جنگل


Share/Save/Bookmark

Ali Ohadi
by Ali Ohadi
26-Jul-2008
 

سه هفته ای بود، دوستی با خانواده به سفر تابستانی رفته بود و من کلید دار بودم تا هر از گاه سری به خانه و اتومبیلی که بیرون خانه پارک شده بود، بزنم. چون قطار و اتوبوس مستقیمی نبود، بهانه ای شد برای دوچرخه سواری در مسیری تازه. مسیر همیشگی بطرف شمال شهری ست که در آن زندگی می کنم و تمام راه، از کناره ی آب و ساحل می گذرد. این یک اما به طرف جنوب بود. به زودی دریافتم که می توان بیش از دو سوم راه را از درون جنگل گذشت. هیجان! ده، دوازده سال پیش هم که در خانه ی دیگری زندگی می کردم در کناره ی جنگلی انبوه. تجربه ی دوچرخه سواری در آن چنگل را اما فراموش کرده بودم انگاری.
در باریکه راه های قلب جنگل، زیبایی عجیب و غریبی دور و برت را پر می کنند، انبوه درخت ها و سایه ها و توهمی توام با سکوت، طوری که گاه خیال می کنی از درون باغ های تو در توی بهشت می گذری. از همان روز اول، وقتی در قلب آن سکوت وهمناک، تنها صدای تماس چرخ ها با ریگ و خاک به گوشم می خورد، چیزهایی از تجربه ی قبلی به یادم می آمد! در عمق زیبایی، گاه واهمه ای پوشیده از هزار رنگ و سودا بر پوستت می نشیند و کم کم که در دل جنگل پیش می روی، تا اعماق جانت نفوذ می کند. گاه شاخه ای با باد می رقصد، یا برگ های بوته ای چنان به هم پیچیده اند که انگاری چشم های یوزی یا پلنگی در پس پشت آن کمین کرده اند، و بعد می خندی! پلنگ؟ در محوطه ی حفاظت شده؟ با این همه بر می گردی تا ببینی آن یوز یا پلنگ از کمین بیرون نجسته باشند، و تو را غافلگیر نکنند! به یاد تعقیب ها در فیلم های "طبیعت" می افتادم و آن بی اعتنایی سنگ وار یوزی که گاومیشی را می خواباند. گاه دزدی از پس پشت شاخه ای سر می کشید، یا متجاوزی، مردی وحشی با کاردی در مشت! توهماتی، گاه بسیار نامعقول و غیر منطقی، در میان زیبایی غریب جنگل!
لحظاتی خودم را ابلهی به تمام معنی می دیدم، و می خندیدم. خنده ام اما با کم ترین گمان یا تصوری تازه، دوباره دور لبانم می خشکید. زنی یا مردی یا زوجی دوچرخه سوار، تنها از روبرو می آمدند، یا بعکس، در همان جهتی که من می رفتم پا می زدند. لبخندی و سلامی و ... باز من بودم و جنگل و وهمی بی انتها، رکاب می کشیدم تا هرچه زودتر به انتها برسم، به خیابان، به تمدن! یک روز گوشی برداشتم تا مثلن با شنیدن موسیقی، توجهم به چیز دیگری معطوف شود. اما هر به چند ثانیه، تصور می کردم صدای موزیک می تواند مرا از شنیدن خطری که در کمین یا در تعقیب من است، باز دارد. روزهای بعد از این تجربه گذشتم.
فکر می کردم ترسم ناشی از عقبه و سابقه ی ذهنی من است. به فضاهای مشابه در ایران یا هر جای دیگر دنیا فکر می کردم. شاید خود مفهوم "جنگل"، که بی قانونی و آنارشی را تداعی می کند، اضطراب می آفریند. چطور "جنگل" در سرزمینی که قانون با تمام هیبت و آرامش حضور دارد، باز هم "جنگل" است! یک شب مطلب را با دوستی دانمارکی که در دل جنگلی در یک جزیره ی دیگر زندگی می کند، در میان گذاشتم. چیزهایی گفت، مثلن این که البته جنگل وهمناک است، هر جا که باشد. ولی انگار چندان هم به چیزی که می گفت، اعتقاد نداشت. فکر کردم می خواهد مرا تسکین دهد.
هر شب می گفتم؛ این چه بازی ابلهانه ای ست که من با خود می کنم؟ تصمیم می گرفتم روز دیگر از کناره ی جاده بروم. اما روز بعد، با تصمیمی قاطع از میان جنگل عبور می کردم و به خود هی می زدم که "باید بر این ترس مسلط شوی، مردک گنده"! ترس از تنهایی در جنگل می بایستی در این مدت در من می مرد، یا کم می شد. فکر می کردم آن که نمی ترسد، به "جنگل" عادت کرده. با این همه هر انسانی میان میلیون ها انسان در یک جامعه ی بی قانون، تنهاست، حتی اگر با "جنگل" اخت شده باشد. بی قانونی، وقتی بدانی که حتی قانونی هست که هیچ شهروندی به آن احترام نمی گذارد، حتی خود قانونگذار، "جنگل" می تواند معنای دیگری داشته باشد. اینجا اما؟
هر بار که در تشویش درون جنگل پا می زدم، تصمیم می گرفتم در اولین فرصت از کنار جاده بروم. با رسیدن به جاده اما تشویش از بین رفته بود و من با کششی کودکانه، به جنگل بعدی کشیده می شدم. وقتی می رسیدم، با خود می گفتم؛ خوب، به اندازه ی کافی امتحان کردی. حالا از جاده برگرد. اما وقتی دوباره سوار دوچرخه می شدم، فکر می کردم؛ این بار حتمن بهتر خواهم بود. نوعی بیماری مقاومت مرا وا می داشت تا با این تشویش درونی بجنگم. هر بار، وقتی از بخش جنگلی خارج می شدم و به حوالی خانه می رسیدم، با رها شدن از وهم "جنگل"، سبکی خاصی روی شانه هایم حس می کردم. بارها به خنده گفتم؛ چه قهرمانی ابلهانه ای! دارم با کی مسابقه می دهم؟ بهتر نیست بپذیرم که می ترسم؟ چرا از جاده نمی روم و اینطوری خود را از لذت دوچرخه سواری محروم می کنم؟ دفعه ی بعد اما تنها وقتی به یاد این فکرها می افتادم که درون جنگل بودم و صدای برخورد چرخ ها با ریگ و خاک، به گوشم می خورد و آن وهم و تشویش، دوباره دور و برم را پر می کرد. حوصله ام از خودم و این بازی دیوانه وار تکراری، سر می رفت. با خود می گفتم؛ جاده هم برای خودش زیبایی ها و مخاطراتی دارد.
دیروز دوستان از سفر بازگشتند و این بازی با جنگل تمام شد. از فردا اگر هوا خوب باشد، باز هم از همام مسیر قبلی می روم، همراه با امنیت جاده و کناره ی ساحل و آرامش آب و... با این همه هر بار که فکر می کنم فرصت دوچرخه سواری درون جنگل تمام شده، جایی درون سینه ام از اندوهی شیرین پر می شود. دلم برای تمامی آن یوزها و پلنگ ها و گرگ ها و دزدها و متجاوزانی که پشت شاخ و برگ ها کمین نکرده بودند، تنگ می شود!

