وقتی آخرین ورق کتاب "مسخ" را خواندم احساس کردم در خلأ معلق مانده ام. یک گیجی بی حد و حصر.یک شوک ناگهانی و یک درد آشنا! سال ها بود داستان را می دانستم با این حال باز هم مسخ شدم. مسخ چه چیز؟ قلم کافکا؟ پرداخت داستان؟ رئال پنهان در سوررئالیسم داستان؟ شخصیت گرگور؟ شخصیت گرت؟ شخصیت آقا و خانم سامسا؟ نه... هیچ کدام! به واقع من مسخ تفکر کافکا در عصر خودش شدم.
اولین چاپ این کتاب باز می گردد به سال 1915 میلادی. یعنی چیزی در حدود یک قرن پیش! یعنی مردم یک قرن پیش هم همین اندازه مادی گرا و مصرفی بودند؟ یا نویسنده زمانی جلوتر از عصر خود را پیش بینی می کرد؟ هیچ کس نمی تواند انکار کند که پیشرفت تکنولوِژی و انجام تمام کارها با یک کلیک ساده انسانیت و روابط عاطفی جوامع را نیز به یک مفهوم زودگذر بدل کرده است. روزگار تکنولوژی فینگر تاچ انگار روابط عاطفی را به همان اندازه ی فینگر تاچ سریع و پر لغزش کرده... گویی با یک تکان نا به جا و یک حرکت اشتباه انگشت در حد چند دهم میلی متر بالاتر یا پایین تر به مسیر اشتباهی وارد می شوی. مسیر غلط و عدم تشخیص راه درست از غلط سرانجام به یک هدف غلط منجر می شود.
مترجم کتاب هم صادق هدایت بود. مردی که زیاد می دانست و زیاد می فهمید و این زیاد فهمیدن کار دستش داد! مردی که زمانی به اسلام و خرافات موجود در ادیان به صورت کلیدی اشاره می کند که هنوز امروز ایرانش را ندیده بود. نمی دانم اگر هدایت عصر امروز را می دید چند بار خودکشی می کرد؟ به عقیده ی من هنرمند به خصوص از نوع شاعر و نویسنده همیشه جلوتر از عصر خود را می بیند. نوع برخوردها متفاوت است. بعضی ها همچون کافکا و هدایت این حقایق را دل یک قالب سوررئالیستی قرار می دهند و کادو پیچ کرده تحویل خواننده می دهند تا شاید اندکی از تلخی موجود بکاهد که برای خواننده ی آگاه این تلخی صد چندان می شود.
اما سئوال اینجاست! در کتاب "مسخ" چه کسی به واقع مسخ شد؟ گرگور؟ خانواده اش؟ من خواننده؟ شاید پاسخ چندان روشن نباشد و هر کس از نقطه نظر خود داستان را تحلیل کند و اصولا زیبایی ادبیات به همین تفاوت رأی و نظر است!
بعد از روزها و ساعت ها فکر کردن و مرور حوادث روز از طریق اینترنت و پیگیری داستان های مطروحه در شبکه های مجازی فقط به یک نتیجه رسیدم! "همه ی ما مسخ شده ایم. مسخ در افکار و نظریات و ایده های کارشناسانه ی خودمان! مسخ در بدبختی ها و فلاکت های موجود در اطرافمان اما همچون "گرگور" بیهوده خود را به در و دیوار می کوبیم. با این تفاوت که گرگور بی آزار تر و بی گناه تر از همه ی ما بود. او در آن چه بر سرش آمد هیچ نقشی نداشت اما همگی ما خیلی خوب می دانیم که در آنچه که هر روز بر سرمان نازل می شود چه نقشی داریم! نقش انسان های منفعل و وازده. انسان هایی محبوس در قفس های طلایی و بعضا قفس های زنگ زده و پوسیده! انسان هایی که حتی اگر در قفس را باز کنی قادر به پرواز نیستند. عادت کرده اند به همان آب و دانه ی حاضر و آماده و همان فضای تنگ به ظاهر امن! این روزها با فضای اختناق آمیز بیرونی همه در خانه هایشان محبوس شده اند. عده ای درگیر همان اخبار دروغ و سریال های سیاه و سفید ایرانی اند. عده ای درگیر ماهواره و کانال های متفاوت آن و عده ای دیگر که به نسبت قشر محدودی به شمار می روند درگیر کامپیوتر و اینترنت و دنیای مجازی. انتظار می رود که گروه آخر یعنی کاربران اینترنت جزو قشر تحصیلکرده و روشنفکر جامعه باشند یعنی کسانی که هم به لحاظ آکادمیک از دانش بیشتری برخوردارند و هم از نظر وسعت اندیشه در سطح بالاتری برخوردارند.
