"میهمان خانه" یا "اتاق پذیرایی"!


Share/Save/Bookmark

Ali Ohadi
by Ali Ohadi
29-Jun-2011
 

اگرچه روایت "حاجی آقا"ی هدایت در یک محدوده ی زمانی نسبتن مشخصی اتفاق می افتد؛ از جایی در دوران مشروطیت آغاز می شود، دوره ی رضاخانی را طی می کند، و در دوران جنگ دوم در ایران و وقایع بعداز شهریور 1320 تا سال 1324 (زمان انتشار حاجی آقا) ادامه دارد، کل روایت اما به آینه ای می ماند که بیش از یک قرن؛ از صدر مشروطیت تا امروز، مناسبات اجتماعی و تعارض فرهنگی ما را بازتاب می دهد. حاجی نماینده ی بورژوازی نوکیسه است که در آستانه ی مشروطیت جان گرفت و طی دوران پهلوی به شکل طبقه ای مسلط، موقعیت خود را تثبیت کرد. این طبقه که بظاهر به پیشرفت های مدرن نظر دارد، در این صد ساله در سطوح مختلف اجتماعی نظیر مجلس شورا، دولت و نهادهای سیاسی و اقتصادی فعال بوده و در جهت گسترش و تقویت آنها تلاش کرده است. طبقه ی نوظهوری که پیوسته به "امروزی" بودن تظاهر می کند اما عمیقن سنتی باقی مانده است. محور بحران اجتماعی ما در این صد و چند ساله، همین اختلاط ناسالم و نامبارک از دو عامل "قدیم" و "متاخر" است؛ سنگواره ای از خرافه و سنت، پیچیده در لفافه ای "بیرونی" و شکننده از "مدرنیته"! این تضاد چنان بر ارکان اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و کلن فرهنگ ما حاکم است که با وجود دو کودتا، دو انقلاب و چندین نقطه ی بحران (نظیر تغییر سلسله ی قاجاری به پهلوی 1304، شهریور 1320 و پایان دیکتاتوری رضاشاه و یک دهه هرج و مرج ناشی از دموکراسی لرزان و نیم بند، سال های ابتدایی دهه ی 1340، نخست وزیری دکتر امینی، تشکیل جبهه ی ملی دوم، قتل منصور و انقلاب سفید شاه و درگیری سلطنت با مذهبیون و...) که زمینه ی همه ی آنها تلاش جامعه برای رسیدن به آزادی و مردمسالاری بوده است، امروز اما با وجود این تلاش دیرپا هم چنان درگیر شرایطی ست به مراتب سخیف تر از صدر مشروطیت، به گونه ای که طیف های چپ روشنفکری، گام ها از "تقی رفعت" و "آخوندزاده"و... و روشنفکران به اصطلاح مذهبی یا اصلاح طلبان ما فرسنگ ها از اندیشمندان مشابهی چون "میرزاآقا کرمانی" و طالبوف و... عقب تر اند. حال آن که مردم عادی، به ویژه زنان و جوانان به دلیل نیاز به آزادی، چندین قد فراتر از نخبگان جامعه پرواز می کنند.

"حاجی آقا" بیش از آن که بار سیاسی داشته باشد، دارای بار اجتماعی ست؛ سرشار از تصاویری طنزگونه از جامعه ی سنتی ما زیر پوسته ای از تظاهر به مدرنیته، در غیاب قانونی مدنی. جامعه ای که در آن از کراهت کلاهبرداری، عوامفریبی، دروغ، پشت هم اندازی و ... کاسته شده و "ناهنجار"ی ها به "هنجار" تبدیل شده اند. حاجی آقا می تواند وکیل یا نماینده ی مجلس، بازرگان یا بازاری، کارخانه دار یا کاسب، واسطه یا محلل، روضه خوان یا کت و شلواری و ... باشد. از "تسبیح شاه مقصودی" در یک دست گرفته، ریش توپی، زیر شلواری گشاد، عبای شتری نازک روی شانه، گیوه های ملکی چرکین ... تا عصای دسته نقره ای در دست دیگر، هر تکه از ظاهر چهل تکه ی حاجی "نشانه"ای ست از رنگی و طیفی، حکایتی از هزار و یک شب زندگی اجتماعی ما. در زمستان سرداری تنش می کند که از یک دستفروش خریده اما مدعی ست ارث پدر است؛ ناصرالدین شاه ابوی محترم را صدا زده و گفته؛ "مرحوم مقتدر خلوت، بیا پدر سوخته، این تن پوش مال تو"! در تعریف متظاهرانه ی یک واقعه ی کذب، حاجی پدرش را از زبان ناصرالدین شاه "مرحوم" خطاب می کند! سر سفره ی حاجی همه جور آدمی ظاهر می شود؛ از وزیر و وکیل گرفته تا "زال ممد" (جاکش شهرنو)؛ "این هم یک آدمه... نظمی که زال ممد به شهرنو داد، تمام بلدیه شما... نتوانست به شهر تهران بده... ما که ضامن بهشت و دوزخ کسی نیستیم، توی گور دیگران هم نمی گذارندمان .. اگر تو جامعه شاه و وزیر و وکیل هم لازم نباشه، زال ممد لازمه... حیف که تو این مملکت قدردان نیست وگرنه مجسمه اش را توی شهرنو می گذاشتند..". این "گفته"ی حاجی ست وگرنه رفتارش با خدمتکار و حتی زن و فرزند خودش رفتار "خدایگان" با "بنده" است.

