همیشه در این اندیشه بودم که چگونه ممکن است مورچه ها له نشوند و خوب می توانم بیاد بیاورم که این سوالی که ممکن است به نظر برخی بی اهمیت بیاید چگونه در افکار من جایی برای خویش باز کرد.
نشسته بودم و مورچه ها را با انگشتهایم له میکردم و از این کار در آن عالم کودکی با داستانهایی که در مغزم راجع به این حشرات بدبخت ساخته بودم لذت می بردم. مثل همیشه خواهر بزرگترم که اکثر اوقات توجه اش را به کارهای من معطوف می کرد مرا دید و تصمیم گرفت که مثل همیشه به فضولی در کارهای من بپردازد. نمی دانم چرا سعی نمی کرد بیشتر به کارهای خودش برسد تا کارهای من، شاید می اندیشید که امورات روزانه من نیز جزئی از وظایف اوست. آمد بالای سرم و با لحن معلمی خردمند پرسید: چکار می کنی؟
خودم می دانستم که کار بی دلیلی می کنم و تنها یک بازی است اما برای این که نشان بدهم کارهایم آنقدرها هم بی اساس نیست گفتم: دارم این مورچه ها را می کشم تا دیوارها را سوراخ نکنند.
می دانستم که حال سیلی از عبارات عبرت انگیز بر سر من جاری خواهد شد و خواهرم همانطور که پنداشته بودم مانند معلم دوم فارابی به نصیحت نادانی که من بودم پرداخت: اما مورچه ها در طبیعتشان است که دیوار رو سوراخ کنند. خوبه یکی بیاد ما رو بزنه بگه چرا اینجا خونه ساختید؟ خوب مورچه ها هم توی دیوار خونه میسازند.
گفتم: اما ما جایی را سوراخ نمی کنیم.
گفت: چرا ما هم همه چیز رو خراب می کنیم تا برای خودمون چیزی درست کنیم.
این دلائل هر چند که بسیار منطقی بود اما اگر در آن لحظه خود معلم اول ارسطو نیز اینها را عنوان می کرد من نمی توانستم از آن بازی شیرین دست بکشم. همۀ دشمنها داشتند فرار می کردند. گفتم پس من فقط چند تا از رئیسهاشونو می کشم و با انگشت شست به چند تا از مورچه های چاق و چله حمله بردم.
گفت: نه، تو اصلاَ نباید به هیچ مورچه ای آزار برسونی. مگر تو بهایی نیستی؟ تو باید به حضرت بهاءالله توجه کنی که در طول عمرش آزارش حتی به یک مورچه هم نرسید.
گفتم: یعنی حضرت بهاءالله بچه هم که بود مورچه نکشت؟
گفت: نه، از کودکی روحی پاک در وجود حضرت بهاءالله بود.
یک دفعه چیزی به ذهنم رسید و مرا خیلی راحت کرد، گفتم: اما مورچه ها زیر پاهایش هنگام راه رفتن له می شدند.
خواهرم لبخند زد و سرش را به علامت نفی تکان داد و گفت: نه، حتی یک مورچه هم زیر پاهای حضرت بهاءالله له نشد.
تعجبی شگرف مرا در خود گرفت. این مسئله مرا منقلب کرده بود. خواهرم خوب می دانست که روی چه چیزی باید دست بگذارد، موازین و دستورات مذهبی و پیامبران.
با لحنی عاجز گفتم: خوب چطور می شود که مورچه ها زیر پای کسی له نشوند؟
گفت: برای این که خدا نمی خواست.
حالا دیگر همۀ راهها را به روی فکر محدود و کاوشگر من بسته بود. دست از کشتن مورچه ها کشیدم. حالا با یک مسئله بزرگ روبرو بودم و آن این بود که چگونه شد که حتی یک مورچه هم زیر پاهای بهاءالله له نشد؟
توپ را برداشته بودم و با شدت به دیوار شوت می کردم و دیوار هم آن را به من بر می گرداند. اما افکار من در جای دیگری بود و این معما مرا آرام نمی گذاشت که چگونه حضرت بهاءالله هیچگاه مورچه ای را له نکرد.
بهترین راه حلی که آن زمان به نظرم رسید این بود که خدا مورچه ها را زیر پاهای حضرت بهاءالله قرار نمی داد. رفتم و این نتیجه منطقی را به خواهرم گفتم و او با کمال خرسندی لبخند زد و هر چند دوست داشت که مانند همیشه با گفته های من هر چند صحیح مخالفت کند، متوجه شد که دیگر راهی بهتر از این نمی توان یافت.
