دادگاه تجدید نظر حکم 5 سال حبس تعزیری کیوان رحیمیان را تایید کرد و او باید 12 روز دیگر خود را به زندان معرفی کند. برادر و همسر برادر کیوان، کامران رحیمیان و فاران حسامی به جرمی مشابه یعنی تدریس در دانشگاه بهاییان ایران در حال سپری کردن حبس چهارساله در زندان های رجایی شهر و اوین هستند. همسر کیوان به تازگی بر اثر بیماری سرطان دیده از جهان فرو بست. پدر کیوان و کامران، رحیم رحیمیان، در سال 1363 به جرم پیروی از آیین بهایی اعدام شد.
آرتین سه ساله (فرزند کامران و فاران) و ژینای یازده ساله (فرزند کیوان و فرشته) هر دو دور از والدین خود خواهند بود
بر ژینا رحیمیان، 11 ساله، چه خواهد رفت ؟
زن عموی او، فاران حسامی، نیز به همین اتهام به چهار سال حبس تعزیری محکوم شده است. پدربزرگ او، رحیم رحیمیان، نیز در سال 1363 به جرم پیروی از آیین بهایی اعدام شد. بر ژینای 11 ساله، چه خواهد رفت؟
از تاریخ شِکوه می کنم
کیوان رحیمیان
امروز بعد از ظهر در حالی که مهمان دارم مامان گوشی تلفن را به من می دهد، می گویم بفرمایید. می شنوم که از دادسرای شهید مقدس اجرای احکام تماس می گیرم برای اجرای حکم خود را معرفی کنید می گویم مگر تایید شده است؟ می گوید بله پرونده تان الان اینجاست. می پرسم کی باید بیایم؟ می گوید هر چه زودتر. می گویم زودتر از دو هفته نمی توانم از فردی می پرسد می گوید نمی شود حداکثر هفته دیگر سه شنبه می گویم نمی توانم خلاصه بعد از چند بار ردو بدل شدن حرف قرار می شود شنبه آینده یعنی 25 شهریور خود را معرفی کنم. از اواسط گفتگو ژینا در کنارم است به محض قطع شدن می پرسد کی بود؟ می گویم حکمم تایید شده است باید خودم را معرفی کنم. گریه ژینا بلند می شود هق هق می کند می گوید نرو، فرار کن، چرا تو باید بروی؟ چرا باز هم خانواده ما؟ من چه کار کنم؟ و ... سعی می کنم در نهایت آرامش با او حرف بزنم در قبال هر حرف و سوالش چیزی می گویم بعد از حدود یک ربع گریه اش کمی آرام تر می شود و در نهایت استیصال می گوید بابا خواهش می کنم نرو، خواهش می کنم نرو و من از او مستاصل تر می گویم بابا من هم دوست ندارم بروم ولی نمی شود و با خواهش های مجدد او دیگر حرفی نمی زنم دستش را گرفته ام و سرش را نوازش می کنم و ...
یاد پریروز می افتم برای کار بانکی از خانه می روم در کمتر از نیم ساعت بر می گردم می بینم چشمان آرتین اشک آلود است ژینا می گوید گریه کرده است گفته عمو کجاست چرا نمی آید؟ عمو هم رفته اوین!؟ در یک ماه گذشته هر وقت بیرون می روم آرتین می پرسد عمو بر می گردی؟ و من تا الان می گفتم بله عمو بر می گردم. نمی دانم از امروز به او چه بگویم؟ اصلا بگویم یا نگویم.
ژینا قبل از خواب مجددا کمی گریه می کند و می گوید به آرتین چه می خواهی بگویی؟ الآن بگویم؟ راضی اش می کنم فعلا نگوید وهنوز نمی دانم به او بگویم یا نه؟!
با خودم فکر می کنم احتمالا از فردا در ایمیل ها و سایت ها خبر تایید حکمم می آید و در 25 شهریور ورودم به زندان خبر داده می شود و می شوم جزیی از تاریخ این مرز و بوم و جزیی از تاریخ دیانت بهایی. کیوان رحیمیان به خاطر اعتقادش به زندان افتاد همان گونه که برادرش، زن برادرش و بسیاری دیگر.
