این مطلب ویژه ی متولدین سالهای 50 شمسی و با اندکی تخفیف متولدین سالهای آغازین دهه ی شصت نوشته شده. باقی دوستان در خواندن مطلب مختارند اما در حس همذات پنداری مسلما اندکی کم می آورند...
بارها شنیده ایم که به نسل ما لقب نسل سوخته داده اند ولی من گاهی فکر می کنم ما چیزی فراتر از سوخته هستیم و تقریبا باید گفت جزغاله شده ایم! مهر ماه که از راه می رسد ناگهان هجوم خاطرات سال های مدرسه خواب را از چشمان ما می رباید. بعد انگار مغز آدم فلاش بک می کند به چند سال قبل تر... سال های جنگ... آژیر قرمز... بی پولی... بحران نفت... صف های طویل... خرید کوپنی... لباس های رنگ و رو رفته... مرگ موسیقی و ترانه و تولد آنچه آن ها سرود می نامیدند. سرودهای انقلابی بی سر وته که هر بار به گوشمان می خورد موهای تنمان سیخ می شود. سال های سیاه و تاریک که هر چه زور می زنیم هیچ رنگ روشن و شادی در آن ها نمی بینیم. حتی وقتی به عکس های قدیمی نگاه می کنیم کمتر کسی لباس رنگ شاد تنش است. سال هایی که حتی یک اسباب بازی درست حسابی وجود نداشت و گاهی یک دوچرخه یا یک عروسک در میان خانواده ها دست به دست می چرخید... سال هایی که شکلات کاکائویی بابانوئل و اسمارتیز و نگروکیس یا همان بستنی زمستانی غایت آرزوی ما بود. نه عروسک باربی وجود داشت و نه انواع و اقسام شکلات و پفک و چیپس که حتی نتوانی بین آن ها آن چه را که می خواهی انتخاب کنی. سال هایی که زمستان هایش صف های طویل نفت از سر خیابان تا خانه ادامه داشت و هیچکس از خود نمی پرسید چرا مملکتی که روی نفت نشسته کمبود نفت دارد؟ سال هایی که برای ساده ترین نیازهایت باید ساعت ها صف می ماندی و جالب اینجا بود که این صف ایستادن ها به یک عادت بدل شده بود و گاهی پیش می آمد طرف حتی بدون اینکه بپرسد صف چیست فقط می رفت داخل صف که از بقیه عقب نماند! بچه های متولد اوایل دهه ی پنجاه که منظره های دل انگیزتری ! را هم به چشم دیده اند. مثل آویزان کردن اجساد از درختان در سطح شهر! واژه ی امنیت و آرامش که هیچ مفهومی نداشت. کل زندگی ما خلاصه بود بین دو آژیر قرمز و سفید...
سرگرمی ما در آن زمان که درک درستی از موشک باران نداشتیم این بود که همراه خانواده می خزیدیم زیر میز ناهارخوری بعد چراغ دستی را در چشم این و آن می انداختیم و کلیه ی عکس العمل های بزرگترها و ترس هایشان را فیلم برداری می کردیم و بعد در هنگام آژیر سفید تئاترش را اجرا می کردیم. غافل از اینکه واقعا در دل آن بیچاره ها چه می گذرد. البته خیلی نگذشت تا ترس را فهمیدیم و لمس کردیم و شاید بدبختی این نسل از همان ترس موهوم و مبهمی شروع شد که همیشه و همیشه مثل سایه با ماست. برق رفتن های مکرر... زمستان های سرد و گرمای ملال آور توییست یا بخاری نفتی... غذاهای تکراری و کم تنوع... حسرت داشتن نوار کاست و گوش کردن موسیقی با ترس... ترس از همسایه... ترس از لو رفتن... و بالاخره سال های حزن انگیز مدرسه... معلم های بد عنق و بد قیافه که البته تقصیری نداشتند چرا که آن ها هم مثل ما محکوم به این نوع زندگی بودند. معلم مدرسه حق آرایش نداشت و وقتی وارد مدرسه می شدی فقط چهره هایی زرد و رنگ و رو رفته می دیدی که با خودشان هم قهر بودند. امان از اینکه مثل من پر جنب و جوش و ماجراجو بودی و دوست داشتی برای همه چیز استدلال کنی... دیگر کلا محکوم به فنا بودی و لقب شورشی و شیطان و... می گرفتی و کلاغ بد قیافه ی سیاه یکسره اخبار را از مدرسه به خانه مخابره می کرد و قبل از ورودت باید برای تنبیه آماده می شدی. مشق... مشق... مشق... توهین... تحقیر...