پدر حاجی "مشهدی فیض الله"، زیر بازارچه، دکان تنباکو فروشی داشته..."کلی مال حلال و حرام را زیر و رو کرده"، در واقعه ی تحریم تنباکو "لفت و لیس غریبی" کرده و... حاجی بعداز مرگ پدر، دکان را فروخته، صاحب املاک و مستغلات شده و... برای پدرش لقب "حاج مقتدر خلوت" جعل کرده و او را یکی از ملازمان رکاب ناصرالدین شاه جا می زند. طبیعی ست که عناصر این "جعل سابقه" در بسیاری موارد همخوانی ندارند؛ پدرش در زمان کریم خان زند، به قندهار سفر کرده و در زمان شاه شهید (ناصرالدین شاه)، بالا دست حاجی میرزا آقاسی می نشسته و... از کریمخان تا ناصرالدین شاه قاجار... میرزا آقاسی هم به مقام صدراعظمی ناصرالدین شاه می رسد! ناصرالدین شاه، پدر حاجی را "بالادست" میرزا آقاسی می نشانده ... آن وقت حاجی با تعریف از میرزا آقاسی، غیر مسقتیم بر اعتبار پدر می افزاید؛ "گمان می کنی حاج میرزا آقاسی کم کسی بود؟ تمام سیاست دنیا مثل موم تو چنگولش بود...". در کودکی، یک شب نصف بوقلمون پخته را خورده و فردا صبح که ابوی فهمیده؛ "یک دده سیاه داشتیم، اسمش گلعذار بود... آنقدر چوبش زدند که خون قی کرد و مرد. اما من مقر نیامدم، کسی هم نفهمید که من بودم". حاجی این را به حساب "پر و پا قرصی" آدم های آن زمانه می گذارد؛ در دوره ی شاه شهید، "مردم پر و پا قرص، پیدا می شدند، همه بابا ننه دار بودند...". اگر دده سیاه خلاف این عمل می کرد و حاجی را لو می داد، هنوز هم "بابا ننه دار" و "پر و پا قرص" بود؟

حاجی شش زن طلاق گرفته دارد و چهار زن که "سرشان را خورده"؛ "یکی تریاک خورده و مرده، یکی سر زا رفته، یکی از پشت بام پرت شده و یکی هم از دل درد کهنه مرده"... و هفت زن که در قید حیات اند؛ میان زنده ها دو صیغه هم هستند، جوان و بچه سال! که یکی شان آبستن است در حالی که حاجی شانزده سال است بچه اش نشده؛ "همه ش فکر می کرد چرا چشم و ابروی سکینه دخترش، شبیه پسر عموی محترم است. با این سن و سال، همین مانده بود که برایش حرف هم در بیاورند..."!

