این بانگ آزادیست

شک نیست خاوران یادگار پایدار نظام اسلامی خواهد بود


Share/Save/Bookmark

این بانگ آزادیست
by Ramin Kamran
22-Feb-2009
 

داستان کشتار در خاطر همه هست. خمینی پس از پایان جنگ ایران و عراق، این موهبت الهی که به نظام ساخته و پرداختۀ وی فرصت قوام گرفتن بخشید و بدان فرصت داد که در راه بنای آرمانشهر خود تا حد امکان پیش برود، نگران آیندۀ رژیم شد. حکومت برای مهار جامعه محتاج بهانۀ فشار خارجی بود و پایان جنگ این دستاویز را از او گرفته بود پس می­باید حرکتی انجام می­شد که اقتدار نظام را تجدید و تحکیم نماید. در سیاست خارجی این کار با صدور فتوای قتل رشدی انجام گرفت و در سیاست داخلی با تصفیۀ زندان­ها و کشتار جمعی مخالفان اسیر. ترس از خطری که این زندانیان می­توانستند در صورت آزادی و فعال شدن برای حکومت ایجاد کنند، خمینی را واداشت تا به خیال خود، با نابود کردن آنها برای آیندۀ نظام بیمه ای تدارک ببیند.

از آنروز ننگ ناشستنی این جنایت بر دامان نظام اسلامی مانده است و کوشش برای زدودن آن تا به امروز ادامه داشته و تا روز سرنگونی نظام خواهد داشت. باید اول به منطق عمل اسلامگرایان پرداخت، سپس دید که چگونه تشبثاتشان نتیجۀ عکس داده است و آخر از همه هم به این توجه کرد که چگونه مخالفان نظام میتوانند با استفادۀ درست از واژگونی موقعیت امتیاز عمده ای از نظام بگیرند.

سودای نابودی مطلق دشمن
-------------------

میدان سیاست میدان مبارزه ایست که هدفش از پس زدن رقیب شروع میشود و میتواند تا نابود ساختن دشمن برسد. هدف خمینی چنانکه ذات نظام اسلامی و ایدئولوژی مذهبی آن ایجاب میکرد، این دومی بود و مثل بسیاری دیگر از سیاستهای وی کوته بینانه و چنانکه باید در نهایت محکوم به شکست.

در تعریف وی از دشمن و در چاره یابی برای از میان بردنش سیاست و مذهب به هم آمیخته بود. روش تعیین دشمن و سودای نابود کردنش از ماهیت توتالیتر نظام اسلامی برمی­خاست که هیچ عقیدۀ متفاوت سیاسی را برنمی­تابد، چه رسد عقیده ای را که صریحاً مخالفش باشد، و طبعاً نابودی صاحب عقیده را مطمئن ترین راه برای ریشه کن کردن خود آن می­شمرد. ولی اگر این ماهیت این سودا سیاسی بود، بیانش، چنانکه ذهنیت خمینی و ایدئولوژی نظام ایجاب می­کرد، مذهبی بود. البته تشبیه ایدئولوژی های توتالیتر به مذهب سابقۀ قدیم دارد و هر چند از طعنه و کنایه خالی نیست، فقط وجه استعاری ندارد. بین این دو دستگاه فکری تشابهی عمده هست که همان ادعای جامعیت و دانش مطلق است. به همین دلیل بسیاری از سیاست­های نظام های توتالیتر با استفاده از واژگان مذهبی توصیف می­گردد و مورد انتقاد قرار می­گیرد، از جمله «کافر» شمردن کسانی که اعتقاد به ایدئولوژی ندارند یا «مرتد» خواندن آنهایی که از حزب می­برند و احیاناً گرفتار «تکفیر» حزبی می­شوند.

نکته در این است که اسلامگرایان ایدئولوژی خود را از مذهب جدا نمی­دانند و دشمن را به کافر تشبیه نمی­کنند، رسماً و جداً کافرش می­شمرند. کافر تلقی شدن کشتگان خاوران از دیدگاه نظام در ترتیبات «نابود کردن» آنها بازتابید به این صورت جلوه گر شد که از کفن و دفن شایستۀ این نام محروم گشتند. ریختن آنها در گور جمعی این تفاوت را با اعمال مشابهی که از سوی حکومت­های جنایکار دیگر انجام می­شود، داشت که فقط به سودای آسان کردن کار و محض خلاص شدن از شر تل اجساد صورت نگرفت، به این قصد انجام شد تا «کافر» بودن آنها با محروم شدن از آداب شایستۀ تدفین، مشخص و مؤکد گردد. آدابی که بنا بر اعتقادات مذهبی ترتیبات جدا شدن مرده (تفکیک بین روح و جسم همیشه در این باب روشن نیست) از دنیای زندگان و پیوستنش به دنیای مردگان را تنظیم می­کند و از «سرگردان» شدنش (بین دو دنیا) جلوگیری می­نماید.