یادم می آید در سال 1359 در اویل انقلاب که فشارها و ظلمها بر جامعه بهایی آغاز شده بود و روز به روز افزایش می یافت مقاله ای از دکتر داودی خطاب به مردم ایران و مسئولین منتشر شد به نام تاریخ شِکوه می کند و من در اوج نوجوانی از نثرش و مفاهیمش که تظلمی بود بر مظالم وارده بر جامعه بهایی لذت بردم. ولی الآن می خواهم بگویم من از تاریخ شِکوه می کنم چراکه فقط وقایع و اتفاقات را ثبت می کند. غم ها، ترس ها، ناامیدی ها، نگرانی ها و کلا احساسات آدم ها فراموش می شود. کامران در پاسخ نامه آسمان گریست که من بعد از دستگیری فاران نوشتم، برایم چنین نوشت و فکر می کنم به بهترین وجه فکر مرا بیان کرده است در این جا می نویسم که شاید در تاریخ ثبت شود و در آینده مورخان به این بعد وقایع هم توجه کنند. شاید هم این کار هنرمندان باشد.کاری که در دهه هفتاد تلاش کردیم که صورت پذیرد ولی موفق نشدیم.
کیوان نوشته بودی " کسی از رنج هایی که ژینا و آرتین می کشند و گریه هایی که کرده و می کنند نمی نویسند." آره ما غرق وقایع واتفاقات می شویم و از احساس آدم ها یادی نخواهد بود. فکر می کنم برا ی همین است که از زندگی مان درس نمی گیریم، مار گزیده دوباره گزیده می شود. چون یا وقایع را فراموش می کنیم و یا خاطره می شود. ثبت وقایع بدون احساس. دردگزیدگی مار فراموش می شود و فکر می کنیم می شود از آن اتفاق جلوگیری کرد و یا با فاصله گرفتن زمانی، موضوع کوچک می شود آن قدر که در زندگی گم می شود و یا به حساب نمی آید ووقتی اتفاقات کلی شد، می شود تاریخ، تاریخ زندگی من، زندگی ما، شهر من و خلاصه تاریخ مملو از وقایع و اتفاقات. حوادث و آمار خالی از احساس و ما هم مبتنی بر فکرمان آن وقایع را باور می کنیم، دروغ می پنداریم، اغراق می دانیم و یا ناقص می انگاریم و هیچ کدام از قضاوت های مان با احساس، عاطفه، همکاری، حمایت، تنهایی یا ترس پشت وقایع مرتبط نمی شود و در واقع زندگی یا انسانیت پنهان می ماند و به همین دلیل است که ازتاریخ درس نمی گیریم و گذشته چراغ راه آینده نمی شود. شاید اگر پشت وقایع و اتفاقات با زندگی و انسانیت ممزوجمی شد و با وقایع مرتبط می شدیم، نوع زندگی مان تغییر می کرد، این آینه عبرت، آینه می شد و ما خودمان- انسانی- را در آن می دیدیم. الآن فکر می کنم انسانی مقابل وقایع قرار می گیرد، خودش را در آن نمی بیند یک طرف احساس ونیاز است و طرف دیگر آمار و ارقام و وقایع. این دو دنیای متفاوت راه خود را می روند، شاید اگر این دو دنیا مرتبط می شدند و در ثبت وقایع احساسات هم می بود مثل گریه و دلتنگی ژیناو آرتین، مثل لرزش زانوی تو و من وخیلی مثال های دیگر، این تکرار تاریخ تعطیل می شد. جلوه این تکرار در خانواده ما می شود اعدام بابا در سال 1363 و من وتو نوجوان، داستان دستگیری تو و فرشته درسال 1383 و ژینای 4 ساله، داستان دستگیری من و فاران و آرتین 2 ساله. نکته عجیب کوچک شدن سن کودکان است و امیدوارم با ثبت سوالات ژینا و احتمالا سوالات آرتین چرخه تکرار وقایع به کمک این تلاش ها متوقف شود.
