمت غنی ست
شیر او نوشد که در نشو و نماست
کفش او پوشد که او محتاج پاست : مولوی
کشید این دل گریبانم به سوی کوی آن یارم
در آن کویی که می خوردم گرو شد کفش و دستارم
ز عقل خود چو رفتم من سر زلفش گرفتم من
کنون در حلقه ی زلفش گرفتارم گرفتارم : مولوی
صاحبدل نیک سیرت علامه
گو کفش دریده باش و خلقان جامه : سعدی
عشق چیست از قطره دریا ساختن
عقل نعل کفش ، سودا ساختن
فکر چیست اسرار کلی حل شدن
کوه کندن در دل خردل شدن : عطار نیشابوری
در زمستان یک شبی بهلول مست
پای در گل می شد و کفشی بدست
سائلی گفتش که سر داری براه
تو کجا خواهی شدن زین جایگاه
گفت دارم سوی گورستان شتاب
زانکه آنجا ظالمی ست اندر عذاب
میروم چون گور او پر آتش است
گرم گردم زانکه سر ما ناخوش است : عطار نیشابوری
دیدش چو برهنگان محشر
هم پای برهنه مانده هم سر
در هیکل او کشید جامه
از غایت کفش تا عمامه : نظامی
بر حدت طبعم آفرین کن
گر هجو کسی کنی چنین کن
ای ننگ تمام کفش دوزان
ضایع ز تو نام کفش دوزان : وحشی بافقی
همه پستی ز دیو نفس زاید
همه تاریکی از ملک تن آید
چو جان پاک در حد کمال است
کمال از تن طلب کردن وبال است
چو من پروانهام نور خدا را
کجا با خود کشم ، کفش و قبا را
کسانی کاین فروغ پاک دیدند
ازین تاریک جا دامن کشیدند : پروین اعتصامی
میتوان چون صفر در تفریق و جمع و ضرب
حاصلی پیوسته یکسان داشت
میتوان چشم ترا در پیله قهرش
دکمۀ بیرنگ کفش کهنه ای [1] پنداشت
فروغ فرخزاد
چه کسی بود صدا زد : سهراب ؟
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ
باید امشب بروم
من که از بازترین پنجره
با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم
من به اندازه یک ابر دلم میگیرد
وقتی از پنجره می بینم حوری
دختر بالغ همسایه
پای کمیاب ترین نارون روی زمین
فقه می خواند
باید امشب بروم
باید امشب چمدانی را
که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد
بردارم و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست
رو به آن وسعت بی واژه
که همواره مرا می خواند
یک نفر باز صدا زد سهراب
کفش هایم کو : بر گرفته از شعر"کفش هایم کو؟" سروده ی سهراب سپهری
با گندم وسیب ، کودتا کرد پدر
دیدی چه قیامتی به پاکرد پدر
توشاهد ماجرای عصيان بودی
مادر ، تو بگوچرا خطا کرد پدر ؟
عمری ست برای من سوالی شده است
در کفش خدا ، چگونه پا کرد پدر؟
آن روز که قابيل مرا خنجر زد
بی تاب شد و خدا خدا کرد پدر
امروز اسير گندمم ، سيب کجاست؟
با گندم وسيب ، کودتا کرد پدر: محمد کشاورز معروف به م.سپنتا
کی شود ، خواهی ، حریرین بستری
تا که د رآغوش من ، تو جا کنی
شا دما نه چون به موج _ بو سه ا ی
غنچه ی لب های خود را وا کنی
چون سبکبا را ن ، کنا ر _ سا حلی
خواب آ سوده در ا ین ما وا کنی
با تشعشع های_ بیدار ی _ خویش
یا د _ خوشکامی ازآن رویا کنی
وقت _ رفتن ، با دل _ پر حسرتی
کفش ها یت ، آ ورم تا ، پا کنی
بو سه ا ی شیرین نشا نی ، یا د گا ر
وعده ی د ید ا ر ما ، فردا کنی : بر گرفته از شعر"د وبا ره" سروده ی دکتر منوچهر سعادت نوری
ملک شیاطین شده به ظلم و تعدی
آنچه به میراث از آن آدمیان بود
آنک به سر بار تاج خود نکشیدی
گرد جهان همچو پای کفش کشان بود : سیف فرغانی
بر سر بازار عشق آزاد نتوان آمدن
بنده باید بودن و در بیع جانان آمدن
بر سر گنج آن شود کو پی به تاریکی برد
مشعله برکرده سوی گنج نتوان آمدن
جان در این ره نعل کفش آمد بیندازش ز پای
کی توان با نعل پیش تخت سلطان آمدن : خاقانی
جمال زن نه همین زلف پرشکن باشد
نه عارض چو گل و غنچه دهن باشد
نه ژوپ اطلس و نه جامه کرپ ژرژت
نه کفش برقی و نه چین پیرهن باشد
جمال زن به حقیقت کمال و عفت اوست
چنین زنی همه جا شمع انجمن باشد: فخرعظمی ارغون مادر سیمین بهبهانی
چه میشد آخر ای مادر اگر شوهر نمیکردم
گرفتار بلا خود را جه میشد گر نمیکردم
گر از بدبختیم افسانه خواندی داستان گویی
به بدبختی قسم کان قصه را باور نمیکردم
زر و زیور فراوان بود و زیر منتم اما
من مسکین تمنای زر و زیور نمیکردم
به دل میریختی زهرم به سر میکوفتی کفشم
اگر یک تای کفشت را به سر افسر نمیکردم: ژاله قائم مقامی
پیچید ناله ی جغد در گوش شب دوباره
شلاق ابر وحشی بر شانه ی ستاره
باز آن اتاق خاموش ، گل های سرخ قالی
در زیر کفش خونین یک لنگه گوشواره
خمیازه های خسته ، چشمان مات ساعت
سلول انفرادی ، نه حرف و نه اشاره : هنگامه امجدیان
جان و دل ، زنجیر شد د ر تر مه بست کوی تو
د ید گا نم شد ا سیر طره ی گیسوی تو
صحبت رشک آوران بیهوده شد برمن از آنک
مانده ام مجذوب لحن و گفته ی نیکوی تو
صد پیا م سبز شا دی ، بر کشد ، ترکیب رنگ
کفش و کیف آ بی و پير ا هن لیمو ی تو
د رمیا ن خوبرویا ن برترين گوهر ز توست
نا فرید ا یزد به گیتی گوهری ا لگو ی تو : بر گرفته از شعر"ز مز مه ی عشق" سروده ی دکتر منوچهر سعادت نوری
مجموعه ی گل غنچه های پندار [2]
xxx
Recently by M. Saadat Noury | Comments | Date |
---|---|---|
برای نسرین ستوده : در زنجیری از سرودهها | 11 | Dec 01, 2012 |
ای دوست : در زنجیر اشاره | 1 | Dec 01, 2012 |
آفریدگار | 7 | Nov 04, 2012 |
Links:
[1] //legacy.iranian.com/main/main/blog/tapesh-709
[2] //legacy.iranian.com/main/main/blog/m-saadat-noury/blossoms-thoughts