دعوت به مراسم گردن زنی*


Share/Save/Bookmark

Ali Ohadi
by Ali Ohadi
26-Mar-2012
 

"سین سیناتوس" به جرم "نفوذناپذیر"ی، جان سختی، یکه تازی و جرم های سنگین مشابه دیگر، به اعدام محکوم می شود. قاضی حکم نهایی را درگوشی به "سین سیناتوس" ابلاغ می کند. مقررات مربوط به زندان، مانند مقررات استفاده از اتاق هتل ها، روی یک لوح چرمی به دیوار سلول نصب شده؛ ترک ساختمان زندان اکیدن ممنوع است. فروتنی زندانی مایه ی افتخار زندان خواهد بود. لطفن روزها بین ساعت یک تا سه بعداز ظهر، سکوت را مراعات کنید. پذیرایی از بانوان ممنوع است. رقص و آواز و شوخی با نگهبان ها و کارکنان زندان، با توافق طرفین و تنها در روزهای معین مجاز است. مدیریت در هیچ صورتی مسوول گم شدن وسایل زندانی نیست. "رویاهای شبانه" که با وضعیت زندانی مطابقت نداشته باشد، اکیدن ممنوع است و زندانی موظف است بهر صورتی که می داند، رویاهای غیر مجاز، شبیه "دیدن مناظر با شکوه"، "گردش با دوستان"، "مهمانی با اعضاء خانواده و فامیل"، "برقراری روابط جنسی با افرادی که در زندگی واقعی و بیداری تمایل به نزدیکی با زندانی را ندارند" و... را در خود سرکوب کند. تخلف از این مقررات، بمثابه تجاوز به عنف قلمداد می شود و متجاوز به شدت مجازات می گردد!

اثاثیه سلول، عبارتتد از یک میز، یک صندلی، یک تخت و البته غذا! محکومین به اعدام اجازه دارند از همان غذای سرپرستان زندان استفاده کنند. "سین سیناتوس" می خواهد بداند حکم چه روزی اجرا می شود تا برای روزهای باقی مانده ی زندگی اش، برنامه بریزد. اما حتی مدیر زندان از این مساله بی خبر است. "شما مرا مجبور می کنید هر روز بمیرم. اگر می دانستم، می توانستم کاری، ولو کوچک را به سرانجامی برسانم. اینطوری، هر روز می گویم دیروز وقتش را داشتم، کاش همان دیروز شروع کرده بودم"! در یک گردش در راهروی زندان، "سین سیناتوس" به شهر می رسد. به محله و خانه ی خودش می رود و بعد...، همین که در خانه را باز می کند، سر از سلول زندان در می آورد! زندان به مفهوم عام، یک چهار دیواری ست که در آن، زندانی می تواند با خودش تنها باشد. خلوت سین سیناتوس اما هر بار، بهنگام و نابهنگام، شکسته می شود. وقتی انتظار هیچ کس را ندارد، کسی وارد می شود و چون انتظار می کشد، کسی نمی آید. حتی فهرست کتاب ها ار روی الفباء نیست! همه روز چیزی، چیزهایی در جهت اغتشاش فکری زندانی رخ می دهد، حتی برنامه ی عادی روزانه در جهت آشوب فکری زندانی ست، تا آنجا که هیچ فکری بیش از چند لحظه دوام ندارد.

صبح روز بعد مدیر وارد می شود و به "سین سیناتوس" تبریک می گوید. سین سیناتوس خیال می کند زمان اجرای حکم است. می گوید؛ الساعه حاضر می شوم. اما مدیر خبر می دهد که یک زندانی تازه در همسایگی او جا داده اند و او دیگر تنها نخواهد بود! سین سیناتوس، شکست خورده و نا امید، در تختش غرق می شود. فردا با همسرش "مارت"، قرار ملاقات دارد. سین سیناتوس به نوشتن متوسل می شود تا نظم فکری خود را به شکلی حفظ کند. اما "ابتذال" در رفتار و زبان، پیوسته این نظم را در هم می شکند. با وجودی که همسرش را دوست دارد، کم کم نظرش نسبت به او هم عوض می شود. شروع به شمردن فاسق های "مارت" می کند. در لگنی که "رودیان" زندانبان برایش آورده، خود را می شوید و به این نتیجه می رسد که همین دیدار با مارت نشان می دهد که وقتش رسیده! فردا ملاقات با مارت و پس فردا سلولش خالی خواهد بود!