علیرغم اطمینان قلبی از فضل حق و این که مطمئنا بندگانش را به خود وا نمیگذارد و حمایت و کمک بی دریغ خانواده ودوستان که بیشترین سرمایه در زندگی ما بوده است و قدردان آن باتومام وجودم هستم ولی اعتراف می کنم که نگرانم. نگران ژینا که چه کسی درد دلها و گریه های شبانه اش را می شنود بدون این که نصیحتش کند و یا به او بگوید هر که در این بزم مقرب تر است جام بلا بیشترش می دهند که او را عصبی تر می کند و بر می آشوبد. چه کسی هر روز آرتین را در آغوش می کشد و به جای بابا، مامان، زن عمو و از این پس عمو می بوسد کاری که هر روز من در این دوماهه انجام می دهم و از کسی دیگر حتی از مامانم نپذیرفته است.
بسیار غمگین، ناامید و متاسفم که در وطنم به جای این که از تجربه ها، دانش و استعداد من، کامران ، فاران و امثال ما استفاده شود به صرف اعتقاد مان به اختلال در امنیت ملی متهم می شویم، محکوم می شویم و به زندان می رویم پرونده هایی که ساخته شد و تقریبا مطمئنم که قاضی پرونده حتی آن را نخواند و گرنه به من نمی گفت به کانادا رفتی یا در کلینیک ایران مراجع می دیدی که مربوط به کامران بود که در کانادا درس خواند و ... قطعا قاضی دادگاه تجدید نظر هم نخوانده است. در حالی که در این چند ساله تمام تلاش ما این بود که تجربه هاو یادگرفته های خود را با همه، فارغ از دین و اعتقادشان و باورهای خودمان سهیم شویم و کمکی برای آرامش، شادی، رضایت خاطر و در نهایت غنای زندگی شان باشیم. تمام تلاش های مان در تدریس دروس روان شناسی در موسسه علمی آزادبه جوانان بهایی محروم از تحصیل،مشاوره های فردی، کلاس های زبان زندگی، آموزش پیش از ازدواج، تربیت جنسی کودکان، نوجوانان و روابط زناشویی موثر و ترجمه و تالیف کتاب در این زمینه ها که تماما با تایید وزارت ارشاد چاپ و یا با تصویب سازمان بهزیستی مورد استفاده قرار گرفته است با نیت خالص، صمیمانه و بی دریغ بوده است. در همین جا از همه افرادی که با ما مرتبط بوده اند دعوت می کنم در صورت تمایل تجربه شان،یادگیری شان، احساسات شان و تاثیراتی که برای زندگی شان داشته است را از آن چه از ما(من، کامران و فاران) دیده اند و گرفته اند را بنویسند. هم چنین از همه این افراد خواهش می کنم اگر شکایت، گلایه،... و یا هر موردی که به زندگی شان آسیب رسانده است را هم بنویسند شاید مسئولین قوه قضاییه، وزارت اطلاعات و یا هر مقام ذیربط دیگر ببینند و امیدوارم با دیدن این با وجدان خود کنار بیایند و بینند آیا عدالت را رعایت کرده اند؟ آیا این فعالیت ها شایسته چنین مجازاتی است که ما در گوشه زندان باشیم و آرتین و ژینا محروم از آغوش گرم والدین باشند و مادرم که باید در این سن و سال آسایش داشته باشد و بیشتر استراحت کند و ثمرات فداکاریهایش برای تربیت دو فرزند بدون پدر را ببیند مجبور باشد فرزندانش را از پشت کابین زندان ببیند و نوه های بدون والدین را بزرگ کند. امیدوارم که یکی از دوستانم پیشقدم شود سایتی یا لینکی را به این منظور درست کند و به همه اعلام کند چون من ترجیح می دهم این ده روز باقی مانده را با ژینا و آرتین بگذرانم هم برای آنان و هم برای خودم که شاید تا 5 سال از این موهبت محروم باشم. کامران چند روز قبل از دستگیری اش در 22 شهریور پارسال نامه ای به آرتین وملت ایران نوشت که به من و دوستی عزیز داد و در تمام این یک سال امانتا پیش من بود و مایلم در این زمان آن را در این جا ثبت کنم. شاید برای آیندگان و تاریخ به کار آید.
