باز یک همکار جدید! دختر جوانی است با چشمانی زیبا و شاد و قامتی رعنا. لباس پوشیدنش در عین کلاسیک بودن شیک است! بالاخره سر صحبت را باز می کنیم، خوش صحبت است و خندان، و برعکس من که چشمان غمگین و تیره ای دارم او چشمانی شاد و روشن دارد. موقع حرف زدن "ر" ها را بدجوری کش می دهد، هیچ نمی توانم لهجه اش را حدس بزنم، آخر سر ازش می پرسم: "کجایی هستی؟"
با همان چشمان شوخ و شنگ پاسخم می دهد: "آمریکایی! ایالات متحده!"
با حیرت نگاهش می کنم و آخرش به حرف می آیم و از او می پرسم: "ناراحت نمی شوی اگر به تو بگویم من ایرانی هستم! ... از پارس باستان!"
او می خندد. من هم می خندم.
بعد می گوید: "ناراحت نشدی که من تو گفیم آمریکایی هستم؟ یک یانکی!"
او باز هم می خندد. من هم می خندم.
به هم نگاه می کنیم و می خندیم. آنقدر می خندیم تا این که چشمانم پر آب می شود. آنقدر می خندیم تا این که رئیس مان می آید به سمت ما و با چشمان پرسشگرش به ما نگاه می کند. به رئیسم می گویم: "ببین! این آمریکایی است!"
و باز می خندیم و باز می گویم: "و من ایرانی!" و باز خنده مان بند نمی آید.
رئیسم در حالی که لبخندی بر لب دارد دور می شود و صدایش را می شنویم که به ما می گوید: "امیدوارم که هردوی شما در اینجا نمونه ای از صلح را به جهان ارائه بدهید!" و ما باز با شدت بیشتری می خندیم.
دختر آمریکایی، یک هفته ایست که در کنار ما کار می کند، خنده اش که بند آمد خودش را به من معرفی می کند: "الیزابت هستم، لیز! لیز صدایم می کنند"
ته ته های ذهنم صدای شون کانری را می شنوم: "اسم من باند است، جیمز باند!"
به او می گویم: "ناراحت نمی شوی اگر من ترا "الیزا" صدا کنم؟" سختم است به او بگویم که نمی خواهم هر وقت به تو فکر می کنم به سرسره فکر کنم و "لیز" بخورم توی پارکهای کودکی ام.
الیزابت می گوید: "نه! هر طور مایلی!" حالا نوبت من است که خودم را معرفی کنم، باز همان داستان تلفظ های مختلف و بی قواره کردن نام کوچکم! به الیزابت می گویم: " فرانسوی ها بلد نیستند اسمم را تلفظ کنند، "اچ!" یا "ه" را به کل حذف می کنند و من با چهارتا "اچ" که در نام و نام خانوادگی ام، کاملاً واضح است که برای زندگی در فرانسه به دنیا نیامده ام.
الیزابت می گوید: "ولی من بلدم "اچ" را تلفظ کنم: "ببین "ه" مثل "هی"! "ه" مثل "هاو"! "ه" مثل "هات"! "ه" مثل "هارد"!
ذوق زده می شوم و بریده بریده تکرار می کنم: ""ه" مثل "هی"! "ه" مثل "هاو"! "ه" مثل "هات"! "ه" مثل "هارد"!"
بعد الیزابت چندبار نامم را زیر لب زمزمه می کند تا یادش نرود و من ته ذهنم تکرار می کنم: "لیز" "لیز""!
آن روز "لیز تایلور" و "مایستی" با هم دوست شدند و چند ساعت حرف زدند. حیرت انگیز است، تقریباً زندگی مان با کمی پس و پیش خیلی به هم شبیه است. تقریباً! تقریباً هم سن هستیم. هر دو تقریباً بیست و چند سالی است که در پاریس زندگی می کنیم. هردویمان هم تئاتر خوانده ایم و هم ادبیات تطبیقی ولی کمی پس و پیش. الیزابت اول در دانشکده ادبیات تطبیقی سوربن بوده و بعد رفته به سوی تئاتر ولی من اول با تئاتر شروع کردم و آخرش به ادبیات تطبیقی سوربن رسیدم. فرقمان این است که الیزابت تعلیم رقص هم دیده است و این آموزش رقص از راه رفتنش و خرامیدنش کاملاً پیداست.
به الیزابت می گویم: "کمی سرم خلوت بشود دلم می خواهد بروم تعلیم رقص ببینم، رقص شادتر و موزون تر از ورزش است!"
الیزابت می گوید: "هر وقت خواستی شروع کنی خبرم کن تا ترا به آموزشگاه خوبی معرفی کنم."
خوبی این خارجی ها این است که با رویا پیر نمی شوند، در همین عمر کوتاه سعی می کنند همه رویاهایشان را به تحقق برسانند. به هم نگاه می کنیم و لبخند می زنیم. به راستی هر یک از ما می توانست جای آن دیگری باشد. با الیزابت ناگهان در جعبه موسیقی ای توی فکرهایم باز می شود و یک بالرین کوچک با نوای موسیقی جعبه به رقص درمی ید و دور خود می چرخد. لیز! لیز!
با الیزابت آهسته می سرم توی رویاهای پارک های کودکی ام.
Visit Mahasti Shahrokhi's chachmanbidar.blogspot.com [1]
Recently by Mahasti Shahrokhi | Comments | Date |
---|---|---|
رود خانه ای از شعر | 3 | Sep 10, 2012 |
محبوب و مردمی | 4 | Jul 31, 2012 |
در غیبت آن غول زیبا | 63 | Jul 23, 2012 |
Links:
[1] //chachmanbidar.blogspot.com/