من خیلی خرسند به کارهایم پرداختم اما باز این مسئله همیشه در فکر من بود که چرا خداوند با این همه کشتار مورچه ها فقط آنها را از زیر پاهای بهاءالله جمع می نمود؟ پس لطف او متوجه مورچه ها نبوده و فقط شامل حال بهاءالله می گردیده است. نتیجۀ دیگر این میشد که اگر خداوند مورچه ها را زیر پاهای من نیز قرار نمی داد من هم در طول عمرم هیچ مورچه ای را له نکرده بودم و بدین صورت بهاءالله خود کار خارق العاده ای انجام نداده است. اما جرآت نداشتم و یا بهتر بگویم دوست نداشتم بگویم که اگر خدا این کار را برای هر کس دیگری هم می کرد همان نتیجه حاصل میشد و این فکر به صورتی منزوی در گوشۀ مغزم جای گرفت. شعور ناچیز من این نتیجۀ منطقی را نمی توانست رد کند و احساسات قوی مذهبی من آن را پذیرا نمی شد. آن چه که حاصل شد این بود که این فکر همچون پرونده ای بی سر انجام در آرشیو مغز من باقی ماند.
هر از چند گاهی سری به زوایای مغز می زدم و پرونده های بسته نشده را مرور می کردم و راجع به هر کدام تصمیمی میگرفتم. در مورد این پرونده اما هیچ تصمیمی نمی توانستم بگیرم. این مسئله کم کم داشت برای من صورت حادی به خود می گرفت. دیگر هر وقت مورچه ها را می دیدم به یاد حضرت بهاءالله می افتادم و هر وقت شمایل عبدالبهاء را می دیدم به این اندیشه فرو می رفتم که اگر چند تایی هم زیر پاهای بابایش له شده کسی نفهمیده.
این سوال جدیدی بود که در من رشد می کرد. اصلاَ چه کسی ثابت کرده که هیچ مورچه ای زیر پاهای حضرت بهاءالله له نشده؟ احساسات مذهبی همچنان بر من حکمفرما بودند و من از دادن هر گونه نظر در مورد مقدسین خودداری می کردم. تصویری که همیشه در ذهن من نقش می بست مانند یک قطعه کوتاه فیلمی صامت بود، با همان خراشها و همان راه رفتنهای تند و غیر عادی. حضرت بهاءالله بود که در میان یک باغ زیبا در هنگام عصر قدم می زد. باغ با سنگفرشهای کم عرض و یک متری جاده کشی شده بود و عده ای هم چند قدم عقب تر از بهاءالله وی را دنبال می کردند. من در این میان به مورچه هایی توجه می کردم که از عرض این جاده می گذشتند و اگر بهاءالله هم آنها را له نمی کرد، یکی از همراهان این کار را می نمود و هیچگاه نه بهاءالله و نه یکی از همراهان توجه نمی نمود که آیا مورچه ای له شده یا خیر؟ در این میان مقصر که بود؟ آیا این بهاءالله نبود که آن راه را انتخاب کرده بود؟ این افکار مثل خوره در جانم رسوخ می کرد و من دچار درد ناگفتنی شک شده بودم.
این فکر را به صورت همان پروندۀ بی سرانجام نگاه داشتم. هر از گاهی با رشد فکری من مدارک و نظرات دیگری به این پرونده افزوده می گشت و نگرانی من همه از این بابت بود که تمام شواهد بر علیه حضرت بهاءالله بود و او را محکوم به له کردن تعدادی از مورچه های باغ نجیب پاشا در بغداد و باغهای ادرنه و عکا می کرد.
این مسئله با بزرگ شدن من و تکامل بیشتر فکری برایم به صورت مسئله ای بی اهمیت در آمد. دیگر برایم همیتی نداشت که مورچه ها له می شدند یا نه؟ اتحادهای جبری و قوانین حرکت مستقیم مغز را مشغول ساخته بود و پرونده همچنان باز ماند اما این دفعه حسابی خاک خورد. سالها بعد زمانی که بر اثر بعضی وقایع و بیشتر بر اثر همان فکر منطقی افکار موهوم و مذهبی را طرد کردم و تابعیت از منطق را پذیرفتم تکلیف آن پرونده نیز روشن شد و به این نتیجه رسیدم که تنها یک فکر محدود و مذهبی می تواند این را باور کند که بهاءالله در طول عمرش حتی یک مورچه را هم له نکرد.
Recently by divaneh | Comments | Date |
---|---|---|
زنده باد عربهای ایران | 42 | Oct 18, 2012 |
Iran’s new search engine Askali | 10 | Oct 13, 2012 |
ما را چه به ورزش و المپیک | 24 | Jul 28, 2012 |