آرتین و ملت ایران
امشب در منزل خودم برای همگان اقرار می کنم که: بهایی هستم، در موسسهعلمی آزاد درس خواندم و تدریس کردم، کارشناس ارشد مشاوره ام را در کانادا گرفتم، از سال 1383 در ایران مشاوره کردم با حدود 2000 نفر، الگوی ارتباط بدون خشونت را با نام زبان زندگی آموزش دادم، متون آن راترجمه کردمو با مجوز وزارت ارشاد چاپ کردم.
با رضایت به گذشته ام نگاه می کنم و از آن چه به دست آوردم و آن چه بهملت ایران دادم راضی، شاد و خرسند هستم.
ضربات شلاق به پدرم در زندان سال 1362 شد ضربات ریتم بر تنبک، ممنوعیت تحصیل در دانشگاه های ایران شد کارشناسی ارشد مشاوره از کانادا همراه با مهارت های مکمل مثل تئاتردرمانی، ان ال پی و ارتباط بدون خشونت.
و در نهایت شش ماه انفرادی پدرم، اعدام و شهادت او شد ارتباط من با آدم ها در جلسات مشاوره و کارگاه های آموزش زبان زندگی و این الگوی ارتباطی و زبانزندگی شد هدیه من وخاندان رحیمیان به ایران و تمام ایرانیان عزیز، که امیدوارم بپذیرند.
زندگی، شادی و آرامش آرزویم برای تو و تمام ملت ایران است.
من هم در این جا اذعان می کنم که از تمام انتخاب های زندگی ام راضی ام و اگر مجددا هم تکرار شود همین را انتخاب می کنم و افتخار می کنم به همه باورها و تلاش هایم و امیدوارم که آن چه بر من وخانواده ام می گذرد عاملی شود برای عدالت، آزادی و پیشرفت کشورمان.
گر تیغ بارد در کوی آن ماه
گردن نهادیم الحکم لله
کیوان رحیمیان
ساعت 3:30 بامداد 15 شهریور 1391
Recently by alborz | Comments | Date |
---|---|---|
روشن فکری و یا نو اندیشی دینی - پرگار بیبیسی | 1 | Oct 02, 2012 |
Attacks on the Bahai's | 6 | Sep 15, 2012 |
Golha Project Website Launched Today | 8 | Aug 24, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
Who?
by Frashogar on Thu Sep 06, 2012 12:03 PM PDTThis is Alborz ;0)
Calm down, old vet. It ain't good for your blood pressure. We wish you good health.
Wahid - The only rare instance when I will actually address you
by Anonymous Observer on Thu Sep 06, 2012 12:00 PM PDTThis is it. So, get ready MaryamJoon:
Despite your continuous pleas for attention from me, you will take the hope of me engaging you in a converstion to your grave.
Now go do another useless photoshop and post it on your hate site and in a hate blog. No one cares...really, no one does.
Dear AO...
by alborz on Thu Sep 06, 2012 11:26 AM PDT...thank you for the heads-up. I commented on that blog with the intention of communicating the importance of independent investigation for those that visit it.