یکی از دلایل من برای طرح این نظریه سختی دسترسی به اینترنت در روزهای اخیر ایران است یعنی به واقع دور زدن فیلترینگ موجود خود مبحث پیچیده ای است که یک فرد عادی یارای مقابله با آن را ندارد. چرا که با آمدن انواع و اقسام وی پی ان و پروکسی فایر و فیلترینگ مجدد آنها در یک لحظه توسط دولت اصولا کسی که مثلا به فضای مجازی فیسبوک و یوتیوب دسترسی دارد مجبور است هر لحظه نکته ی جدیدی یاد بگیرد تا این فیلترینگ پیچیده را دور بزند. برای مثال ناگزیر است سه نوع مرورگر اینترنتی و انواع و اقسام آنتی فیلتر را به کار ببرد تا بتواند علیرغم قطع و وصل شدن های متعدد باز هم پا در این وادی مجازی بگذارد و حضورش را اعلام کند. توقع همه ی ما این است که چنین قشری از قدرت تحلیل بیشتری برخوردار باشند و اسیر موج سواری و بازی های موجود در چنین فضایی نشوند. اما واقعیت خلاف آن را ثابت می کند.
همه ی دیدگاه های موجود صرفا در لحظه بیان می شوند و در لحظه هم از یاد می روند. بدیهی ترین و شخصی ترین مسائل موضوع روز می شود اما مهم ترین مسائل روز به راحتی نادیده گرفته می شوند. انگار هیچ مشکلی نداریم جز نقد یک حرکت ... یک عکس... یک فیلم و بدبختانه قشر روشنفکر هم سوار بر همین موج شده و نظریه می پردازند. این نظریه پردازی ها هیچ اشکالی ندارد اگر فقط در حد یک نظر باقی بماند اما متاسفانه در خلال این نظریات هر کس و هر عقیده ی خلاف نظر خود را قرون وسطایی و ناشی از تهی مغزی فرد مورد نظر می دانند و با وقاحت تمام این حرف را به فرد مقابل می زنند بی هیچ رو در بایستی یا ملاحظه ای! همین مسخ شدگان دارای توانایی منحصر به فردی در اسطوره سازی هستند. اسطوره های کاغذی و یک شبه که با اندک بادی نابود می شوند و من مانده ام که ببینم وقتی آن اسطوره در هم ریخت این دوستان چه حرفی برای گفتن دارند و چه توجیهی برای این رفتار غیر منطقی با مخالفشان!
در مملکتی که مردهایش ممکن است به همسرانشان اجازه دهند که لباس باز تر بپوشند و آرایش غلیظ تر داشته باشند اما قدرت تفکر و استدلال را از آنها گرفته اند! در مملکتی که مردانش هر گونه فریاد حق طلبی را در گلوی همسرش خفه می کند اما از جسارت فلان خانم در فلان جا تعریف و تمجید می کند و از او اسطوره می سازد اما طاقت این را ندارد که همسرش از هر لحاظ به ویژه از نظر علمی و اجتماعی یک قدم بالاتر از او قرار بگیرد چون در خود اینقدر اعتماد به نفس نمی بیند و هر لحظه حس می کند ممکن است مملوک (زن) به واسطه ی موقعیت اجتماعی مالکش (مرد) را مورد سئوال قرار دهد. هنوز که هنوز است رابطه ی مالک و مملوک در خانه اش بر پاست اما در فضای مجازی داد سخن می دهد که زن مالک بدن خویش است و آزاد است و... به به چه شجاعتی! از دور نگاه کردن و حظ بصر بردن و کف زدن و هورا کشیدن بسیار ساده تر و شیرین تر از زمانی است که در فاصله ی یک قدمی خودت رویدادی را حل و فصل کنی!