امان از اینکه مادر یا پدرت از شانس بدت معلم بود تمام این بدبختی ها چند برابر بود. داخل مدرسه حق نداشتی لباس رنگی بپوشی. فقط مشکی. قهوه ای. خاکستری و سرمه ای. اگر دستشان می رسید بقیه ی رنگ ها را از رنگین کمان حذف می کردند! مانتوهای بلند و شلوارهای گشاد. با مقنعه های بلند . تصویری حال به هم زن از خودت را هر روز باید تحمل می کردی. سال هایی که پوشیدن شلوار جین در مدرسه جرم بود (البته در خیابان هم گناهش کم نبود!) پوشیدن کتانی رنگی با بند رنگی جرم بود. بیرون بودن مو از مقنعه جرم بود. داشتن آینه جرم بود. همراه داشتن عکس های خانوادگی گناه کبیره بود. سال هایی که برای شنیدن صدای خواننده ی مورد علاقه ات باید کلی انتظار و ترس و وحشت را تحمل می کردی. نوارهای بد کیفیت ولی باز هم روزنه ی امیدی بود. همان آهنگ های شش و هشت که امروز بی رحمانه مسخره شان می کنیم تنها نور امید زندگیمان بود. سال هایی که لاک ناخن جرم بود. داشتن النگو و انگشتر مصنوعی در مدرسه قدغن بود. هر چقدر هم که سبیل و ابرو داشتی حق نداشتی یک نخ از آن کم کنی مبادا مدرسه کاسه ی داغ تر از آش شود! مثل امروز نبود که بچه ها با موهای رنگ کرده به مدرسه می روند. پسرها هم مجبور بودند یا موهایشان را از ته بزنند یا اینقدر کوتاه کنند که شانه در آن ها گیر نکند. مثل امروز نبود که جوان ها یهو هوس می کنند خرمن گیسویشان را خود خواسته بر باد دهند!
روزهایی که تمام شیشه های خانه ها با نوارچسب های ضربدری تزیین می شد! تا در اثر انفجار بمب نشکند و شاید حتی تا سال ها بعد از جنگ از وهم تکرار دوباره ی آن روزها چسب ها ی بدقواره روی شسشه ها خودنمایی می کردند و چه زجری بود پاک کردن اثر آنها از روی شیشه ها! روزهایی که ویدئو و خرید و فروشش قاچاق بود و نوارهای ویدئویی در پاکت های میوه یا پلاستیک مشکی های کذایی با روزنامه های مچاله شده در درونش دست به دست می شد تا حتی از پشت پلاستیک ابعادش مشخص نباشد! سال های درد... سال های مرگ... هر لحظه خبر مرگ عزیزی به گوش می رسید. آن جنگ لعنتی و بی هدف که دودمان یک نسل را بر باد داد! روزهایی که نه در خانه حق اظهار نظر داشتی نه در مدرسه. لباس و کفشت را خانواده انتخاب می کرد و اگر اعتراض می کردی بچه ی سرکشی بودی که باید تنبیه می شدی. سال هایی که حسرت داشت یک دوچرخه بزرگترین درد دوران کودکی ات بود و هر روز که پدر کلید را در قفل می چرخاند از پنجره نگاه می کردی که چه در دست دارد؟ روزهایی که نه ایکس باکس بود و نه پلی استیشن... نهایت آرزوی ما یک آتاری بود که روزانه باید کرایه می کردی و در آن روز بچه های فامیل یک جا جمع می شدند و جالب اینجا بود که همه در کمال تفاهم دسته را به دیگری می دادند چون همه درد مشترک داشتند. در حالی که امروز بچه ها همه به تنهایی تمام این امکانات را دارند اما با این وجود همه چیز را از دوستان و اقوام دریغ می کنند.
کارتون های غمگین که همیشه شخصیت های کارتون در حال رنج کشیدن بودند و در جستجوی پدر یا مادر گمشده شان. یکسره فقر بود و بدبختی! با این پیشینه واقعا این که ما نسلی شاد و موفق بار بیاییم تقریبا غیر ممکن به نظر می رسد. نسل ما هنوز توهم صدای پوتین و شعار در مغزش دارد. هنوز کابوس شبانه دارد که عده ای با ریشو چفیه روی پشت بام خانه اش راه می روند و بالاخره وارد خانه شده و تمام وسایلش را زیرو رو خواهند کرد و نوارهایش ... پوسترهایش... کتاب های ممنوعه اش را با خود خواهند برد!
