شاپرک تازه از ایران برگشته و تلفن زده تا خبر بازگشتش را بدهد. صدایش که مثل صدای زندگیست شادم کرد. پرسیدم: چه خبر؟....
باز از گرانی گفت و این که همه اش توی خانه بوده و در گرما جایی نمی رفته و آهان! که در اولین روز ورودش به ایران، توسط گشت توقیف شده!....
پرسیدم: چی؟ آخه واسه چی؟....
- به جرم بدحجابی دیگه!....
- مگه حجاب نداشتی؟....
- چرا! ولی ما فرق داریم!....
- یعنی چی؟....
- خب اونا بلدن چکار بکنن و چی بگن، تا گشت رو می بینن روسری شون رو می کشن پایین و سرشون رو می اندازن پایین و اصلن از اون طرفا رد نمی شن!....
- تو چی؟....
- من با مامان رفته بودیم میدون انقلاب! تا از ماشین پیاده شدم هاج و واج داشتم ساختمونا رو نیگا می کردم و هی سعی می کردم تغییرات رو به یاد بیارم که... اتفاقن نه آرایش داشتم و نه بدحجابی ولی با بقیه فرق داشتم. تازه بدحجابی رو نمی شه معنی کرد. کافیه از یکی خوششون نیاد! یا کافیه گیر بدن به یکی!
- به تو هم گیر دادن؟
- نه! یعنی من، اگه خودم هاج و واج نبودم و سرم بالا نبود و موقع جواب دادن، با خوشرویی لبخند نزده بودم، کارت ماشین مامان رو نمی گرفتن و منو توقیف نمی کردن!
- لباست ایراد نداشت؟
- مانتو و روسری دیگه! مانتوی بلند با آدیداس!
- پس به جرم خوش تیپی توقیف شدی؟....صدای خنده دلنشین اش را می شنوم. خودش نمی داند ولی صدای خنده اش، صدای زندگی است برای من! چه خوب که هنوز می تواند بخندد. می پرسم: خب بعد؟
- بعد نداره! اول هاج و واج بودم. بعد نمی فهمیدم. به خصوص که هی می گفتن: "شلوار پاش نیس!" از خودم می پرسیدم: "شلوارپاش نیس یعنی چی؟"
- یعنی شلوار اجباری زیر مانتو؟ اونم توی تابستون؟
- آره. وقتی کارت ماشین مامان رو گرفتن و می خواستن منو با ماشین گشت با خودشون ببرن دچار یه حالت هیستریک شدم. بی اختیار شروع کردم به جیغ زدن! رعشه گرفته بودم و جیغ می زدم! مردم هم جمع شدن! فکرشو بکنید توی میدون انقلاب!
شاپرکم به شکل غریبی مودب است و هنوز به من "شما" می گوید و مرا مدام جمع می بندد. پرسیدم" آخرش چی شد؟
- هیچی! مردم جمع شدن! و مامان هی دست پاچه بود و هی به اونا می گفت: " آقا، این دختر من اینجا زندگی نمی کنه و تازه دیشب برگشته و زیاد حواسش نیس اینجا بایست چطور رفتار کرد و..."،... خلاصه ولمون کردن...
- شانس آوردی!
- می دونم!
- یعنی توی گرمای تابستون، همه ی زنا مجبور بودن زیر مانتو شلوار بپوشن؟
- آره دیگه!
- بهت نگفتم: "نرو!" نگفتم: "بیا با هم بریم به هند!"؟
- شما رفتید هند؟
- نع! اونم توی گرمای تابستون! راستی ساک گونی برنجی ات با اون وسایلی که به من امانت دادی توی خونه است! کی میای عقبشون؟
- باشه بعدن! تازه رسیدم! باشه برای وقتی که سرم خلوت شده باشه! برای ساک برنجی هیچ عجله ای نیس!
ساک برنجی بهانه است. دلتنگ دیدن شاپرکم هستم. هر چه زودتر بهتر!
Recently by Mahasti Shahrokhi | Comments | Date |
---|---|---|
رود خانه ای از شعر | 3 | Sep 10, 2012 |
محبوب و مردمی | 4 | Jul 31, 2012 |
در غیبت آن غول زیبا | 63 | Jul 23, 2012 |