Thanks again,
Alborz
Dear Alborz
by Anonymous Observer on Thu Sep 06, 2012 11:13 AM PDTI noticed your comment on the Bahai hate blog. Please be aware that "MaryamJoon" is another username for the same person. It's very easy to figure it out. I actually called it when he started posting under the female persona. Not only the content of the two posters is smilar, not only "they" both appear repeatedly on "each other"'s threads--and even respond for "each other"- if you look at the articles and posts for both usernames, they both originate from his hate site, Iranianfacebook.com. This particular M.O. is practiced by this individual time and again, where he registers under various usernames within a short span of time and posts under those usernames simultaneously . I even wrote a blog about it:
//iranian.com/main/blog/anonymous-observer/arc-ir-propaganda-agent-iranian-com
I'm sorry for distracting from the important subject of your blog, but I wanted to bring this to your attention so that you don't get abused and played by this character.
shahrvand2...
by alborz on Thu Sep 06, 2012 11:01 AM PDT... your understanding of the situation is acknowledged and appreciated.
Alborz
نظامی که از دانش و دانشگاه میترسد
shahrvand2Thu Sep 06, 2012 09:49 AM PDT
Anonymous Observer...
by alborz on Thu Sep 06, 2012 08:07 AM PDT... your comment about "their lackeys" is a testament to the fact that their identity and their role is known.
Alborz
Thanx for sharing their story & informing the rest of us Alborz
by Anonymous Observer on Thu Sep 06, 2012 07:15 AM PDTunfortunately, Bahais are being--and have been for the past 33 years--victimized twice, once by the despicable, anti-human (not just inhuman, but anti-human) IR, but also by a bunch of their lackeys who try to blame the victims for their reaction to IR's wholesale oppression of their community.
Mr. Roozbeh_Gilani...
by alborz on Thu Sep 06, 2012 06:59 AM PDT... thank you for your consistent voice of support for every wronged soul in our country.
The experience that you have shared is a common one amongst our fellow Iranians and yet lamentably few have taken the next step of informing themselves beyond the persecution that Baha'is have endured. The Rahimian family's outlook on their fate should lead us past empathy and to ask the question "what animates this family and so many Baha'is to make the choices that they are making?".
Alas, for the sake of the 11 year old Jina, who has to see her father-off to prison in a few days, we must start asking questions.
Alborz
maziar58...
by alborz on Thu Sep 06, 2012 06:35 AM PDT... I agree with you that empathy is not enough and that it needs to reach the point of disgust and then transformation.
The question is whether an overwhelming part of our society will get used to these tragedies or will they reach your level of disgust and want a transformation. As evidenced by a commentator who chose to only comment on the grammar of this letter, the jury is still out.
Alborz
Souri khanom...
by alborz on Thu Sep 06, 2012 06:13 AM PDT...thank you for expressing your empathy, as always.
Alborz
This is a truely sad story.
by Roozbeh_Gilani on Wed Sep 05, 2012 08:11 PM PDTI knew very little about our Bahaii ompatriots while living in Iran, apart from the shamefull lies fed to me and other kids by the Islamist regime. Outside Iran, I made friend with a bahaii class mate who explained to me the fact that Bahais are prohibted from any political activity, by their religion. That is when i started to question my previously held beliefs about them. read and learnt about the crimes that the shia clergy has committed against these compatriots, and felt an obligation to speak out on their behalf. More and more Iranians feel exctly the same way as I do.
thanks for sharing Mr. albor
"Personal business must yield to collective interest."
.........
by maziar 58 on Wed Sep 05, 2012 07:59 PM PDTOur words of compassions with Iranian Bahais IS NOT ENOUGH.
The regime needs a REAL KICKS from an stronger outside force period.
Maziar
بسیار زیبا
مآمورWed Sep 05, 2012 07:30 PM PDT
انشاء یا نامه آقای رحیمیان از لحاظ دستوری و قواعد انشاء کاملأ درست است و لغت نامه خیلی خوبی هم دارد. نوشتن کار راحتی نیست!!
I wear an Omega watch
Very touching
by Souri on Wed Sep 05, 2012 06:19 PM PDTMy heart goes with Zhina and Kayvan and the whole Baha'i population of Iran. This is really unbearable.
زبان قاصر است
RuhiWed Sep 05, 2012 06:19 PM PDT
Reflections on our society...
by alborz on Wed Sep 05, 2012 06:01 PM PDT...by a father about to leave his daughter and enter prison. Lessons for all to contemplate.
Alborz