آفرین بر تو ای مرد روشنفکر ایرانی که زیر یک عکس مشابه از یک خانم دیگر زشت ترین و رکیک ترین کلمات موجود را به کار می بری. چه فرقی بین این زن و آن زن هست؟ یعنی می خواهی بگویی تو اینقدر هنرشناس و باریک بینی؟ پس چرا زیباترین آفریده ی موجود در کنارت را به راحتی نادیده می گیری؟ او هم زن است با همان بدن و همان خصوصیات. چرا او را یک تندیس هنری فرض نمی کنی؟ آن سو تر خواننده ای که در بیشتر آثارش فحش های رکیکی به مادر و خواهر ملت می دهد (بحث جنس زن است نه آنچه در عرف ناموس نامیده می شود) در رثای حرکت فوق بیانیه صادر می کند. مردک تو نمام فحش ها و ناسزاهایت را حواله ی زن و نقاط مختلف بدنش می کنی آن وقت از کرامت زن حرف می زنی؟ هنوز ترانه ای که در باب خوانندگان لس آنجلسی خواندی از یادمان نمی رود. ترانه ای که حتی در تنهایی گوش کردنش هم خجالت آور است از انبوه واژه های سخیف و فحش های آنچنانی و رکیک به بخشی از بدن زن!
آن طرف تر فلان نویسنده ی مشهور با آن داستان های بی نظیرش نیز اسیر این بازی چند روزه می شود و در باب این شجاعت قصه پردازی می کند. فلان روشنفکر در جای دیگر نظریه دیگری می دهد و هر کس که مخالفش باشد را کوتوله ی بی مغز می بیند و هر که از راه می رسد یک جمله ی تکراری حواله ات می کند: "تصویر برهنه ات چه مغزهای تهی را بی حجاب کرد" دقیقا همین طور است منتها به نظر من نوک پیکان به سمت هر دو سوی جریان است هم موافقان افراطی و هم مخالفان محافظه کار با این تفاوت که مجموعه ی مشاهدات من در این چند روز بی منطقی افراطی موافقان و به سخره گرفتن مخالفان و زیر سئوال بردن عقل و شعور و فرهنگ مخالفان را بیش از هر چیز برایم عیان ساخت و این دردناک ترین بخش ماجراست!
ما از آزادی دم می زنیم. آزادی پوشش. آزادی بیان و آزادی اجتماعی- سیاسی اما در الفبای آزادی و دموکراسی هم در مانده ایم که می توان بدون خشم و نفرت نظر طرف مقابل را هم شنید و با گفتمان و استدلال به نتیجه رسید و از آن مهم تر اینکه یعنی هیچ موضوع اساسی تری حداقل برای ما ایرانی ها وجود ندارد که اینقدر اسیر دو سانت بالا و پایین شکمیم؟ در کشوری زندگی می کنیم که بزرگترین منبع نفت دنیاست اما بنزین را لیتری 700 تومان می خریم و کوچک ترین اعتراضی نمی کنم. مادر و خواهر و دختر و همسرمان را گشت ارشاد می گیرد و باتوم به سرش می زنند ما فقط می ایستیم و نگاه می کنیم! (آه چرا جدیدا یک کار دیگر می کنیم با موبایلمان فیلم می گیریم و به تمام دوست و آشنا صحنه را نشان می دهیم) در حالی که اگر فقط 5 نفر عکس العمل نشان بدهند و دستی را که باتوم به دست می گیرند را قلم کنند مطمئنا کمتر شاهد این صحنه ها خواهیم بود. آن جا کرامت زن یادت می رود چون می ترسی! می ترسی که آسیب ببینی. اینجا داعیه دار مقام زن شدی؟ چون هیچ ضرری به تو نمی رساند و شاید خانم های دور و برت فکر کنند که تو چقدر روشنفکری!
در مملکتی زندگی می کنی که تحصیل کرده ات با چند مدرک گوشه ی خانه نشسته و آن بی سواد به مدد وابستگی به این سو و آن سو پست حساس دارد. این ها برایت درد نیست؟ اینکه مادری به خاطر اعتراض به یک نوع برخورد در زندان خودش را شکنجه کرده و از دیدن فرزندانش محروم می کند تو کجایی که اسطوره اش کنی؟ زنی را اسطوره کنی که دستبند بر دست همسرش را در آغوش می گیرد؟ چطور آن تصویر بی پروایانه از عشق زن به همسرش در مملکتی که زن و شوهر حق ندارند مثلا در فرودگاه روبوسی معمولی داشته باشند تو را منقلب نمی کند و این طور شبانه روز تصویرش را در پروفایلت با دیگران تقسیم نمی کنی اما این برهنگی بی پروایانه اینقدر تو را تحت تاثیر قرار داده؟ چرا؟ من چه موافق این عمل باشم و چه مخالف آن از برخوردهای موجود به واقع آزرده شدم.
