دوست جوانی از ایران برگشته است؛ او بی خبر دیشب آمده بود به محل کارم تا غافلگیرم کند. از دیدنش خوشحال و غافلگیر شدم و خلاصه اول از همه از "ایران" پرسیدم. از گرانی برنج حرفی نزد ولی با خوشحالی گفت: "خبر دارین که دیه زن و مرد برابر شد؟" لبم را گاز گرفتم که جوش نیاورم چون این دختر جوان از تولیدات پس از جمهوری اسلامی است. بیست و چند ساله است و جز جمهوری اسلامی چیزی به چشم ندیده، کودکی اش در سالهای سیاه جنگ بوده و در سالهای پس از جنگ، احتمالاً تازه نفس راحت و بی دغدغه ای کشیده اند و حالا هم با نگاهی مطابق با آن موازین دارد به مسایل می نگردد. "یواش یواش داره درست می شه" خیال جوش آوردن در برابر سنجاقک شکننده را نداشتم چون او مرا به سالهای پر شور خودم می اندازد و توی چشمانش چیزی است شبیه خواهرم مرجان. اینجا اسمش را می گذارم: "شاپرک"! به شاپرک گفتم: "ولی زنها برابری را در زمان حیات و در همه عرصه ها و مناسبات اجتماعی می خواهند نه پس از مرگ" شاپرک گفت: "مامانم هم همین رو می گفت! ولی یواش یواش..." گفتم: "مامانت بهتر می داند که وقت زیادی نداریم. همین یک بار عمر است و ما در قرن بیست و یکم هستیم و یواش یواش یعنی چی؟" شاپرک تازه از راه رسیده بود و گرنه او را با خود به تظاهرات شنبه هفتم ژوئن می بردم تا کمی ذهنش باز شود.
روز شنبه هفتم جون تظاهرات صلح جویانه ای از جانب چند گروه فمینیستی و ضد نژادگرایی و به دعوت گروه "نه روسپی، نه مطیع [1]" در میدان ایتالی پاریس برگزار شد که دیدنی بود. حضور زنان و مردانی که همین شعار را با خود جمل می کردند، دختران و پسرانی که پرچم کوچک "برای حقوق زنان" را با خود می بردند. زنی که تابلوی "برای حقوق زنان" را به کالسکه دختر بچه اش وصل کرده بود. زن جوانی که پرچم سرخ "نه روسپی، نه مطیع" را داده بود به دست دختر پنج ساله اش.
- مامان روی این تابلوها چی نوشته؟
- نوشته: "برای حقوق زنان!"
- برای "حقوق زنان" یعنی چی مامان؟
- یعنی این که تو بتونی بری مدرسه و درس بخوونی و بعد بتوونی کار خوبی داشته باشی و با کسی که دلت می خواد زندگی کنی و....
خاله یا دوست مادرش ادامه می دهد: " برای اینه که تو بتوونی دلت خواست شلوار بپوشی ویا موهات رو کوتاه کنی و یا هر لباسی راحتی و دوست داری بپوشی و بتوونی بری سفر و دنیا رو بگردی و...
- اوه چه خوب! دخترک سر و گردنش را بالا می گیرد و با افتخار پرچم کوچکش را حمل می کند. از همان کوچکی دارد می فهمد آزادی و حقوق انسانی اش چیست و چه چیزهایی از او دریغ می شود. و من؟ در کشور من؟ در کشور من از لحاظ حقوقی،"زن" به زور "نصف آدمیزاد" محسوب می شود و حالا که جنازه اش را پس از مرگ هم بهاء مرد دانسته اند بایست خوشحال باشیم و دارند مدام توی گوشمان می خوانند که داریم به حقوق جسد بودن و له شده مان زیر بار تصادفات سهمگین دست پیدا می کنیم.
کلافه به شاپرک ناگهان می گویم: این برابری مسخره است! مگر خیال دارند ترا با ماشین زیر بگیرند و یا چه اهمیت دارد که وقتی مرده باشی چقدر قاتل ات به خانواده ات پرداخت می کند؟... این وقاحت محض است! این که نشد برابری! برابری پس از مرگ یعنی چه؟
شاپرک باز می گوید: "یواش یواش!" و من باز حرف او را تصحیح میی کنم و می گویم: "نخیر! بلکه تند تند!"
می گویم: به این ترتیب تصورش را می کنی که در دوران زندگیت فضای مناسبی برای زنان ایرانی ایجاد شود؟
شاپرک می گوید: من که نه! ولی بچه های ما شاید!