روز بعد، از صبح دلگرم و امیدوار از رختخواب بیرون می آید. رودیان با یک نامه که در یک سینی ست، با تشریفات وارد می شود و سینی را پیش رو سین سیناتوس می گیرد؛ "یک اشتباه مسخره با یک میلیون پوزش! با مراجعه به قانون معلوم شد اجازه ی ملاقات در انتهای هفته ی اول بعداز محاکمه داده می شود. باید تا فردا صبر کنیم و...". و بعد، رودیان خود را با ظرف های غذا و چیزهای دیگر سرگرم می کند. سین سیناتوس می گوید؛ بسیار خوب! هرطور میل شماست. بهرحال من اینجا قدرتی ندارم. اما سین سیناتوس دیگری از درونش فریاد می کشد؛ خواهش می کنم مدیر را صدا بزنید. و مدیر، انگار که پشت در ایستاده باشد، وارد می شود، پیش پای سین سیناتوس زانو می زند و پوزش می خواهد. "شما می توانید شکایت کنید. اما وظیفه دارم به عرض برسانم که جلسه ی بعدی (رسیدگی به شکایات) در پاییز تشکیل می شود. و تا آن موقع شما... منظورم را روشن بیان کردم؟"

سین سیناتوس قصد شکایت ندارد. می پرسد؛ تضمینی هست که شما به قولتان پای بند باشید؟ مدیر خودش را باد می زند؛ قول؟ چه قولی؟... که همسر من فردا خواهد آمد؟ مدیر راجع به موضوعی دیگر صحبت می کند. سین سیناتوس ناامیدانه می گوید؛ می فهمم! من سی سال میان اشباحی زندگی کرده ام که سفت و سخت بودند، مثل سنگ. اما من آنجا خودم را "زنده" حس می کردم. اینجا گیر افتاده ام... مدیر، انگار که اتفاقی نیفتاده، به حرفش ادامه می دهد. سین سیناتوس که از خشم لبریز شده، زیر لب می گوید؛ بیرون! و روی تخت می افتد و چشم هایش را می بندد. وقتی دوباره باز می کند، آنها هر دو، هم چنان کف سلول ایستاده اند. رودیان می گوید؛ امروز باید سلول شما را حسابی تمیز کنیم تا برای ملاقات فردا آماده باشد. خواهش می کنم وقتی ما داریم گرد و خاک هوا می کنیم، به راهرو بروید. چندان طول نمی کشد. فردا باید تر و تمیر و شیک و پیک باشید، کاملن مناسب یک جشن! سین سیناتوس که سراپا از خشم می لرزد، فریاد می زند؛ بیرون! رودیان همین طور که به تسمه ی کمربندش ور میرود، می گوید؛ ببینید چقدر همه جا را خاک گرفته؟... و بعد، وسایل و دمپایی سین سیناتوس را به دستش می دهد و... "سین" سر پا لباس می پوشد و تقریبن با تکیه به رودیان، به راهرو می رود و روی یک چهارپایه می نشیند. رودیان که همه چیز را در داخل سلول بهم ریخته، فریاد می زند؛ چه غلطی می کنی؟ راه بیفت. نترس. برو تا ته راهرو. سین سیناتوس مطیعانه بر می خیزد و در راهروی دراز به راه می افتد و همین طور که دورتر می شود، آزادی را حس می کند. نیاز به آزادی! سر پیچ راهرو، "سین" فکر می کند هنوز هم سر و مر و گنده در راهرو ایستاده و اشتیاق سوزانی به آزادی دارد. در ادامه ی راه و گردش، به بازار شهر می رسد. مارت را که خرید کرده، می بیند و مردی که او را تعقیب می کند. روی یکی از مبل های فروشگاه می نشیند. سنگفرش تازه آب پاشی شده، تلق تلق عبور چرخ دستی، اسب های پیر و زهوار در رفته، فروشندگان دوره گرد نان و... آن وقت زنگ ساعت، و سین سیناتوس خود را در راهروی زندان می یابد. "امی" دختر رییس، با توپی بازی می کند. متوجه ی "سین" می شود. می گوید؛ قرار نیست اینجا قدم بزنی... داخل یک فرورفتگی شبیه پنجره یا آینه، باغ های "تامارا" را می بیند؛ رنگ های باسمه ای درخت ها، خیابان ها و صنوبرهای تک و تنها، و آبی استخر، و تپه ها که پشت آن قوز کرده اند، و ابرهای متراکم... به امی می گوید؛ لطف می کنی مرا به آنجا ببری؟ امی آرام، جاده های روی تابلو را با انگشت تعقیب می کند... ناگهان می گوید؛ بابا داره میاد... و ناپدید می شود. رودیان جرینگ جرینگ کلیدها را بصدا در می آورد و به شوخی می گوید؛ برگردید به خانه، لطفن! در سلول همه چیز صاف و صوف و مرتب است. حتی عنکبوت همیشگی، روی تارهای تمیز و مرتب تازه اش، انگار که چند لحظه ی پیش تنیده شده، بر تخت نشسته. رودیان می گوید؛ می بینید، معرکه کردم. حالا از آوردن مهمان خجالت نمی کشید.