نظام اسلامی با فرستادن قربانیان تصفیۀ زندان­ها به خاوران می­خواست حذف متافیزیکی آنان را مکمل حذف فیزیکی آنها بنماید. از دیدگاه مذهبی کافرستان نقطه ایست که آنچه نفی کنندۀ تقدس است باید یکسره و بی تمایز در آن گنجانده شود. یکسره و بی تمایز از این جهت که مذهب برای آنچه ضد تقدس است ارجی قائل نیست تا بین اجزای آن تمایزی قائل گردد و به حسابی از یکدیگر مجزایشان سازد. همۀ آنها را فقط به تناسب خود تعریف میکند و یکسره نفی می­نماید، اصلاً برایشان اعتبار مستقل قائل نمی شود تا تعریفی اثباتی از آنها عرضه بدارد. از این دیدگاه کافرستان محل نیست شدن آن چیزهایی است که از اصل نمی بایستی بوده باشد و حوالۀ عدم مطلق شده است.

کافرستان نظام اسلامی، چنانکه ماهیت این نظام ایجاب می­کرد سیاسی شد نه مذهبی. اگر ادیان مختلف در طول زمان کوشیده اند تا مخالفان مذهبی خویش را به نوعی روانۀ کافرستانی سازند که به قامت جهان بینی خودشان شکل گرفته، نظام ساختۀ خمینی در درجۀ اول دشمنان سیاسی خود را کافر شمرد و به خاوران فرستاد. مسلمان بودن یا نبودن قربانیان تغییری در وضعیت آنها نداد، همه به یکسان در این گور جمعی جای گرفتند.

ارزشها و نمادها
------------

اگر حکومتیان سودای نابودی مطلق دشمنان را در سر پرورند از این جهت بود که تصور می­کردند در حوزۀ ارزشی (و طبعاً نمادهایی که بیانگر ارزش­هاست) دست بالا را دارند و برتریشان به اتکای تقدس بی خدشه است. آنها طی انقلاب توانسته بودند با تقدیس داو مبارزه که تعیین نظام سیاسی ایران بود و با استفاده از نمادهای مذهبی که بیانگر و مؤید این تقدیس بود، نسبت به حریفان برتری پیدا کنند و البته خیال می­کردند که در همیشه بر همین پاشنه خواهد چرخید.

یکی از خصایص عمدۀ رهبری خمینی این بود که مثل دیگر رهبران فاشیست در درجۀ اول خطاب به احساس مخاطبانش صحبت می­کرد نه شعورشان. همتایان اروپایی وی خود را متکی به استواری اسطوره می­شمردند و آن­­را برتر از هر گفتار عقلانی محسوب میکردند و تسلط خویش بر تودۀ مردمان را برخاسته از تبعیت ذهن آنان از اسطوره ها می­شمردند. روش خمینی تفاوت عمده ای با پیشگامان فاشیسم نداشت مگر در استفاده اش از مذهب. اسطوره هایی که خمینی به آنها اتکا می­کرد تصاویر کلاسیک مذهبی بود و همه به یاد داریم که دائماً مبلغین اسلامگرا را به کاربرد این تصویرها برای بسیج و تهییج مردم تشویق می­نمود.

طی انقلاب رواج شعارها و گفتار اسلامگرایان بیش از آنکه زاییدۀ همه گیری مشی سیاسی آنها باشد یا حتی از بستگی مردم ایران به اسلام یا شوق اطاعتشان از رهبران مذهبی برخیزد، از تسلط شان بر نمادهای انقلابی زاده شد. نکته در این است که در طول مبارزه با حکومت شاه، بر خلاف آنچه که به نظر می­آید، مردم فرصت چندانی برای فکر کردن پیدا نکردند. نه از بی­فکری خودشان یا از اینکه فرهنگشان فرهنگ بی­فکری است (چنان­که بعضی به خطا و گاه با تبختر مدعی می­شوند)، به این دلیل که فکر کردن، بخصوص در میدان سیاست، بعدی جمعی دارد که اساسی است. در مرحلۀ اول انقلاب سانسور و پس از آن اعتصاب طولانی مطبوعات راه اصلی بحث و گفتگوی عمومی را که در حکم تفکر جمعی است بر مردم بست. راه استدلال و منطق که بسته شد تقدم از آن نمادها و احساسات (و طبعاً شایعات) شد و وحدت کلمۀ انقلابی بر این اساس بود که شکل گرفت و تداوم یافت. تنها شکافی که در آن افتاد در دوران بختیار بود که دولت حرفی معقول برای گفتن و مخالفت با خمینی داشت و مطبوعات هم شروع به کار کرد ولی فرصت کافی برای حلاجی کردن و عقب راندن گفتار اسلامگرایان پیدا نشد.