می گویم: بله به این شیوه که برابری را پس از مرگ شروع کرده ایم و به آخرت مان پرداخته ایم هرگز به زمان فعلی و اکنون نخواهیم رسید ولی این خارجی ها را نگاه کن! همه چیز برای الان است! بهبود زندگی و رفاه کنونی! کی می آید از لحاظ حقوقی به فکر گلهای قبرستان باشد؟ این لوث کردن برابری جان آدمهاست. بایست برابری را در همه عرصه ها و مناسبات اجتماعی و امکانات انسانی طلب کنیم.
شاپرکم مثل خواهرم صبور است؛ او یاد گرفته با هیچکس نجنگد و همیشه آرام بماند و چیزی نخواهد. پس لبخندی می زند و همین لبخند به یادم می آورد که در نبودنش و ندیدنش چقدر دلم برایش تنگ شده است. موضوع را عوض می کنم و می پرسم: راستی این قضیه برنج چی بود؟
- برنج شده کیلویی پنج هزار تومن!
- از اینجا هم گرون تره!
- آره، اینجا برنج باسماتی کیلویی سه یورو!
- من از سوپر "اوده" برنج باسماتی اعلا به دو و نیم یورو خریدم.
- آره ایرون خیلی گرونی بود! چیزی تقریبن مثل اینجا!
- پس دفه ی دیگه بیا با هم بریم هند!
شاپرک می خندد و چون کار دارد و باید برود با من خداحافظی می کند و می رود تا تند و تند به کارهای عقب افتاده اش برسد. من می مانم و یاد ایران و یاد خواهرم و نگرانی گرانی و برابری. خواهر کوچکم زمانی که به فرانسه آمده بود، او هم چون در دوره جمهوری اسلامی بزرگ شد هیچ تصوری از نوع دیگری از زندگی نداشت. با توجه به این که مرجان در ایران کنسرواتوار رفته بود و موسیقی خوانده بود و بچگی هم چون مثل شاپرک و سنجاقک بود مدرسه موسیقی می رفت و باله یاد گرفته بود هیچ تصوری از رقص نداشت. وقتی پرسیدم چی می خواهی ببینی؟ گفت: یه برنامه رقص! پرسیدم: آخه چه جور رقصی؟ باله یا رقص مدرن؟ فلامینکو یا نمایش موزیکال؟ یا شایدم رقص- تئاتر؟
و مرجان با آن دو چشم درشت آهویی اش به نگاه کرد و پس از کمی سکوت گفت: فرقی نمی کند! هر چی شد! من که تا به حال رقص ندیده ام!
جوابش برای من مثل پتکی بود بر سرم. راست می گفت. او مثل من نبود که در دوران نوجوانی اش باله و اپرا در تالار رودکی دیده باشد و برنامه های تئاتر شهر و رقص های مدرن را دنبال کند. مرجان از تولیدات جمهوری اسلامی بود. او از دنیای مانتو و روسری و "خواهر روسری ات را بکش پایین!" می آمد و هرگز چیزی به نام رقص بر روی هیچ صحنه ای ندیده بود، آنچه دیده بود از ماهواره و ویدئو بود و بس. و چگونه آن سنجاقک موسیقی خوانده و تعلیم باله دیده می توانست تصوری جز توهمات و تخیلات خود از رقص واقعی و زنده داشته باشد؟ جایگاه رقص رهایی در ذهنش چه بود؟ یاد اینها افتادم و دلم گرفت.
دلم گرفت از این که شاپرکهای جوانم هیچ تصوری از پرواز و رهایی و آزادی ندارند و به پروانه های سنجاق شده در قاب تبدیل شده اند.
زیبایی یک سنجاقک و یا یک شاپرک در پرواز رهایی بخش اوست و نه سنجاق کردنش به قابی برای تزیین. قانون قلابی برابری دیه تصادف هم توهمی از "برابری" برای دختران و زنانی است که هیچ تصوری از آزادی و حقوق انسانی خود ندارند.
من همه خواهرانم را زنده و آزاد و سالم می خواهم.
Recently by Mahasti Shahrokhi | Comments | Date |
---|---|---|
رود خانه ای از شعر | 3 | Sep 10, 2012 |
محبوب و مردمی | 4 | Jul 31, 2012 |
در غیبت آن غول زیبا | 63 | Jul 23, 2012 |
Links:
[1] //www.niputesnisoumises.com/