English translation: Baby Bride
بهترين روز زندگيم روزيه که مامان ملکه صبارو برام خريد. با اون لباس سفيد بلند که پر از پولکهاى رنگى بود. موهاى طلايش که رو سينه اش ريخته بود آنقدر برق ميزد که وقتى نگاش ميکردم انگار زل زده بودم تو خورشيد. چشماش آبى آبى بود، از همونا که باز و بسته ميشن. هر روز موهاشو شونه ميکردم و دست ميکشيدم رو سينه هاش و خدا خدا ميکردم مال منم مثل اونها بزرگ بشن. تنها آرزوم اين بود که منهم يک روز عروس بشم با موهاى طلايى، چشماى آبى، لبهاى قرمز و لباس سفيد.
ملکه صبا هرشب پيش من ميخوابيد. تا سرشو رو بالش ميگذاشتم چشماشو مى بست و مى خوابيد. نه از واق واق سگهاى تو کوچه از خواب ميپريد و نه از آسمون غرمبه دلش ميريخ ت پايين. مثل يک ملکه به خواب شيرين فرو ميرفت ولى من هم از رعد و برق ميترسيدم و هم از سگهاى کوچه. بدتر از همه از محسن، همون پسر لندهور همسايه کوچه پشتى ميترسيدم که هروقت منو تنها تو کوچه گير مياورد محکم بغلم ميکرد و هى فشارم ميداد و ميگفت " ديدى بالاخره گيرت انداختم؟" تاميزدم زير گريه، ميخنديد و در ميرفت. يک روز که خيلى عذابم داده بود گريه کنان رفتم خانه و به مامان گفتم:"اون پسره... اون ... همون پسره.." ولى مامان مهلت نداد، زد تو گوشم و نهيب زد:"اين آخرين بارت باشه که با پسرها بازى ميکنى ها دختر خرس گنده!"
محسن دست بردار نبود، هروقت سر غروب ميرفتم نون بخرم، هميشه يک گوشه تو تاريکى قايم شده و منتظر بود تا دوباره بي اد سراغم و خودشو بچسبونه به من. از دستش راحتى نداشتم. شبها تو خواب هم ول نمى کرد. يک شب خواب ديدم دوباره داره مياد دنبالم، ولى هر کارى کردم نميتونستم فرار کنم، پاهام انگار قفل شده بودند. دوباره گرفتم و خودشو مالوند به من. آنقدر ناله کردم تا از خواب پريدم. چشمام که به تاريکى عادت کرد، اون گوشه اطاق آغامو ديدم که مامانو گرفته و هى فشارش ميداد، همان کارى را که محسن با من ميکرد. طفلى مامان هم کارى ازش برنميامد مثل من فقط هى آه و ناله ميکرد. شايد هم آغام نبود که مامانو اذيت ميکرد، شايد هم همون محسن بود که حالا کرمشو داشت به مامان ميرخت. از ترس خودمو خيس کرده بودم ولى جيک نمى زدم مبادا محسن بفهمه و بياد سراغ من. ملکه صبارو محکم تو بغلم گرفته بودم و بيصدا اشک ميرختم. نميدونستم بخوابم بهتره يا بيدار بمونم. آخه اون حرومزاده همه جا بود. تمام اين مدت ملکه تو خواب ناز بود. ميخواستم بيدارش کنم، با انگشتام پلکهاشو هى بازميکردم ولى باز بسته ميشد.
آخ که از اون پسره چقدر بدم ميومد. دلم ميخواست يکروز که بغلم کرده بود، يکهو يک مار زهرى ميشدم و هفت هشت تا نيش آبدار بهش ميزدم تا سياه بشه، دهنش کف کنه و همونجا بيفته و هلاک بشه.
از اون دوران چند ساله که گذشته. حالا نوک سينه هام سفت شدن و هرروز دارند بزرگتر ميشن. بى بى سکينه دلاک حموم به مامانم گفته عشرت خانوم ميخواد بياد خواستگارىمن واسه پسرش. آغام پسرشو يکبار بيشتر نديده ولى راضيه. به ما مان گفته:"اين دختر پونزده سالشه. وقتشه بره خونه شوهر. همين پسره خوبه، خونواده داره."
مامان ديروز بهم گفت:"مبارکه. تو هم دارى عروس ميشى."
English translation: Baby Bride
Recently by Saeed Tavakkol | Comments | Date |
---|---|---|
On the Edge | 1 | Aug 31, 2012 |
I will become rain | - | Aug 25, 2012 |
باران خواهم شد | 3 | Aug 25, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
Thank You Azadeh
by Saeed Tavakkol on Fri Nov 20, 2009 12:14 PM PSTThank you for your kind words. The suggestion you made about Mohsen being the suitor to make the story more tragic is actually latent in the cultural connotation of this story.
(No subject)
by Saeed Tavakkol on Fri Nov 20, 2009 09:39 AM PSTExcellent story
by Azadeh Azad on Thu Nov 19, 2009 05:05 PM PSTDear Saeed,
Thank you for this sad story. I was wondering if the would-be groom was Mohsen the molester, but could not see any prior mention of Eshrat Khanoum. That would have complicated the situation even more for the poor girl.
I liked the symbolism of the doll, "Malekeh Saba," a ruler of Ethiopia, whose name translates in English as the Queen of Sheba. She was probably black, but hey... they don't have beautiful black dolls in Iran.
//en.wikipedia.org/wiki/Queen_of_Sheba
In English translation, the word-play on "little bride" and "doll" gets lost. Nevertheless, the impact of the contrast between the powerful dead doll and the powerless undead one remains.
Azadeh