توجه به نمادها در هنگام تحلیل مشرب­های سیاسی و ارزیابی رقابت آنها با یکدیگر گاه مشکلی ایجاد می­کند و آن پربها دادن به بعد غیرعقلانی کار است. وجود این بعد را نمی­توان و نباید منکر گشت ولی مقدم شمردن آن تحلیل تاریخی را از مسیر عقلانی خود دور می­کند و بسا اوقات به آن صورت نوعی تعبیر و تفسیر نمادین، آسان و در نهایت بی مطلب می­دهد که در مورد انقلاب ایران بسیار شاهدش بوده و هستیم. از این دیدگاه اعمال بازیگران صحنۀ تاریخ به حد تکرار الگوهای ثابت که گاه «ازلی» هم شمرده می­شود تقلیل پیدا می­کند و خلاصه خواننده می­ماند و داستان کربلا و ... به این ترتیب انقلاب در چشم طرفدارانش تکرار حماسه می­شود و از دید مخالفاش جنون جمعی. ولی باید در عین اعتنا به این مشکلات به اهمیت این وجه غیرعقلانی در جنبش­های بزرگ اجتماعی و بخصوص انقلاب­ها توجه نمود. نه به حد عامل اصلی شمردنشان که برخی می­کنند و با تحلیل های روانشناسانه یا حتی روانکاوانه راه را بر تحلیل درست مطلب می­بندند، بلکه در حد عاملی که می­تواند در برخی موارد و بخصوص در حرکت­های جماعتی، بر باقی انگیزه ها غالب گردد، همانطور که احساس بر عقل، و نتایج عمده در پی بیاورد.

طی انقلاب چهار گفتار سیاسی که هرکدام به ارزش­هایی ارجاع می­داد و نظامی را تجویز می­کرد، با هم در رقابت بود منتها نبرد بر سر نمادها در دو جبهۀ اصلی جریان داشت. دو دستگاه نمادین سنتی و بسیار قوی در این ماجرا با هم درگیر شده بود: یکی نمادهای پادشاهی که در گفتار استبداد مدرن پهلوی تا حد نخ نما شدن مورد استفاده قرار گرفته بود، دیگر نمادهای مذهبی و بالاخص شیعی که از دهۀ 1340 به این طرف عمر نوینی پیدا کرده بود و قبولشان از حوزۀ اسلامگرایان فراتر رفته بود و توسط بسیاری از مخالفان به خدمت گرفته شده بود.

در مقابل، دستگاه های نمادی مدرن و کم عمر آزادیخواهانی که خواستار احیای مشروطیت بودند و نیز چپگرایانی که به دنبال انقلاب بودند، بسیار ضعیف بود. در درجۀ اول به این دلیل که هر دو به نوعی متأثر از نمادها و واژگان مذهبی بود (شهادت و غیره) و توان اینکه خود را به کلی از دستگاه نمادین مذهبیان مجزا کند و در صورت لزوم در مقابل آن موضعگیری نماید، نداشت. لیبرال ها از مشروطیت درگیر این مشکل بودند و چپگرایان بخصوص از دهۀ چهل به بعد گرفتار آن شده بودند. در آن هنگامه اگر هم این دو گروه قادر بودند گفتار عقلانی قابل قبولی عرضه نمایند که گفتار اسلامگرا به مبارزه بطلبد، از به چالش کشیدن آن در زمینۀ احساسی و عاطفی ناتوان بودند.

وضع لیبرال ها که روشن بود. چند دهه استبداد اصلاً آبرویی برای آن چیزی که سالیان سال «مجلس مقدس ملی» نامیده می­شد باقی نگذاشته بود، بهارستان شده بود لانۀ برگزیدگان ساواک. از نمادهای مشروطیت هم که به زحمت یادی باقی مانده بود. چهاردهم مرداد فقط روز پلوخوری وکلای فرمایشی بود. چه کسی می­دانست گور شهدای مشروطیت کجاست؟ باغشاه که مسلخ برخی از نامداران آن دوران بود همان سربازخانه که بود مانده بود و شاید این خود بهترین نماد پیروزی استبداد بر میراث مشروطیت بود. گور شهدای سی تیر هم که بعد از بیست و هشت مرداد به دست مشتی اراذل و اوباش آسیب دیده بود و اگر کسی یادشان را هم میکرد جرأت نداشت در سالروزی بر گورشان حاضر شود. استبداد چندین سالۀ پهلوی با مضحکه ساختن از مشروطیت میراث آزادیخواهان را به کلی بی آبرو کرده بود، فقط قانون اساسی مانده بود که البته تنها ارزش نمادین نداشت ولی این بعد از اعتبار خود را پس از سال­ها لگدکوب استبداد شدن از دست داده بود، به حدی که خمینی آدمی جرأت کرد با این «خونبهای شهدای مشروطیت» در بیافتد.

وضع رادیکال ها از این بابت بدتر بود چون اصلاً یادمانی نداشتند که در ذهن همگان مفید معنی باشد. اگر یادگاری از حزب توده مانده بود که مثل خود این حزب بی آبرو شده بود و قابل استفاده نبود. هر که هم از دهۀ چهل به این طرف به دست حکومت کشته شده بود در گوشه ای نامعلوم یا فراموش شده دفن شده بود. مهمترین نقطه ای که عملیاتی در آن انجام داده بودند سیاهکل بود که مترادف شکست بود و تازه در منطقه ای چنان دور افتاده واقع بود که کسی فرصت و همت رفتن به آن را نداشت.

