اگر حسرتی از دوران کودکی برایم مانده باشد، حسرت آن شوق و ذوق بی نظیری ست که برای عیدی گرفتن داشتم. لذت لباس نو و کفش هایی که برق می زدند اما سرپنجه و پشت پایم را اذیت می کردند، حتی اشتیاق مزه مزه کردن نان برنجی و نان نخودچی در دید و بازدیدها هرگز نمی توانستند جای شوق گرفتن عیدی را پر کنند. در تمامی دید و بازدیدهای عید، به کسالت بارترین عید دیدنی ها به این خاطر تن می دادم که می دانستم کی و کجا عیدی می دهد.
(سر سطر)
و بعد! خدایا، چه حس عمیق شرف و بزرگی در رفتار و حرکاتم پیدا می شد! دست در جیب شلوار، اسکناس های نو را لمس می کردم و می پنداشتم نگاه همه ی عابرین، حتی از چند خیابان آن طرف تر، به جیب من است. چه غنای طبع و عظمت شخصیتی می داشتم و چه سنگین و رنگین می رفتم. لباس ها و کفش های نو بدون آن اسکناس های تا نخورده ی نو، یک پاپاسی ارزش نداشتند. پول ها را در جیب شلوار، آن چنان میان انگشتان می فشردم که انگار جهان در کار توطئه بود تا ثروت بیکرانم را تطاول کند.
(سر سطر)
شاید در خوش ترین سال ها جمع عیدی هایم به زحمت به 5 تومان می رسید. چه چیزها اما که با آن پنج تومان نمی خریدم، به خانه نمی بردم و از داشتنشان به اندازه ی گاوی در حال نشخوار، در سایه سار درختی حظ نمی بردم. با این همه یکی دو روزی عیدی ها در جیبم و اشیاء در ویترین مغازه ها می ماندند و من با این حس که می توانم همه شان را داشته باشم، در پیاده رو به تماشای ویترین های مختلف می ایستادم. گدایی را با همه ی خانواده اش به یک شکم سیر در یک چلوکبابی دعوت می کردم، کفش و لباسم را به پاره پوشی می بخشیدم، خانه ای برای زن "شیخ صمد" می خريدم تا مجبور نباشد برای سیر کردن شکم سه بچه ی یتیمش در خانه ی در و همسایه کار کند، و چه کارها که می کردم، و نمی کردم ...
(سر سطر)
و آن اسکناس های پنج ریالی و یک تومانی نو، که خدایا، چند بار میان دو انگشت خیس کرده می مالیدمشان تا مگر به اشتباه دو اسکناس به هم چسبیده نباشند...! یک عید یکی از عموها یکی یک اسکناس یک تومانی به همه مان عیدی داد و من در خلوتم با انگشتان خیس، اسکناس را لمس کردم. ناباورانه دیدم که دو تاست! روشن بود که از این اشتباه شیرین عموجان و اين ثروت بادآورده با کسی حرفی نزنم. روز بعد عموجان خواست برایش سیگار بخرم. وقتی دو ریال باقی مانده ی پولش را برگرداندم، گفت؛ "برو خوش باش. این شد 22 ریال! امسال دیگر خیلی ثروتمند شدی"! پشت در اتاق و سر پله ها بود که معنای حرفش را فهمیدم!
(سر سطر)
تا عیدی ها را خرج نکرده بودم، جهان آرزوهایم، تمامی دنیا در آن پنج تومان جا می گرفت. ایمان دارم که "بیل گیت" هم لذت آن روزهای مرا درک نمی کند!
(سر سطر)
اما با گذشتن تعطیلات و رسیدن "سیزده به در"، با لذت چشیدن یکی دو نوشابه ی "شوئپس"، شادمانی خوردن یک "پونجیک"، جویدن یکی دو بسته آدامس خروس نشان و خریدن یکی دو تکه خرت و پرت چوبی یا مقوایی، قدرت خریدم کم کم به ته می کشید، بحران اقتصادی دوباره به سراغم می آمد و شکوه و جلالم رو به افول می گذاشت. تنها پنج - ده ریالش را برای روزهای بعد از تعطیلی نگه می داشتم تا یک بار هم شده بتوانم در مدرسه بامیه ای، مشاش یا لواشکی بخرم و در زنگ تفریح به نیش بکشم، بی حسرت نگاه به دهان دیگران!
(سر سطر)
شاید به دلیل یک عمر نفرت از صوفی گری و درویشی و قناعت باشد که به شدت از این ضرب المثل زیبا خوشم می آید که؛ "یک شب شاه بودن ارزشمندتر است از یک عمر گدایی"!تهران، نوروز 1384
Recently by Ali Ohadi | Comments | Date |
---|---|---|
بینی مش کاظم | - | Nov 07, 2012 |
"آرزو"ی گمگشته | - | Jul 29, 2012 |
سالگرد مشروطیت | 2 | Jul 22, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
Salam
by Ali Ohadi on Thu Apr 02, 2009 11:25 AM PDTThanks, hope it was a positive happy reminding!
Beautiful!
by Maryam Hojjat on Thu Apr 02, 2009 10:29 AM PDTYou brouht me back to my childhood during Norooz and Eidi Gereftan.
Ba Sepas