دو روز است که دایم فکر می کنم و به هیچ نتیجه ای نمی رسم. تنها و تنها "مسخ" پاسخم را داد. ما همگی "مسخ شدگانیم" .مسخ شدگان در فضایی آلوده به حسادت و منفعت طلبی صرف. مسخ شدگان راه اسطوره سازی و بت سازی در یک لحظه و شکستن همان بت ساخته شده به دستان خودمان در لحظه ای دیگر! ما برایمان ارزشی ندارد که فلان هنرمند کشورمان علیرغم هزینه های مادی و معنوی که صرف آثارش کرده آن ها را به رایگان در اختیار علاقه مندانش قرار می دهد و خواسته یا ناخواسته یک حرکت فرهنگی بزرگ انجام می دهد. اصلا چه اهمیتی دارد؟ ما برایمان مهم نیست که فلان هنرمند کشورمان فقط و فقط به خاطر یک فیلم سکسی از زندگی شخصی اش به دست خود ما نابود شد چرا که این ما بودیم که فیلمش را دست به دست چرخاندیم و نگاه کردیم و به همه نشان دادیم و با دست های خودمان او را زنده به گور کردیم؟ چرا؟ فقط به خاطر یک رابطه ی شخصی و خصوصی که یک انسان ناجوانمرد از آن سوء استفاده کرده بود. ما هم همدست همان ناجوانمرد شدیم. آهای روشنفکران آن زمان کجا بودید؟ چرا از کرامت انسانی او دفاع نکردید؟ مگر خون او رنگ دیگری داشت؟ اصلا گناهش چه بود؟ ما تبدیل شده ایم به آدم ماشینی های متحرک که عادت کرده ایم با فشار یک دگمه با سرنوشت انسان ها بازی کنیم. زندگی فینگر تاچ با افکار و عقاید لحظه ای که استعداد عجیبی در بت سازی و بت پروری و بعد بت شکنی داریم. آفرین بر ما! چه پیشرفت چشمگیری داشتیم در طول این همه سال و این همه پیشینه ی فرهنگی و تاریخی! هیچ تفاوتی بین ما و بت پرستان قوم جاهلیت نیست. فقط فرم و شکل ظاهری مان تغییر کرده اما محتوای ذهنی مان در همان حد باقی مانده است.
از کافکای عزیز ممنونم که بعد از دو روز بالاخره جواب من را داد.نویسنده ی یک قرن پیش جواب امروز من را بهتر می دانست. ما همگی همان خانواده ی "سامسا" هستیم که "گرگور" را با دستان خودمان به مسلخ می بریم. ما همان "مسخ شدگانیم" ره گم کردگان عرصه ی تاریخ بشری با ادعاهای مافوق بشری! نکته جالب این قابلیت ماست که در آن واحد هم می توانیم در نقش "گرگور" ظاهر شویم و هم در نقش خانواده اش. با توجه به جهت باد و جریان موج ها ما نیز جهت و سمت و سویمان هر لحظه از این سو به آن سو می رود. گاه گرگور وار احساس یاس می کنیم و می خواهیم همان اندک فضای تنگ را به هر قیمتی حفظ کنیم و گاه سامسا وار "گرگور" را در گور می کنیم. وای بر ما!
پی نوشت: دوستان بسیار خوشحال خواهم شد که نظرات شما را در این باره بشنوم. چه موافق! و چه مخالف! اما خواهش می کنم لطفا سعی کنید با احترام به نظر یکدیگر و بدون هیچ گونه پیشداوری و توهین به عقاید دیگران نظر خود را بیان کنید و از انتخاب واژه های تکراری این روزها از جمله "قرون وسطایی" "تهی مغز" "کوته فکر" و... جدا خودداری بفرمایید. بدون توهین به عقاید طرف مقابل هم می توان به بحث و گفتگو نشست.
با سپاس
فلرتیشیا
Recently by flertishia11 | Comments | Date |
---|---|---|
بند 2 تلیفیزیون | - | Jan 11, 2012 |
چاره حتما جز اینه که ناله ی شبگیر کنیم! | 16 | Jan 07, 2012 |
انتظار بیشتری داشتم | 16 | Dec 06, 2011 |