واژگونی کار
---------

اما به هر رو، چنانکه می­شد انتظار داشت دست زمان به سرعت بر خیال برتری اسلامگرایان در عرصۀ نمادها خط بطلان کشید. همانطور که نمادهای ریشه دار و پراعتبار پادشاهی ایران کهن در تماس با خودکامگی مدرن پهلوی فرسوده شده بود نمادهای مذهبی نیز در همنشینی با استبداد کهنه نمای اسلامگرایان رنگ باخت. این فرسایش در نهایت از سست شدن اعتبار تقدس برمیخاست که در گفتار اسلامگرا ارزش مطلق است و از طریق این نمادها بیان و ترویج میگردد و به کار گرفته میشود. نظام به این ترتیب در جبهه ای که خود را مطلقاً برتر میشمرد به کلی در موضع ضعف افتاد. طبعاً موقعیت مخالفان و قربانیان نظام هم به همین ترتیب از بن متحول شد. واکنشی که از فردای انقلاب در جامعۀ ایران ایجاد شده و روز به روز قوت بیشتر گرفته حرکتی است در جهت ارزشگزاری که ناگزیر از به چالش گرفتن تقدس است زیرا نه فقط برای بسیاری از چیزهایی که گفتار حکومتی بی ارزششان می­شمرد حرمت قائل است برای برخی از آنها دقیقاً به رغم تقدس اعتبار قائل می­گردد.

این واژگونی ارزشی زنده و مرده را به یکسان شامل شده. نظام برای قربانیان خود نه حرمتی قائل بود و نه وحدتی مگر وحدت نیست شدن، همه را پراکنده میدید و پراکنده می­خواست. این­که بسیاری از آنان در طی حیات سیاسی خود با یکدیگر در جنگ بودند از ورای گور به آسودگی خیال آنکه به نیستی شان فرستاده بود مدد می­رساند. ولی گذشت زمان در بین انبوه اجسادی که حکومت اسلامی بی شکل و بی هویتشان میخواست وحدت ایجاد کرد. این وحدت از هویت سیاسی آنها که به هر صورت یکسان هم نبود، برنخاست، از این برآمد که همگی به یکسان قربانی بربریت اسلامگرا شده بودند. آنچه همۀ آنها را به هم پیوند داد و به دیگر ایرانیان و باقی افراد انسان پیوست ارزشهای انسانی بود که به قربانیان بی عدالتی هویتی همسان میبخشد و اگر هم در طول حیات با یکدیگر دشمنی کرده باشند در سکوت مرگ غوغا و پرخاششان را پایان میدهد. وحدتی که حکومت از نبود آن توانست بر مخالفان خود چیره شود و می­خواست پس از مرگ نیز از قربانیان خود دریغ کند به این ترتیب فراهم آمد و مهر شکست را بر مساعی نظام اسلامی زد.

دست و پای مضحک و بی سرانجامی که حکومت برای تغییر ظاهر خاوران می­زند در آگاهی کامل به تزلزل ارزش­های اسلامگرا و رنگ باختن آنها در برابر ارزش­های انسانی صورت می­گیرد. این کار هم به قصد زدودن یاد قربانیان انجام می­پذیرد و هم از ترس مکافات این جنایت. گویی جلادان از یاد برده اند که خاوران فقط اعتبار مادی ندارد تا بتوان با تغییر منظرۀ محل نفی اش کرد یا دگرگونش ساخت. آنچه به خاوران داغی زده که زدودنی نیست ابعاد جنایتی است که این محل نماد آن گشته. این همان بعد معنوی حکایت است که روزگاری اسلامگرایان به خواست خود به این محل ارزانی ساختند تا کافرستانش کنند و امروز خواب از چشمشان گرفته، باید خود بدانند که تدابیر مادی بر آن دسترسی ندارد. حکومتی که اطمینان داشت با گفتار مذهبی اش از هر چالش ارزشی در امان است امروز به عیان می­بیند که اختیار کار مطلقاً از دستش به در رفته و به هول و ولا افتاده تا در محل درختکاری کند! اگر بانیان این تدابیر زیست محیطی مختصری سواد تاریخی می­داشتند می­دانستند که قتل عام نخبگان لهستانی که به دستور استالین در کاتین واقع شد در جنگل انجام گشت و محلش مطلقاً حاجت به درختکاری هم نداشت ولی برگهای همۀ این درختان برای پوشاندن گور قربانیان کفایت نکرد. رسوایی مکافات جنایتی است که نظام اسلامی در حق مخالفانش انجام داد، این کار را کرد و در عوض نامش در تاریخ ایران برای همیشه مترادف بربریت سیاسی شد. مکافات نه از تصمیم کسی برخاست و نه از حکم دادگاهی، بل چنان که باید از دل خود جنایت زاده شد. مجازات کسانی که به این کار دست یازیده اند پیامد منطقی مکافاتی است که گریبان نظام را گرفته و آن هم دیر یا زود صورت خواهد پذیرفت، البته این بار به همت دیگران و به حکم دادگاه.

تمام کردن کار
----------

کوشش نظام اسلامی برای نابود مطلق دشمنانش از ابتدا محکوم به شکست بود چون جهان فقط به جهان بینی این نظام ختم نمی­شود. ولی شکست نظام از عدم موفقیت در رسیدن به هدف خود بسیار فراتر رفت و به ایجاد نتیجۀ عکس انجامید. می­باید به این واژگون شدن موقعیت نظر داشت، آنرا تکمیل کرد و از آن بهره ای را که باید گرفت. نظام به طور ناخواسته از خاوران نمادی ساخته که محل تمرکز ارزشهایی انسانی شده است و نفی کنندۀ تمامی ارزشهای اسلامگرا. باید این هدیه را پذیرفت و به ارادۀ خود تکمیلش کرد زیرا نمادهایی که طی مبارزه از دست دشمن به در آورده شود و علیه خود وی به کار گرفته شود بسیار کارآمد است.