تفریح که واقعا مفهومی نداشت. در هر شهری به تعداد انگشتان دست پارک بود با حداقل وسایل بازی. مسافرت هم که فقط برای خانواده هایی مقدور بود که ماشین شخصی داشتند. آن هایی که نداشتند هیچ! تا شعاع سی کیلومتری شهر و دیارشان را هم نمی دیدند! کل تفریح ملت همین شمال رفتن بود. آن زمان که دبی و آنتالیایی نبود که بچه ها در مدرسه پز رفتنش را به هم بدهند. دریا هم که می رفتی باید با شلوار و مانتو و روسری می رفتی توی آب و با لباسی که از حجم آب و شن سنگین شده بود توان قدم از قدم برداشتن نداشتی چه برسد به شنا کردن! البته این یک مورد هنوز هم تغییری نکرده و اگر امروز هم هوس دریا کنی و دلت بخواهد در کنار خانواده ات باشی همین آش است و همین کاسه!
روزهای دبیرستان رسید. کلاس های شلوغ چون آقا فرموده بودند جمعیت را زیاد کنید خانواده ها نهایت تلاششان را کرده بودند که حرف آقا را به دیده ی منت بگذارند. متولدین اواخر دهه ی پنجاه و اوایل دهه ی شصت بیشترین تعداد را داشتند و طبیعتا همه چیز برایشان کم می آمد. سئوالی که ذهن من را درگیر کرده این است که این خانواده ها با چه دل و دماغی و به چه امیدی به تولید مثل فکر می کردند! بگذریم... اتفاقی بود که افتاد و دیگر راه گریزی نیست! سال های دبیرستان درگیر بحبوحه ی نظام جدید و قدیم شدیم و کلا گند خورد به کل سرنوشتمان. با استعدادترینمان کمترین را به دست آورد و بی سوادترین بهترین را... روزهای سهمیه ی کنکور ... سهمیه ی رزمندگان. خانواده ی شهدا. خانواده ی آزادگان و... در نهایت ما بیچاره ها که اسممان سهمیه ی مناطق بود! حجم متقاضی بالا و فرصت های محدود... مثل امروز نبود که به ازای هر شرکت کننده در کنکور دو صندلی خالی وجود داشته باشد!
به لطف تمام این اتفاقات فرخنده که همه و همه در نسل ما رخ داد شدیم موجوداتی سرخورده... افسرده... با اعتماد به نفس پایین و شخصیت های سرکوب شده ... اتکا به نفس زیر صفر... تعداد اندکی از ما توانستند راه خود را عوض کنند و زندگی خوب را تجربه کنند که باید به اراده و استقامتشان آفرین گفت. بودند خانواده هایی که در همان سال های آغازین شهامت به خرج داده و به خارج از ایران کوچ کردند. غربت را با همه ی سختی ها و دردهایش پذیرفتند تا فرزندانشان زندگی و آینده ی بهتری را تجربه کنند. شاید باشند کسانی که بگویند چرا اینقدر همه چیز را سیاه دیده ام؟ پاسخی ندارم جز اینکه به واقع همه چیز همین اندازه سیاه بود. تنها نقطه ی مثبت آن دوران که اکنون از فقدان آن رنج می بریم عدم فاصله ی طبقاتی و یکسان بودن وضعیت معیشت اکثریت مردم بود و اینکه نسل ما در دوستی و صمیمیت و صداقت بهترین بود. ما با هم دوست می شدیم نه به خاطر لباس و کفشمان و نه به خاطر شغل پدرمان و نه به خاطر ماشین مدل بالایمان... ما با هم دوست می شدیم چون همدیگر را دوست داشتیم به خاطر خودمان و نه هیچ چیز دیگر! ما نسل مسئولیت پذیری بودیم چون سختی کشیده بودیم همه چیز برایمان ارزش داشت. وقتی کاری بر دوشمان می گذاشتند احساس مسئولیت نمی گذاشت تا از زیر کار در برویم اما نسل امروز تبدیل شده اند به موجوداتی مادی و فرصت طلب که برای رسیدن به آن چه می خواهند از هر موجودی نردبانی می سازند و فرقی نمی کند که با آن ها صادق باشی یا نباشی... چون به هر حال آن ها همانند که هستند... سودجو و نان به نرخ روز خور...
نسل من بالاخره باید روزی فرا برسد که من و تو از زیر آوار سرکوب ها و تحقیرهای بزرگترها و کوچک ترهایمان بیرون بیاییم... روزی می رسد که به شما ثابت خواهیم کرد که علیرغم تمام مصیبت های آوار شده بر سرمان ارزش هایی داریم که شما حسرت داشتنش را دارید حتی برای یک لحظه!
Recently by flertishia11 | Comments | Date |
---|---|---|
مسخ شدگان | 4 | Jan 25, 2012 |
بند 2 تلیفیزیون | - | Jan 11, 2012 |
چاره حتما جز اینه که ناله ی شبگیر کنیم! | 16 | Jan 07, 2012 |