روزنگاری هایم ،
آثار منتشر نشده ام ،
مقالات چاپ نشده ام ،
خاطرات روزهای بر باد رفته ام ،
مجموعه دوری های غربتم،
حدیث هجرتم،
روایت های عزلتم،
سفرنامه های وادی حیرتم،
فرارهای پر از حریقم،
قرارهای پر از فریبم،
قرارهای بیقرارم،
قایق های لنگر انداخته ام،
کشتیهای غرق شده ام،
بطری های شناور بر آبم،
نوشتههای روی میزم،
نوشتههای توی کامپیوترم،
همهاش بر باد رفته؟
دیوانه وار همه را نوشتم
دفترهای بیشمار نوشتم
همه را به باد سپردم
دادمش به دست قطار سریعسیر،
اولین ترنی که به سوی هیچستان میرفت
با شتابی فراتر از نور میرفت،
بلیطی یک سره به سوی نیستی
به کجا میرفت این همه نوشتن؟
آیا بازگشتی هم داشت؟
***
در آغاز شورش بود وهیچ بازگشتی در کار نبود
در آغاز جنگ بود و کشتار بود و خون بود
در آغاز انفجار کلمات بود ،
و در انتهای روزها،
فقط باد بود که داشت ما را با خود میبرد
خود را به باد سپردم
خود را،
روزهای خود را
به باد سپردم
ورق را برگرداندم
آخرین پرونده را تمام نکرده، بستم
آن را در شبکه اینترنت رها نکردم
آن را به باد سپردم
زمان آن را بست و با خود برد
قطار زمان شد نقطه پایانش
***
پایانی در کار نیست
در کل هستی
همه چیز در تداوم شکل میگیرد
- هستی من؟
قطاری که با شتاب گذشت
در ایستگاه کوتاه نوجوانی، منجمد شدم
بر سر چهارراه جوانی،
با حلقه ای مرا به دار آویختند،
در میدان زندگی،
با تسمه ای مرا بستند
نیمه جان، گیس بریده ادامه دادم
این باران سنگ چه بود؟
نامش زندگی نبود؟
سهم من همین بود؟
تداوم داشت این؟
نوشتههایی بر آب،
نوشتههایی بر باد،
سرگذشتی بدون کودکی،
داستانی بدون جوانی،
حوضی بدون ماهی،
دفترچه ای به جا مانده در قطار
مانند پیام یک غریق در بطری خالی،
شناورم در اقیانوس غربت
پیامم را می یافتند در این اقیانوس؟
چه شد حدیث روزنگاری بیوقفه غربت غریب ما؟
رانده شده از چادر سرزمین مادری،
در این سوی کره زمین،
زیستن در سرزمین دیگران
نقطه پایانش چه شد؟
مگر تمامی داشت این نوشتن؟
اولیس نبودم تا اودیسه ای بنویسم،
زن بودم، پنه لوپه بودم من،
سفرم، گشتن به دور دنیا نبود
آلیس بودم من
سیاحتم رفتن به آن سوی آینه بود
و سفرنامه ام شد نوشتن فانتزی هایم
آلیسم من، در ذهن سفر میکنم بی وقفه
چون درختی در انتهای کویر
شاخه هایم در باد است
رویاهایم پر از هجرت و سفر
از برهوت نمی نویسم
حسرت ها و حرمان ها را به باد میسپارم
از کشف قاره جدیدم مینویسم
نوشتن برای آفریدن قاره جدیدی برای بشر،
قاره ای بدون اعدام،
قاره ای بدون شکنجه،
قاره ای بدون زور،
قاره ای که انسان، هم فرمانروا و هم فرمانبر انسان است
قاره ای متعلق به ژان وال ژان،
نان و مسکن و آزادی برای همه،
این را با جان خود نوشتم
و مانند گیسوانم
رها کردمش به دست باد
به دست قطار زمان
به دست امواج کلمات
با هر موج
متولد خواهم شد
با هر بار خوانش تو،