همگان سرود «این بانگ آزادیست...» را که منعکس کنندۀ شور و هیجان اولیۀ انقلابیان ایران بود و مدتهای مدید در همه جا پخش میشد، به یاد دارند. پخش آن، به احتمال قوی از این جهت که نام «خاوران» فقط یادآور جنایت بزرگ رژیم شده است، سال­هاست که قطع شده و اسلامگرایان که می­کوشند یاد این واقعه را به مانند اجساد قربانیانشان به خاک بسپارند، سرود را نیز به دست فراموشی سپرده اند.

باید دوباره این آواز را به یاد همه آورد چون از این پس این سرود هم مانند آن گور بی نام و نشان و بی نیاز از هر نشانه و نام، متعلق به همۀ آزادیخواهانی خواهد بود که یاد قربانیان استبداد را گرامی می­دارند و این جنایت و جنایات مشابه آنرا محکوم می­کنند. حال که همه به تجربه دریافته اند که در نظام اسلامی بانگ آزادی جز نفیر وعظ و صفیر گلوله نیست، باید این سرود را نیز همچون خود خاوران از اسلامگرایان ستاند تا با تغییراتی که اهل ذوق به آسانی می­توانند در آن بدهند، سرود قربانیان استبداد بشود، سرودی که یاد همۀ این قربانیان را به یکسان گرامی بدارد و به تبهکارانی که بر ایران حکم میرانند گوشزد کند که ملت ایران حقوق خود و تاوان جنایاتشان را از آنها خواهد ستاند.

 بر گور مبارزان نمی­باید نوحه سرود، می­باید سرود مبارزه خواند. وقتی این روایت نوین سروده شد همۀ آزادیخواهان خواهند توانست با حرمت به رفتگان، با امید به آینده، با اعتماد به نفس تمام و با صدای رسا ندا دردهند که این بانگ آزادیست کز خاوران خیزد...

رامین کامران
www.iranliberal.com


Share/Save/Bookmark

Recently by Ramin KamranCommentsDate
دیروز، امروز، فردا
2
Aug 31, 2012
ثابتی
13
Aug 18, 2012
چرا هنوز گرفتاریم؟
3
Jul 26, 2012
more from Ramin Kamran
 
default

Love Unity and cooperation is the way

by Sahameddin Ghiassi (not verified) on

ملت های کهن دوباره متحد شوید. نیرنگ جهانخواران این بار چند دستگی و پریشانی ما است تا با خیال راحت مارا غارت کنند. اگر قرار باشد هرکس برای هر ایده ای که دارد کنار گذاشته شود که در آنصورت یک تعداد محدود شکننده باقی میمانند علی و حوضش. یکی را بعنوان زن بودن و یکی ر به عنوان چپی و یا راستی و یکی را بعنوان کم دین و یکی را بعنوان تندرو و دیگری را بعنوان متجدد و آن دیگر با نام سنت گرا. پس از این چهار تا نیمی آدم دیگر که میماند. در آنصورت برای غارتگران بین المللی کار بسیار ساده و آسان خواهد بود که در هنگامیکه مردم با هم بنام دین و ملیت و مذاهب مختلفه در جنگ و گریز هستند بیایند و ببرند مثل اینکه تا حال برده اند و هیچکس هم صدایش در نیامده است.

من در تهران یک معلم دانشگاه بودم و پدرم هم یک سرهنگ شهربانی بود و پدر وی هم یک آیت الله میانه رو مذهبی. مادر من بهایی بود ولی پدرم بوی اجازه نداده بو د که من با آداب بهایی آشنایی پیدا کنم و مثلا به درس اخلاق روزهای جمعه بروم.

من در آلمان در مدارس تدریس میکردم روزی که سرکلاس بودم دیدم که یک دختر که در روی صندلی جلویی نشتسه بود دارد گریه میکند. با نهایت دوستی جلو رفتم و پرسیدم گابی چرا گریه میکنی. با سادگی گفت آقای غیاثی آقای دکتر سیندلر گفته شما آلمانها اکنون آنقدر بدبخت شدید که اکنو ن یک شترسوار خاورمیانه معلم شماست و من هم دارم برای بدبختی ملت خودمان گریه میکنم که البته منظور شتر سوار من بودم.

شاید باور نکنید که من هما ن روز تصمیم گرفتم که به ایران باز گردم و این همه تف تف آلمانها را برای یاد
گیری زبانشان تحمل نکنم که برای ما هیچگونه احترامی قایل نیستند. من که بعد از مدتها دوندگی کار وآپارتمان پیدا کرده بودم دیدم که بایست عطایش را به لقایش بخشید و از گیر این مردم ملیت پرست آسوده شد. فردای آنروز در قطار نشسته بودم و از کیل به هامبورگ میرفتم که بلیت گرفته و به تهران برگردم. باری نزدیک ظهر به هامبورگ رسیدم و یکراست سراغ ایران ایر رفتم و از یکی از آشنایان خودم که در آنجا کار میکرد تقاضای بلیت فوری کردم.. و بالاخره همان روز سوار هوا پیما شدم و به طرف تهران پرواز کردم در هواپیما بود که فکر میکردم از یک زندان گریخته ام و بسوی آزادی در پروازم.