حاجی سواد درست و حسابی هم ندارد... روزنومه می خرد و از پسرش کیومرث می خواهد که برایش بخواند! اما به انجمن های ادبی می رود و برای هر شعر کف می زند. در مقاطعه ی راهسازی و درخت کاری خیابان ها هم شرکت می کند اما از ترس "شخص اول مملکت"، خودش را مفلس و بدبخت نشان می دهد. ترس از شخص اول مملکت (رضاخان)، نه از قانون، و نه بخاطر اخلاق! اما حاجی شهرت داده که یک کتاب "اخلاق" هم در دست تالیف دارد. اگرچه به خودش می گوید "کی از آن دنیا برگشته... مگر با پول نمی شود حج و نماز و روزه خرید؟ پس هر کس پول داشت، دو دنیا را دارد.." اما بنظر حاجی مذهب برای "دیگران" لازم است؛ در دهه ی محرم سقا می شود و آب به لب های تشنه می رساند. گذارش که به مسجد می افتد، دست وضویی می گیرد و محض رضای خدا نمازی می گذارد. اصولن حاجی به "خوردن، زن و پول" ارادت بسیار دارد و به شراب علاقمند است اما حاضر نیست پول برایش بدهد؛ "هر وقت برایش سوغات می فرستادند، به عنوان دوا آن را توی قوری می ریخت و می خورد.."! ماه رمضان به بهانه ی کسالت، روزه می خورد اما جلوی مردم تسبیح می اندازد و استغفار می فرستد. گاه حرف هایی بر خلاف "نظام" از دهنش می پرد؛ "ولی از اطمینانی که به او داشتند، نشنیده می گرفتند". این "اطمینان" حکومت به حاجی، از کجا ریشه می گیرد؟ یا حاجی با حکومت سر و سری دارد، یا این که حکومت به خوبی می داند که حاجی به مقتضای شرایط، "حرف"هایی می زند که پایه و اساسی ندارد. حاجی در عین حال به دعواهای مردم هم رسیدگی می کند؛ "اهل محل به من معتقدند... توی این شهر استخوان خرد کرده ایم...". و این "اهل محل" هم افرادی شبیه به حاجی اند؛ همان ها که شاهد دوز و کلک های حاجی و قربانی کلاهبردای های او هستند. با این همه "از او حساب می برند"، او را وصی و وکیل خود می کنند و هنگام سفر، زن و بچه و اهل و عیالشان را به حاجی می سپارند!

بانک موسسه ای ست مدرن که پول قرض می دهد و با بهره پس می گیرد. آن که به قوانین اسلامی معتقد است، از بانک قرض نمی گیرد چون "سود" در اسلام به معنی "ربا"، و حرام است. جامعه می تواند سنتی یا مدرن باشد اما نمی تواند معجونی از این دو باشد؛ نمی شود هم بانک داشت و هم با بهره مخالف بود؛ هم این، هم آن، یعنی نه این و نه آن! حاجی آقای هدایت چنین معجونی ست؛ سنتی ست اما نام (ظاهر) فرزندش "کیومرث" است. بنا به گفته ی علی (بچه هایتان را مطابق روز پرورش دهید!)، دردانه اش "آقا کوچک" را به فرنگ می فرستد. اما آقا کوچک ذوق و استعداد تحصیل ندارد. بر می گردد، لباس های شیک می پوشد، اتومبیل لوکس حاجی را می راند و با سگش در کافه رستوران های شهر، آمد و شد دارد. یک شب در عالم مستی اتومبیل را به درخت می زند و... حاجی او را از خانه می راند و از ارث محروم می کند؛ "چقدر خرج تحصیلش کردم... یک لوطی الدنگ بار آمد... هی قمار، هی هرزگی...". با ناامیدی از "آقا کوچک" به مفهوم ادامه دهنده ی راه "آقابزرگ" (پدر= حاجی آقا)، امید و آرزوی حاجی متوجه ی کیومرث می شود. به او درس زندگی می دهد؛ همین کافی ست که خودت را در نظر مردم متجدد نشان بدهی؛ "چیزی که مهمه طرز غذا خوردن، سلام و تعارف، لاس زدن با زن مردم، رقصیدن، خنده های تو دل برو کردن و مخصوصا پر رویی .."ست. از نظر حاجی اینها مظاهر "مدرنیته" اند، پس سعی دارد کیومرث را با این سفارشات، "مرد زندگی تازه" بار آورد! نان را به نرخ روز باید خورد؛ "سعی کن با مقامات عالیه مربوط بشی، با هرکس و هر عقیده موافق باش تا بهتر بتوانی قاپشان را بدزدی... نگذار فراموش بشی...از فحش و تحقیر و رده نترس، حرف توی هوا پخش میشه، هر وقت از این در بیرونت انداختند، از در دیگر با لبخند وارد بشو،... وقیح و بی سواد..". آنچه حاجی آقا به عنوان "مرد روز" به کیومرث می آموزد، ریشه ای عمیق در سنت و مذهب (تظاهر، تقیه) دارد، و در اصل روی دیگر سکه ی اعمالی ست (لوطی، الدنگ، هرزه و...) که باعث طرد "آقاکوچک" می شوند. پس حاجی مخالف رفتارهای "ناشایسته" نیست. سفارش او به کیومرث به معنای حفظ "ظاهر" و تزیینی برای "چشم مردم" است؛ "اعتقاد و مذهب و اخلاق و این حرف ها همه دکانداری ست. باید تقیه کرد، چون در نظر عوام مهم است..."!