یک شنبه 22 مرداد 1385

Ali-ohadi.com


Share/Save/Bookmark

Recently by Ali OhadiCommentsDate
بینی مش کاظم
-
Nov 07, 2012
"آرزو"ی گمگشته
-
Jul 29, 2012
سالگرد مشروطیت
2
Jul 22, 2012
more from Ali Ohadi
 
Ali Ohadi

Salam Souri Khanom

by Ali Ohadi on

Thank you so much for your kind feedbacks.

I'm not sure if I did understand what you mean by "sources", but if you mean the book(s) I use for my writing, I should say when ever I have some sources of the kind, I mention it, such as I did in "Argantinian Ants" by Italo Calvino, the rest is mine. You can read some of my works in my personal site: <ali-ohadi.com>. I recently started this site and am gradually inputing all my works in it. There you can find my hobbies in sociology, history, literature and drama.

I'm not Gorgani, but Isfahani, have been living and working in many different parts of Iran, also Gonbad, but I've left Iran right after the Revolution.

regards


Souri

I liked it ..

by Souri on

Very nice story, as always. We all have this sense of adventure in our heart. We have all this " kolah ghermezy" character in ourselves.

Dear Mr. Ohadi, May I do a suggestion ? Please mention your sources on the
top of your blog, in order for us to know the name of the writer. I don' t know all the books and writers, but am very interested by what you post here as
stories.

Ps: Are you Gorgani ?