در هواپیما با خود میگفتم و شرط میکردم که دیگر تحت هیچ شرایطی تهران را برای کار و زندگی در خارج از ایران ترک نخواهم کرد. مگر ماموریت های اداری و دولتی.

باری در تهران در وزارت خانه ای مشغول کار شدم و عصر ها هم در آموزشگاهی زبانهای خارجی تدریس میکردم. و نیز در مدرسه آمریکایی و آلمانی هم کار میکردم. خلاصه تمام روز به فعالیت مشغول شده بودم.

تا اینکه جریانهای سال 57 پیش آمد. و من به حاشیه رانده شدم مدرسه آلمانی بسته شد و مدرسه آمریکایی هم بسته گردید. دوستان و فامیل میگفتند که فلانی برو بخارج تو که مدرک داری و زبان بلدی چرا اینجا مانده ای. در هنگامیکه در مدرسه آلمانی تهران معلم بودم حقوق و مزایای من که ایرانی بودم یک سوم و شاید یک پنجم حقوق و مزایای همکار آلمانی من بود. گرچه این اختلاف سرد کننده بود ولی خوب میشد از آن به عنوان انیکه آنان حق دوری از میهن را میگیرند قبول کرد.

گرچه تبعیض دردناک است و لی خوب تا حدودی میشد به علت دوری از کشورشان و یا اینکه معمولا آلمانها با همان حقوق و مزایای آلمان راضی به ترک کشورشان نیستند پذیرفت.

مدرسه آلمانی تهران بسته شد و جایش یک مدرسه کوچکتر بنام مدرسه سفارت آلمان گشوده شد. حال به تورم روز به روز ایران هر روز حقوق مزایای من نسبت به همکار آلمانی کمتر و کمتر میشد بطوری که دریافتی های آنان شاید یک صد برابر ما شده بود.

سیاست مدرسه سفارت آلمان هم فرق کرده بود و حقوق ایرانی ها را بطور یکسان پرداخت نمیکرد. و مثلا ایرانیان را بر ضد ایرانیان تحریک میکرد. در ضمن با وجود بودن چند نرخ برای ریا ل آنان مارکهای خود را در بازار آزاد میفروختند و با کمک سفارت با نرخ رسمی در ازای ریالهای فروخته شده مارک با نرخ اصلی دریافت میکردند. یعنی یک مارک را بیست تومان میفروخت و مثلا پنج تومان آنرا خرج میکرد و در ازای پانزده تومان باقیمانده 3 مارک پس میگرفت. حالا خودتان حساب کنید که چه کار پر منفعتی این تبدیل ارز شده بود .. مثلا اگر یک آلمانی یک ایرانی را میکشت و زیر ماشینش میکرد براحتی دیه را میداد زیرا سه برابر دیه پول اضافی دریافت کرده بود.

این بود که آلمانها میگفتند اگر کسی را با ماشین صدمه بزنند کاری سود آور است. خودتان حساب کنید که چه کار طاقت فرسایی بود که میان یک مشت آلمانی در ایران زندگی کنی و با تو همان رفتار را داشته باشند که در کشور خودشان با خارجیها داشته بودند.

من نماینده کارکنان و معلمین ایرانی و کارمندان محلی بودم این بود که ما دور هم جمع شدیم و یک نامه راجع به شرایط نوشتم و با بریده یک روزنامه انگلیسی چاپ تهران که نشان میداد مارک دارای سه نرخ است به آلمان پست کردم.

نمیدانم که چه شد و چگونه به سایر همکاران ایرانی برخورد کردند که همه کنار کشیدند و مرا تنها گذاشتند شاید به نحوی سبیلهای آنان را چرب کرده بودند. این بود که مدیر مدرسه مرا صدا کرد و گفت اگر یک نامه بنویسی که اشتباه کرده ای و نادرست نامه را نوشته ای ما با تو کاری نداریم وگرنه برایت درد سر تولید میکنیم.

من قبلا به یک مثلا دوست مقدار زیادی پول داده بودم که خانه اش را ترمیم کند و رهن بدهد و پولها را پس بدهد و او پول را که پس نداد که هیچ بلکه برای پس ندادن پول به دادگاهها نوشته بود که من به او پول قرض داده ام که دین او را عوض کنم. و با ارسال اظهار نامه به دانشگاه باعث اخراج من شده بود. و حالا هم که مدیر مدرسه آقای فریچ برای من خط و نشان میکشید. خلاصه من را از مدرسه سفارت آلمان اخراج کردند برای اینکه حاضر نشدم که از گفتن حق خودداری کنم.

شخص نابکاری که اموال مرا غارت کرده بود حال برای از بین بردن من هر کاری میکرد و هر تهمتی که میخواست به من میزد. از جاسوس سفارت آلمان گرفته تا جاسوس صیهونیست و غیره.