فردا صبح سین سیناتوس لباس مرتب می پوشد، رودیان یک دسته گل می آورد، به لباس و کفش سین سیناتوس ایراد می گیرد؛ اینجا را درست کن! خودت را نباز! مرتب باش و... صدای در می آید و "بفرمائید، از این طرف". آن وقت مدیر با زندانی کوتوله ای که چند روزی ست در سلول کناری زندگی می کند، وارد می شود؛ "معرفی می کنم، مسیو پی یر! خوش آمدید. این دیداری بود که هر دوی شما مدت ها انتظارش را می کشیدید"! "مسیو پی یر" روی صندلی می نشیند (پاهایش به زمین نمی رسند)، می گوید؛ امیدوارم به زودی همدییگر را بشناسیم... شما چقدر شبیه مادرتان هستید. البته من او را ندیده ام ولی مدیر قول داده اند عکسی از ایشان برای من تهیه کنند! مدیر؛ حتمن! پی یر از سین سیناتوس می پرسد؛ چند سالتان است؟ مدیر؛ سی سال. تقریبن هم سن شما. پی یر که ادعا می کند عکاس است، عکس هایی از جیبش در می آورد و روی میز پهن می کند. مدیر از عضلات پی یر، از اندامش، از یک یک عکس ها تعریف می کند. پی یر به سین سیناتوس می گوید؛ اگر می دانستم اینقدر ذوق زده می شوید، بیشتر می آوردم! مدیر باز هم تشکر می کند. پی یر لطیفه می گوید و مدیر از خنده غش می رود؛ شما چقدر مجلس آرایید، و چپ چپ به سین سیناتوس نگاه می کند. کتابدار وارد می شود و کتاب هایی را روی میز ولو می کند. سین سیناتوس یکی را بر می دارد. مدیر؛ کتاب را کنار بگذارید. شما مثلن مهمان دارید! پی یر می گوید؛ راحتشان بگذارید. مدیر بر می خیزد؛ وقت رفتن است. پی یر دست می دهد و اجازه می خواهد باز هم به دیدار سین سیناتوس بیاید. دم در، مدیر بر می گردد و با خشم به سین سیناتوس می گوید؛ از تو انتظار نداشتم. گل ها را از توی گلدان قاپ می زند و می رود!

وقتی که سین سیناتوس دیگر از دیدار مارت مایوس شده، سر و کله ی مارت پیدا می شود، اما همراه پدر، مادر، برادرها، گربه، صندلی، کمد و... یک دیدار فامیلی مفصل. مرد جوانی هم هست که از مارت مراقبت می کند، یک معشوق؟ شوهر؟ سین سیناتوس که مبهوت صحبت ها و رفتارهاست، پیوسته خواهش می کند چند لحظه با مارت تنها باشد. وقتی بالاخره با تلاش از میان آدم ها و وسایل خودش را به مارت می رساند، مدیر و مسیو پی یر پیدایشان می شود و مارت را با مبلی که رویش نشسته، بیرون می برند. همه خداحافظی می کنند. سین سیناتوس می ماند و سلول! روز دیگر دوباره سر و کله ی "پی یر" پیدا می شود. سین خسته و دلزده است. می گوید؛ برگردید به سلولتان. پی یر او را سرزنش می کند؛ این چه طرز صحبت کردن با یک دوست است؟ مرا به خاطر شما به زندان آوردند. سین سیناتوس کنجکاو، نگاهش می کند. بخاطر من؟ بله... روزها از پی هم می گذرند. فضا و رفتارها روی شکل و قیافه ی سین سیناتوس اثر می گذارد. چشم های افتاده، پوستی مچاله شده، موهای سیخ سیخ و... انگار هرکس او را ببیند، خواهد گفت؛ سین سیناتوس! بگیر بخواب. اینقدر خودت را به رخ این و آن نکش. قابل تحمل نیستی. می نشیند و کتاب می خواند، روزنامه های کهنه، متون قدیمی که خواندنش دشوار است و... کتاب هایی که وقتی بیرون بود، نگاهشان هم نمی کرد. حوصله ی خواندن هم ندارد. دراز می کشد و روی سقف و دیوارها اشکالی پیدا می کند، مثلن جانور یا صورت تغییر شکل یافته ای... بعد از ساعتی از این کار هم خسته می شود و به شکم می خوابد. فکر می کند چقدر "نرم" شده ام، چقدر سست! آنقدر که آنها می توانند با یک کارد میوه خوری هم کارشان را انجام بدهند!