حاجی آقا متقلب و دروغگو و پشت هم انداز و متظاهر و فریبکار و ... است، از همین رو همه را چون خود می پندارد و این بدبینی و عدم اعتماد به دیگران را به کیومرث هم توصیه می کند؛ "اجتماع یک لانه ی افعی ست. هر کجا دست بگذاری می گزند". حاجی مخالفت را بر نمی تابد، همه را مطیع و فرمانبردار می خواهد؛ "باید مردم مطیع و معتقد به قضا و قدر باشند تا با اطمینان بشه از گرده ی آنها کار کشید"! او که در بطن، یک مرد سنتی ست، به امروزی بودن تظاهر می کند؛ معجونی ست از شتر گاو پلنگ؛ "باید نسبت به مقتضیات روز، قانون آورد... امروز کسی که دزدی کرد، دیگر دستش را نمی برند یا برده فروشی دیگر ورافتاده... یک وقت اولاد دختر را زنده بگور می کردن... حالا دیگر زنها چادر هم نمی خواهند سرشان کنند...". حاجی در هر مکان و زمان، به رنگ "موقعیت" در می آید، پس هویت حاجی آقا "دو گانگی پا در هوا"ست. در مورد مشروطه می گوید؛ "بر پدر این مشروطه لعنت!... همه دزدی ها و دغلی ها و پدر سوختگی ها به اسم مشروطه میشه... آزادی شده که هرکس هر چی دلش خواست بگه و بکنه! با این آزادی مازادی کار مملکت نمی گذره. مردم چوب و فلک می خواند"! پس از سقوط رضا خان، شبانه "دستپاچه از ترس جان... به اصفهان می گریزد"، اما همین که آبها از آسیاب می افتد... پیروزمندانه به تهران باز می گردد و زندگی قبلی را از سر می گیرد و در تنگی معیشت و مواد مصرفی برای مردم، باز به الاف و علوفی می رسد؛ "بر پدرشان لعنت که بیخود ما را از دموکراسی می ترساندند! اگر دموکراسی اینه که من همه ی عمرم دموکرات بوده ام"!

سیاست هم نوعی معامله است؛ حاجی از صبح تا شب با روزنامه چی و کاسبکار و بازاری و آخوند و دموکرات، "مشغول گاب بندی ست"، و حتی سنش را پایین می آورد تا ممنوع الوکاله نباشد؛ "چه میشه کرد؟ مصالح عالیه کشور در خطره"! (جمله ای که آقای رفسنجانی در توجیه نامزدی در انتخابات شش سال پیش بکار برد) اما به قول خودش "به اصرار ملت" کاندید وکالت مجلس شده تا از راه اولوسیون (تحول) و نه رولوسیون (انقلاب)، کشور را به سوی "پیشرفت" هدایت کند! پس حاجی آقا یک "اصلاح طلب" است! به عضویت افتخاری "فرهنگستان و مجالس پرورش افکار" انتخاب می شود در حالی که درآمدش از املاک و مستغلات و دکان و حمام و خانه ی اجاره و معاملات بازار و کارخانه ی کشبافی و پارچه بافی و کارچاق کنی بدست می آید، با سفرای ایران در خارجه مربوط است و "اجناس قاچاق معامله می کند"..."سجل مرده می خرد، کوپن تقلبی قند و شکر درست می کند.."، با شهربانی رابطه دارد و از جواز عبور و مرور در حکومت نظامی "سهمی به عنوان باج سبیل می گیرد". در عین حال برای فقرا دل می سوزاند و "برای زنان باردار، اعانه جمع می کند". یک چپ دو آتشه و در عین حال، یک لیبرال دموکرات است؛ "از رعیت هام بپرسید، آنقدر که من با آنها خوش سلوکی می کنم، استالین با کارگرهاش نمی کنه" (سقف را نشان می دهد)؛ چهل ساله که این تار عنکبوت را بالای سرم می بینم، یک مرتبه به مراد نگفتم که "مرتیکه قرمساق، اینو پاکش کن"! حالا من بلشویکم یا آنهایی که دم از منافع رنجبر می زنند؟ "من خودم فرزند انقلابم، تخم آزادیخواهی و دموکراسیم..."! جمع این همه تضاد در یک نفر، آشنا بنظر نمی آید؟ (ادعاهای "حاجی آقا" را، هفتاد سال پس از انتشار روایت، با فرمایشات "مقام معظم رهبری" و رییس "دولت عدالت" و شرکاء مقایسه کنید)!