این است عدل و داد در آن زمانه. به ناچار من هم مجبور شدم از روی ناچاری عهد خود را بشکنم و دوباره سوار هوا پیما شوم و بخارج از میهن گرام بروم. زیرا که هم دوستان و هم فامیل به من خیانت کردند و دوستی و اعتماد و محبت مرا با بیشرمی و خیانت پاسخ دادند. و اینطور میشود نتیجه گرفت که سیستم پشت و نامریی میخواهد که دوستی ها و اعتماد ها را از بین ببرد و مردم را تا حد یک آدمک بکشاند.

نمیدانم یادت هست که گفته سعدی را که میگفت ای که پنجاه رفت و در خوابی شاید این چند روز را دریابی. بهر حال فکر کردم شاید تجربه های من برای جوانتر ها راهی و خدمتی باشد. من داستانهای زیاد واقعی نوشته ام که نمیدانم کدام آنها میتوانند برای مردم مفید باشند. همانطوریکه نوشته ای زندگی مردم بهم در شرایطی خیلی شبیه هستند. مثلا دانشجویان طبقه متوسط مشگلاتشان نظیر هم دیگر است. و یا مردم زحمتکش و کارکن دارای مشگلات مشابه ای هستند. ولی بطور کلی سیستم موجود در دنیا مردم را دو دسته میکند یا بی تفاوت باش و کناره گیر و یا ظالم . آنانی هم که برای مردم میخواهند خدمت کنند با زور به کناری گذاشته میشوند. این است که تنها راه رهایی داشتن گروه های بیشمار مردم دوست و دانشمند است. یعنی اکثریت مردم بایست به زره دانش و بینش مجهز باشند. زیرا این همه دین و ملیت و تاثر های ملی و مذهبی و قومی و گروهی را چطور میتوان یک کاسه کرد. مثلا بایست صفات مشترک و مواردی که مردم با هم توافق دارند انها را مورد توجه داد و نه فرضیاتی که مردم را از هم دور میکنند. مثلا بین بی دین و با دین این مطالب میتواند مشترک باشد مهربانی با هم دوستی باهم بد بودن دزدی و فساد همکاری و همگامی انسانیت و خوبی اعتدال و همکاری و عدل و مساوات. احترام به عقاید دیگران و ارج نهادن به دانش و میبینی که میشود هزاران نقطه مشترک بین بی دین و با دین پیدا کرد. بعد ادیان را مورد مطالعه قرار داد و نکات مثبت و مشترک آنان را برجسته نمود وآنان را به همکاری دعوت نمود.

ولی اینکه مثلا شیعه بگوید راه من درست است و دیگران به راه خطا میروند و یا مسیحی بگوید که من راه درست را پیداکرده ام و دیگران راه اشتباه میروند

ولی متاسفانه سیستم حاکم بر جهان این را نمیخواهد آنان میخواهند نفرت و انزجار حکمفرما باشد تا بتوانند محصولات مخرب خود را بفروش برسانند. وگرنه روشن است که یک بچه کلیمی کلیمی میشود و یک بچه مسلمان مسلمان و یک بچه هندو هندو و همه آنان فقط برای یک اسم است که از هم جدا میشوند وگرنه در انسان بودن همه یکسان هستند. بعبارت دیگر اگر ما اصل مشترک را که همان خوبی و انسانیت همکاری و همراهی است برجسته کنیم و عوامل فرعی را که چونگه بایست عبادت کنند کنار بگذاریم و به شخص واگذار نماییم تا اندازه ای مشگل حل میشود.

مثلا اگر اسلام سعی کند که همه مردم را مسلمان کند و مسیحی سعی نماید همه مردم را مسیحی مسلم است که راهی دور و دراز و پر خطر و مشگل اتنخاب شده است.
در حالیکه اگر سعی کنیم مردم را همان طور که هستند دوست بداریم و نه اینکه سعی کنیم آنان را مثل خود نماییم مسلم است که مشگل حل شدنی است.

مثلا در آفریقا رابطه بین زن و مرد بسیار آزاد تر از اروپا و آمریکا است بدین معنی که مرد علاقه خود را به زن و یا دختر مورد نظر ابراز میکند و دختر و یا زن با او رابطه بر قرار میکند که این در فرهنگ آمریکایی که روابط محتاج به شناخت و رفت آمد و رستوران رفتن و معاشرت است نوعی فاحشگی است و یا رابطه بین دختر و پسر که بعنوان دوست پسر و یا دوست دختر ابراز میشود در فرهنگ خاورمیانه نوعی فاحشگی است. یا هندو ها بایست تمام ثروت خود را دودستی به داماد بدهند و این خانواده دختر ها هستند که به خواستگاری پسر ها میروند.

اگر قرار باشد یک فرهنگ و یا یک تمدن را با معیار های فرهنگی دیگر اندازه گیری کنیم مسلم است که راهی به خطا رفته ایم و اثرش جز بد گویی و نفرت و جدال چیزی نخواهد. بود. در خاطرات آتا تورک خواندم که سلطان عثمانی جدال در میان مردم کشور بزرگ عثمانی را به نفع خود میدانست و به آن دامن میزد حتی او نفرت و جنگ بین ترکان را دوست میداشت. و این راست است که حکمرانان غیر مردمی همیشه از این جدال و نفرت سود میبرند و چون مردم بخود مشغول میشوند لاجرم وقتی برای کنترل غارت و سو استفاده آنان ندارند و این ها از قانون تفرقه بینداز و حکومت کن سو استفاده مینمایند.

