صدای تلفن را شنیدم ،حوله را از گوشه ی حمام برداشتم ، شیر آب را بستم از پله ها با عجله پائین آمدم تلفن را از روی تخت برداشتم . آنت از پشت تلفن به آرامی از من پرسید امشب برای سکس به خانه ام می آیی ؟
حوله را به دستم گرفتم و در حالی که گوشی تلفن به دستم بود خودم را خشک کردم و به نرمی گفتم نه نمی آیم.
گفت چرا؟
گفتم چون آخرهای کتاب ویرجینیا وولف و خدمت کارهایش هستم.
گفت خوب هر وقت شب که تمام کردی تاکسی بگیر بیا خونه . برات سیب قرمز اسپانیایی خریده ام شام خوبی هم برایت درست کرده ام. تازه سوتین ام را هم عوض کرده ام می دونم از رنگ سفید خوشت نمی یاد مشکی اش را از مغازه ی بغل خانه خریده ام.
گفتم باشه می یام.
با خنده گفت کلی هم شمع خریده ام تا بیایی، از دم در تا راه پله ها و همه ی اتاق ها را با شمع روشن می کنم .لیوان های شراب را هم عوض کرده ام تری دوست ولزی ام یک جعبه شراب برام فرستاده.
گفتم شام چی درست کرده ای؟
گفت خوراک میگو با سالاد و استیک .
گفتم پنیر ایتالیایی هم داری؟
گفت آره بابا ! کشتی منو!
لباس هایم را پوشیده و روی مبل نشسته بودم.
گفت قهوه خورده ای؟
گفتم نه.
گفت برو تو کمد برات قهوه گذاشته ام .
گفتم جدان کی آماده ای خانه ؟
گفت حواست کجاست دیروز وقتی با ماشین رساندمت .
گفتم خوب بعد ...
گفت بعدش آمدم تو و قهوه را تو کمد گذاشتم .
با بدجنسی گفتم دیگه چی کار کردی تو خونه ام؟
گفت هیچی بوسیدمت و از تو خداحافظی کردم .
گوشی را عوض کردم دست راستم خیس از عرق شده بود .
گفت داری چی کار می کنی ؟
گفتم دارم می رم آشپزخانه قهوه درست بکنم .
گفت باشه برو بعدان زنگ می زنم .
گفتم نه حرف بزن .
گفت خوب چی بگم .
گفتم بگو چرا مرا دوست داری ؟
گفت چون سکس ات خوب است و خوب عشق بازی می کنی .
گفتم دیگه ...
گفت چون وقتی سکس می کنی با بدنم مهربان هستی همیشه بوی سیب قرمز می دی .
کتری را روی اجاق گذاشتم در آشپزخانه را که به بیرون بود را باز کردم .
گفت دوستت دارم چون همیشه از طرز لباس پوشیدنم تعریف می کنی .
گفتم خوب چون لباس هاست همیشه با روژت ست است .
گفت دوستت دارم چون همیشه از عطر تنم تعریف می کنی.
گفتم چون هیچ وقت نشده بوی عرق بدی .
گفت عشق بازی ات را دوست دارم چون مثل مردهای دیگه زود نمی ری دوش بگیری.
گفتم خوب چون کار بدیه .
گفت سکس با تو برای من ایتالیایی لذت بخشه .
گفتم چون ایتالیایی ها بلدند چه طوری با آدم بخوابند
گفت با ادب هم هستی .
گفتم خوب چون پسر خوبی هستم و مادرم منو خوب تربیت کرده
گفت آفرین به مادرت .
گفتم مرسی .
گفت قهوه ات درست شد .
گفتم آره می خورم .
گفت نوش جان .
گفتم از فرانچسکا شیرینی خریدی ؟
گفت نه با من زیاد خوب نیست چند روزی است که چپ چپ نگاهم می کند .
گفتم فرانچسکاست دیگه کاریش نمی شه کرد .
قهوه اش خیلی خوش طعم بود گفتم دستت درد نکنه از کجا گیر آورده ای قهوه رو ؟
گفت مارسل از کاپری برام فرستاده .
گفتم آفرین به مارسل .
گفت قابل تورو ندارد .
گفتم آخه چرا این قدر به من سرویس می دی ؟
گفت چون دوستت دارم .
گفتم من هم تورو دوست دارم .
گفت چه عجب یک بار گفتی منو دوست داری .
گفتم من سالی یک بار کلمه دوستت دارم را می گم .
با مهربانی گفت باشه همین یک بار هم بسه .
گفتم آنت مهربان من تورو برای عشق بازی هایت دوست ندارم من تورو دوست دارم چون نویسنده هستی و همیشه اضطراب های مرا می نویسی دوستت دارم چون وولف را برایم کالبد شکافی کرده ای دوستت دارم چون وقتی سوتین ات را باز می کنم راحت باز می شود و با تمام وجودت با من عشق بازی می کنی .
باران شروع به باریدن کرد در آشپزخانه را بستم و به اتاق مهمان رفتم .از پشت تلفن بوی تن اش را حس می کردم و به خوبی می دیدم نوک پستان هایش برجسته شده گفتم بیا امشب پس از عشق بازی با هم حسابی حرف بزنیم
گفت در رابطه با چی؟ گفتم اینکه، حالا وقتشه که با هم زندگی بکنیم !
شادی اش را از آن طرف تلفن احساس کردم گلدان گل شمعدانی را آب دادم و با دست راستم خاکش را مرتب کردم
گفت باشه حتما امشب با هم حرف می زنیم ولی به یک شرط .
گفتم چه شرطی ؟
گفت تو تمام وسایلت را به خانه ی من می آوری و یک اتاق اضافی هم به تو می دم تا مزاحم نوشتن یکدیگر نباشیم.
گفتم باشه حالا چه زود نقد کردی با هم زندگی کردنمان را.
گفت من ماههاست منتظر همین حرفت بوده ام خیلی خوشحالم ، میشه کتابت را نخوانی و زود به خانه بیایی
گفتم نه اول کتاب بعدان دوستی !
گفت راست می گی ببخشید .
گفتم خواهش می کنم خانم آنت !
در یخچال را باز کردم انگور و پرتغال را برداشتم در بشقاب کوچکی گذاشتم روی میز نشستم و به آنت گفتم دوستت دارم دوست خوب من !
گفت چرا نمی گویی همسرم آینده ام .
گفتم نه! تو رفیق من هستی نه همسرم .
گفت خوشم می آید از تو از جواب کم نمی آوری .
گفتم من کارم نوشتن است و به موقع جواب دادن در خون من است .
گفت باشه رفیق اگه حال پیاده روی داشتی قبل از آمدن یک کم قدم بزن و برایم فکر هایت را بیاور چون محتاج خواندنشان هستم .
گفتم چشم.
گوشی را روی میز گذاشتم و با انگشتم انگور سبز را برداشتم و با چشمانم به پنجره خیس شده از باران نگاه کردم .
Recently by hadi khojinian | Comments | Date |
---|---|---|
ابرهای حامله از باران | 4 | Jul 28, 2012 |
مادام بوواری | - | Jul 07, 2012 |
دیوارهای روبرو | 6 | Jun 26, 2012 |