حاجی آقا طرفدار بهداشت و محیط زیست هم هست؛ "هوا و زمین و آبمان پر از کثافت و مکروباته... مثل کرم تو هم می لولیم"، اما به حجت الشریعه (آخوند) می گوید؛ "ما نمی خواهیم شما نماز و روزه ی مردم را درست کنید؛ ما می خواهیم به اسم مذهب، آداب و رسوم قدیم را رواج بدیم... به اشخاص متعصب سینه زن احتیاج داریم... برزگر و دهقان باید محتاج من و شما باشند و شکرگذار"! در سفارت خانه ها "به سلامتی پیروزی متفقین" می نوشد، برای شهربانی جاسوسی می کند و بی گناهان را "به جرم اکاذیب، به زندان می اندازد". در مطب دکتر، اتاق وزیر، جنده خانه، مجالس روضه خوانی، همه جا با عزت و احترام و بی مانع وارد می شود... به هیچ ارزش پایداری معتقد نیست، ساعت به ساعت به مقتضای موقعیت، رنگ عوض می کند؛ "با هر کس و هر عقیده موافق باش.. درس و مشق، مفت نمی ارزه... چند تا اصطلاح خارجی، چند تا کلمه قلنبه یاد بگیر... باید اطمینان دزدها را جلب کرد تا ترا از خودشان بدانند ... اگر پول داشته باشی، افتخار، اعتبار، شرف، ناموس و همه چیز داری... میهن پرست و باهوشی، تملقت را می گویند... پول پیدا کردن بهر وسیله ای جایزه...". پول حرام را می شود از شیر مادر حلال تر کرد، برای آن دنیا نماز و روزه و حج خرید، و آن وقت؛ "مهندس تحصیل کرده افتخار می کنه که ماشین کارخانه ی تو را بکار بندازه، معمار مجیزت را میگه که خونه ت را بسازه..."، شاعر مدحت را میگه، نقاش تصویرت را میکشه، روزنامه نویس، وکیل، وزیر، همه نوکرت هستند، مورخ شرح حالت را می نویسه و..." از اخلاق و رفتار تو مثال می آورند و... (این همه به شکل وحشتناکی "حقیقت" دارد!)