همانطورکه اسکندر گفته است که کارهای بزرگ را به اشخاص پست واگذار کن که همیشه میتوانی آنان را کنترل کنی. متاسفانه این قانون هم اکنون در جهان ما بکار برده میشود و با دامان زدن به اختلافات جزیی مردم کم شعور را مشغول و خود سرمایه آنان را غارت میکنند. تنها راه رهایی از این تله داشتن دانشگاه های مستقل و احترام به عقاید دیگران و بردباری و تساهل و قبول اینکه حتی قوانین هم مطلق نمی باشند و با زمان و مکان قابل تغییر میباشند.

جوانانی که از یک شکست عشقی به خودکشی دست میزنند و یا به دامان اعتیاد پناه میبرند و یا انان که در اثر ناملایمات زندگی به مرگ و نیستی پناه میبرند و برای زنده بودن و زندگی کردن خود عزا میگیرند همه محصول همین سیستم کذایی هستند که تخم بد بینی و فساد و بی تفاوتی و گرگ بودن و ظالمانه رفتار کردن را بما آموزش میدهد. یک دادگستری بی تفاوت و یک لشگر قاضی و بازپرس بی مصرف و بی تفاوت چگونه میتوانند عدل و داد را مراعات کنند. سرگرد شهربانی که بی غرور تقاضای دریافت وجه نقد رشوه دارد چگونه میتواند قانون عدالت را رعایت کند و یا قاضی گرسنه دادگستری که چشم به دستان رشوه دهنده دوخته است میتواند عدل را مجری باشد. یکی میگفت ایرانیان بجای تولید و کار و یگانگی به جنگ مشغولند جنگ بین مذاهب و مکتب های سیاسی و قومی و گروه بندی های متفاوت بی آنکه هیچ برداشت علمی از این گروه ها داشته باشند. جنگ آنان در حقیفت جنگ نام های مختلف است.


default

تخریت قبرستان بهائیان در سمنان

x (not verified)


شامگاه سه شنبه 29 بهمن ماه گلستان جاوید( گورستان بهاییان) سنگسر مورد
هجوم واقع شد. غسال خانه این محل به آتش کشیده شد و حدود 50 سنگ قبر تخریب گردید.
این در حالیست که چندی قبل با مسئولین جامعه بهایی سمنان تماس گرفته شده و به آنها تذکر داده شده است که اجازه دفن اموات خود را در گورستان بهاییان سنگسر ندارند.
آنچه بر شگفتی می افزاید این است که هیچ اجازه ای توسط دولت برای تاسیس گورستانی در شهر سمنان نیز به بهاییان داده نشده است و در عین حال بهاییان سمنان اجازه به خاک سپردن عزیزان خود را در گورستان سنگسر هم ندارند. مدتی بعد از این تماس ، تخریب و آتش زدن گلستان جاوید سنگسر صورت می گیرد.
علاوه بر آزار و اذیت رو به تزاید بهاییان در سراسر ایران، سمنان مورد حملات ویژه قوای دولتی قرار گرفته است.یورش بیگاه به منازل 20 خانواده بهایی، دستگیری صهبا رضوانی و اعلان محکومیت 3 سال و 8ماه حبس تعزیری، سخنرانی و توهین و تهمتهای روحانیون در مدارس، نوشتن شعارهایی بر ضد بهاییان بر دیوارها، ایجاد محدودیتهای شغلی و ارتباطی برای شاغلین و دستگیری و حبس عادل فنائيان، طاهر اسكندريان ، عباس نوراني و اینک تخریب و آتش زدن گورستان آنان.
سوالی که در اذهان می گردد و به هیچ منطقی گرههای کورش گشوده نمی شود اینست که اگر یک بهایی در سمنان از دنیا برود چه باید بکند؟ در سمنان که اجازه تاسیس گورستان داده نشده است در سنگسر هم اجازه دفن بهاییان سمنانی داده نمی شود پس با این اجساد بر جای مانده چه می توان کرد؟.
20 سال پیش ماجرایی مشابه این اتفاق در کرج روی داد. اجساد بو گرفته که از سوی دولت جواز دفن بدیشان داده نمی شد توسط چند بهایی به مقابل در شهرداری کرج منتقل شد زیرا جایی برای خاک نمودن آنها وجود نداشت. آن چند نفر به اتهام ایجاد ضوضای عمومی، 15 سال از عمر خود را در زندان به سر بردند.
اینست سرزمینی که جای آب در جویهایش خون جاریست و جای دل در سینه های مسئولینش ، سنگ.
//khabarnavard.blogspot.com/2009/02/blog-post...

//www.youtube.com/watch?v=S9AVQc6Itso&feature...


default

Interesting.....

by KavehV (not verified) on

مسلمان بودن یا نبودن قربانیان تغییری در وضعیت آنها نداد، همه به یکسان در این گور جمعی جای گرفتند.

Mr. Kamran,

Interesting analysis, but 30 years on, we should have been much further along in confronting the Islamists.

BTW, the above claim (in Farsi) is false, in any context.