هر بار که ژان وال ژان، شمعدانهای نقره اسقف را از کلیسا بردارد
هر بار قرص نانی بدزدد تا شکم کودک گرسنهای را سیر کند
هر بار از فاضلاب شهر، دانشجوی مجروحی را نجات بدهد
زنده میشوم من
من نمرده ام
جایی در میان «منسفیلد پارک»،
جای کوچکی کنار کوزت و فانتین، همدم خانواده «بنت»ام،
با هم از تونل زمان گذشته ایم و
همراه ژولیت، عشق را در ایتالیای قرون وسطا فریاد کردهایم
بیهوده نبوده است اگر،
اگر ویلیام بتواند روی صفحات سپید کاغذ
و در سالن تئاتر، برای یک شب،
رومئو را به وصال ژولیت برساند
اگر فقط یک شب،
روی صفحات کاغذ،
عشق بر جنگ پیروز شود
پس نوشتن هرگز بیهوده نبوده است
کتیبه های تخیلی ما، بر باد نرفته است
دفتر مرا آب نگرفته است
هیچکس نتوانسته است کلمات مرا بدزدد
هکم می کنی؟
حکت میکنم
چهره کریه و منفورت را در اوراق تاریخ
اندیشه سکه پرورت را دادگاه قلب و انصاف
برای ابدیت حک خواهم کرد
تنها بوده ام؟
تن ها بوده ام.
تنی در بین تن ها بودهام
تنهایی خود را
بارها
با آنا کارنینا
با اما بوواری کشته ام
بارها
غرق شده ام
با اوفیلیا، با ویرجینیا، با سیلویا
تنها نیستم هرگز
با اما و لارا و کلاریسا ،
سرانجام اخت شدم
همراه با ماشا و ایرنا و الگا
تن ها نیستم دیگر ،
همصدا با سه خواهر برونته
با دستان باستانی الکترا و مده آ و آنتیگونه،
شهدایم را همچون گذشتهام پاس میدارم و در یادها دفن میکنم
همراه با اسکارلت اوهارا،
از پرده های خانه لباس مجللی می دوزم
کنار سیندرلا از کدو کالسکه می سازم
چون ملکه ای در معرض بادها،
سوگند یاد میکنم
که مانند نورا زنده بمانم
باز هم امیدوار بمانم
به امید زندگی بهتر
به روزی که کسی گرسنه نباشد،
به روزی که هیچ کجا جنگ نباشد
به روزی که انسان، قلب و فکرش زنده باشد
کلمات من، سرزمین من است
زادگاه من، کشور من اینجاست
همه ی هستی من،
کلماتم را به باد میسپارم
کلماتم، مانند بذرهایی در باد
پاشیده میشود
و شناور میشود
در وسعت کهکشان
گرچه دانههای جوهری ام
گاه بر صخره ها و سنگلاخ ها فرود میآید
یا بر شوره زار کویر
اما مدام شناورم
مرداب نبودم که راکد بمانم
خانه بر خاک نساختم،
خانه بر آب نساخته ام،
مرداب نمیشوم
باد به من نیرو میبخشد
آشیانه ام در میان بادهاست
در میان بادها،
دانههای جوهری ام را کشت می دهم
ما گم نمی شویم
باد ما را در کهکشان اینترنت می پراکند
باد ما را نیرو میدهد
امروز در راه که میآمدی
در اولین مترو یا در اولین قطار،
در اتوبوس صبحگاه،
نوشتههای گمشده ام را
بر روی صندلی به جای مانده، ندیدی؟
کل هستی در گردش منم
قلم در جنبش و چرخش منم،
هستیام من
هستی یعنی بودن،
بودن یعنی آزاد بودن
زنده باد آزادی
7/3/2012 پاریس
Recently by Mahasti Shahrokhi | Comments | Date |
---|---|---|
رود خانه ای از شعر | 3 | Sep 10, 2012 |
محبوب و مردمی | 4 | Jul 31, 2012 |
در غیبت آن غول زیبا | 63 | Jul 23, 2012 |