حاجی در "تجدد" از "مترقی"ها هم جلوتر است؛ "اول کسی که کلاه پهلوی سرش گذاشت، من بودم"، اما "کلاه که کله را عوض نمی کند"! با بهایی می گوید مسلمان است اما متعصب نیست، با طرفدار مشروطه از مبارزاتش در دوران مشروطه می گوید، از مهاجرت و روزنامه منتشر کردن در هجرت... با مستبد، به مشروطه و مشروطه خواه لعنت می فرستد؛ "همه دزدی ها و پدرسوحتگی ها به اسم مشروطه میشه. این حقه بازی ها را اجنبی به ما زور چپان کرد. خواستند دین و ایمانمان را از دستمان بگیرند"، و طرفدار سرسخت استبداد است؛ "اساس و پایه مملکت دین و مذهبه، اما همه کارها را که مذهب نمی تونه بکنه، باید یک پنجه آهنین همیشه تو سر مردم بزنه... با این آزادی مازادی کار مملکت نمی گذره..."! چون در "خانه" محبوبیت ندارد، به همه مشکوک است، از نوکرش مراد، می خواهد که زاغ سیاه همه را چوب بزند و گزارش بدهد تا به این وسیله میخ تسلط خود را محکم کند، و برای هر ارزش "ناهنجاری"، توجیه محکمه پسند و "هنجار" بتراشد؛ این "مرتیکه نره غول" کیه که "سرش را پایین می اندازه و صاف میره تو اندرون"؟ اونجا زن و بچه هست، رویشان وازه. حالا پسر عموی "محترم" باشه، به همه که محرم نیست؛ "اگر من می خواستم ازین راه ترقی کنم یک زن خوشگل می گرفتم، می بردمش مجالس رقص، می انداختمش تو بغل گردن کلفت ها تا باهاش لاس بزنند... کلاه قرمساقی سرم می گذاشتم". طرفدار سرسخت "پرولتاریا"ست؛ "اگر من کنار بکشم، کارخانه می خوابه، یک مشت کارگر لخت بیچاره، گشنه می مانند". "برابری" را خلاف طبیعت می داند؛ دست پنج تا انگشت داره، هیچ کدام اندازه ی هم نیستند. هر کسی را بهر کاری ساختند! "چرا من آقا شدم، مراد نوکر من شده؟ چون که خدا خواسته... همه که نمی توانند وزیر بشوند. یکی شاه میشه، یکی هم گدا میشه". حاجی معتقد است که چند نفر را باید کشت، چند نفر را حبس کرد، تو دهنی زد و..."اگر بخواند مملکت آباد بشه، باید دست شخص اول مملکت، پدر تاجدارمان باشه...". و این که بالاترین نعمت، امنیت در سایه ی ذات اقدس ملوکانه است؛ "اگر زنی یک تشت طلا بسرش بگیره و از ماکو تا بندر چاه بهار بره، کسی متعرضش نمیشه". از حکیم فرنگی ماب و اتاق جراحی وحشت دارد اما بخاطر شدت درد، تن به تیغ جراح می دهد. با این همه روی تخت عمل، زیر لب "ایة الکرسی" می خواند، نگران "نامه ی اعمال" خود در "آن دنیا"ست. در انتهای روز، حاجی هم مثل نسل در نسل ما تا همین امروز، متظاهر به درویشی و قناعت و سازشکاری ست و خود را پشت هویتی "کاذب" پنهان کرده؛ باید دل همه را به دست آورد، "ما می خواهیم چهار صباحی توی این ملک زندگی بکنیم، از نان خوردن نیفتیم، یک قلپ آب راحت از گلویمان پایین بره".

در سنت خانه نشینی، پیش از آپارتمان نشینی در شهرها، بهترین اتاق خانه "مهمانخانه" بود که به پذیرایی (دیگران) اختصاص داشت. برای اهل خانه و آشنایان نزدیک، مهمانخانه قلعه یی بود با پنجره های همیشه بسته، پرده های همیشه کشیده، و دری که اغلب اوقات سال، بسته می ماند. این قلعه هنگام دید و بازدیدهای نوروز و میهمانی ها گشوده می شد، پرده ها را می کشیدند، پنجره ها باز می شد تا هوای دم کرده ی قلعه تازه شود. ملحفه ها را از روی مبل و میز یا پتوها و متکاها و فرش و هر چه ی دیگر بر می چیدند... و قلعه را آب و جارو می کشیدند ... و عطر خوش انواع میوه و شیرینی اتاق را پر می کرد. تمام زیبایی های ممکن، از تزیینات دیوارها، مجسمه ها و مردنگی های بلورین در کنار آینه های قدی قاب طلایی و نقره ای روی تاقچه ها و... بیشتر به سلیقه ی خانم خانه، در همین اتاق جمع شده بودند، و بخشی از دارایی خانواده صرف تزیینات و آرایش این قلعه می شد... باری، مهمانخانه صورت "ظاهر" خانواده برای "چشم" دیگران بود که با واقعیت زندگی خانواده در اتاق های دیگر، تفاوتی سهمگین داشت؛ ململی چشم نواز بر روی واقعیت تلخ و معمولن "نادار" خانواده، چیزی که به آن "آبرو" می گفتند. ظاهری آراسته که در شکل "مدرن" مسکن در آپارتمان، به اتاق "پذیرایی" یا سالن منتقل شد؛ "تقیه"؟

حاجی آقای هدایت وصفی ست از شخصیت فرهنگی ما، تصویری از بالا و همزمان از "بیرونی" و "اندرونی" خانه ی "ما"، جایی که تقابل میهمانخانه و بخش های دیگر خانه، یکجا قابل رویت اند؛ دو گانگی زندگی اجتماعی و فرهنگی ما در یک تابلو ...


Share/Save/Bookmark

Recently by Ali OhadiCommentsDate
بینی مش کاظم
-
Nov 07, 2012
"آرزو"ی گمگشته
-
Jul 29, 2012
سالگرد مشروطیت
2
Jul 22, 2012
more from Ali Ohadi
 
Maryam Hojjat

Mr. Ohadi, Thank you

by Maryam Hojjat on

for Such great blog on Hagi Agha of Hedayat.  Hedayat was a genious way ahead of his time.