English translation: Baby Bride [1]
بهترين روز زندگيم روزيه که مامان ملکه صبارو برام خريد. با اون لباس سفيد بلند که پر از پولکهاى رنگى بود. موهاى طلايش که رو سينه اش ريخته بود آنقدر برق ميزد که وقتى نگاش ميکردم انگار زل زده بودم تو خورشيد. چشماش آبى آبى بود، از همونا که باز و بسته ميشن. هر روز موهاشو شونه ميکردم و دست ميکشيدم رو سينه هاش و خدا خدا ميکردم مال منم مثل اونها بزرگ بشن. تنها آرزوم اين بود که منهم يک روز عروس بشم با موهاى طلايى، چشماى آبى، لبهاى قرمز و لباس سفيد.
ملکه صبا هرشب پيش من ميخوابيد. تا سرشو رو بالش ميگذاشتم چشماشو مى بست و مى خوابيد. نه از واق واق سگهاى تو کوچه از خواب ميپريد و نه از آسمون غرمبه دلش ميريخ ت پايين. مثل يک ملکه به خواب شيرين فرو ميرفت ولى من هم از رعد و برق ميترسيدم و هم از سگهاى کوچه. بدتر از همه از محسن، همون پسر لندهور همسايه کوچه پشتى ميترسيدم که هروقت منو تنها تو کوچه گير مياورد محکم بغلم ميکرد و هى فشارم ميداد و ميگفت " ديدى بالاخره گيرت انداختم؟" تاميزدم زير گريه، ميخنديد و در ميرفت. يک روز که خيلى عذابم داده بود گريه کنان رفتم خانه و به مامان گفتم:"اون پسره... اون ... همون پسره.." ولى مامان مهلت نداد، زد تو گوشم و نهيب زد:"اين آخرين بارت باشه که با پسرها بازى ميکنى ها دختر خرس گنده!"
محسن دست بردار نبود، هروقت سر غروب ميرفتم نون بخرم، هميشه يک گوشه تو تاريکى قايم شده و منتظر بود تا دوباره بي اد سراغم و خودشو بچسبونه به من. از دستش راحتى نداشتم. شبها تو خواب هم ول نمى کرد. يک شب خواب ديدم دوباره داره مياد دنبالم، ولى هر کارى کردم نميتونستم فرار کنم، پاهام انگار قفل شده بودند. دوباره گرفتم و خودشو مالوند به من. آنقدر ناله کردم تا از خواب پريدم. چشمام که به تاريکى عادت کرد، اون گوشه اطاق آغامو ديدم که مامانو گرفته و هى فشارش ميداد، همان کارى را که محسن با من ميکرد. طفلى مامان هم کارى ازش برنميامد مثل من فقط هى آه و ناله ميکرد. شايد هم آغام نبود که مامانو اذيت ميکرد، شايد هم همون محسن بود که حالا کرمشو داشت به مامان ميرخت. از ترس خودمو خيس کرده بودم ولى جيک نمى زدم مبادا محسن بفهمه و بياد سراغ من. ملکه صبارو محکم تو بغلم گرفته بودم و بيصدا اشک ميرختم. نميدونستم بخوابم بهتره يا بيدار بمونم. آخه اون حرومزاده همه جا بود. تمام اين مدت ملکه تو خواب ناز بود. ميخواستم بيدارش کنم، با انگشتام پلکهاشو هى بازميکردم ولى باز بسته ميشد.
آخ که از اون پسره چقدر بدم ميومد. دلم ميخواست يکروز که بغلم کرده بود، يکهو يک مار زهرى ميشدم و هفت هشت تا نيش آبدار بهش ميزدم تا سياه بشه، دهنش کف کنه و همونجا بيفته و هلاک بشه.
از اون دوران چند ساله که گذشته. حالا نوک سينه هام سفت شدن و هرروز دارند بزرگتر ميشن. بى بى سکينه دلاک حموم به مامانم گفته عشرت خانوم ميخواد بياد خواستگارىمن واسه پسرش. آغام پسرشو يکبار بيشتر نديده ولى راضيه. به ما مان گفته:"اين دختر پونزده سالشه. وقتشه بره خونه شوهر. همين پسره خوبه، خونواده داره."
مامان ديروز بهم گفت:"مبارکه. تو هم دارى عروس ميشى."
English translation: Baby Bride [2]
Recently by Saeed Tavakkol | Comments | Date |
---|---|---|
On the Edge | 1 | Aug 31, 2012 |
I will become rain | - | Aug 25, 2012 |
باران خواهم شد | 3 | Aug 25, 2012 |
Links:
[1] //legacy.iranian.com/main/main/2009/nov/baby-bride
[2] //legacy.iranian.com/main/main/2009/nov/baby-bride