روز دیگر از رودیان می پرسد؛ فکر می کنی یک قرار ملاقات دیگر به من بدهند؟ رودیان عصبانی می شود؛ خجالت بکش! روز و شب هیچ کاری نمی کنی، یک نفر به تو غذا می دهد، با مهر و محبت به تو می رسد، به خاطر تو فرسوده می شود، و تنها کار تو سوال های احمقانه است. خجالت بکش آدم ناسپاس! سین سیناتوس می نشیند و دیوارهای زرد نخودی و یک نواخت را تماشا می کند. روز دیگر رییس دوباره بی خبر وارد می شود و در نهایت احترام می گوید؛ ملاقاتی دارید؟ کی؟ مادرتان آمده! سین سیناتوس می گوید؛ حوصله ی این یکی را ندارم. در عمرم یک بار بیشتر او را ندیده ام. چند لحظه بعد، زنی کوچک اندام، فین فین کنا ن وارد می شود، از اتاق ایراد می گیرد، تخت را مرتب می کند. چشمش به کتاب ها روی میز می افتد. سین سیناتوس می گوید؛ گوش کن! اینها در اصل مرتب اند، منتها به سلیقه ی رودیان. لزومی ندارد بهمشان بریزی. مهم نیست. کمی که به حضور مادرش عادت می کند، ساعت بزرگ زنگ می زند، مدیر وارد می شود، وقت تمام است. بعد سر و کله ی مسیو پی یر با یک صفحه شطرنج پیدا می شود؛ مهمان داشتید؟ مامانتان به دیدارتان آمده بود؟ عالی ست. بنشین دیگر رفیق! چیزهای سرگرم کننده برایت آورده ام. شطرنج، ورق. بنشین. یادت می دهم... شب از پشت سلول صدای تق تق می آید. سین سیناتوس گوش می دهد، کم کم خوشحال می شود، امید پیدا می کند، با صندلی به کف سلول و بعد به دیوار و دور و بر می کوبد. صدای تق تق انگار جواب می دهد. شعفی در سین سیناتوس بیدار می شود، دور سلول می چرخد و صندلی را به کف و دیوارها می کوبد. برای مارت نامه می نویسد؛ مارت، فکرش را بکن! می خواهند مرا بکشند. فکر کن. لازم نیست گریه کنی... ما زندگی وحشتناکی داشته ایم. مارت، خواهش می کنم یک وقت ملاقات دیگر بگیر... اینجا پر از ابتذال است... آخر شب هم خسته و خوشحال، روی تخت می افتد و خوابش می برد. نزدیکی های ظهر بیدار می شود. شاد است. رودیان وارد می شود. سین سیناتوس نامه را به او می دهد. رودیان نگاه می کند؛ مگر شما همین دو روز پیش همسرتان را ندیدید؟ مسیو پی یر با شطرنجش وارد می شود؛ بازی می کنید؟ نامه برای خانمتان نوشته اید؟ چه زن زیبایی؟ گردنش سکسی بنظر می رسید. می دانید؟ زنها عاشق من اند. آن پتیاره ها واقعن به من علاقمندد. از عضلات مردانه ی من خوششان می آید. اوه، اجازه بدهید این حرکت را برگردم. حواسم پرت شد. اینجوری در حرکت بعدی مات می شوم. آهان! نوبت شماست. سریع بازی کنید... پی یر می رود، امی، دختر ده دوازده ساله ی مدیر با اسکیت هایش می آید. دور سلول می چرخد. از سر و کول سین سیناتوس بالا می رود. می گوید آرام باش، دختر. فردا! فردا چی؟ میمیرم؟ نه! من نجاتت می دهم. سین سیناتوس می گوید؛ چه جوری نجاتم می دهی؟ امی که می رود، باز سر و کله ی مسیو پی یر پیدا می شود. یک مشت مطالب ادبی در مورد عشق و "اروس" می گوید. میان صحبت، مدیر با یک چهار پایه وارد می شود، می نشیند و به پی یر اشاره می کند که ادامه بدهید. از حرف های مسیو پی یر تعریف می کند. پی یر از سین سیناتوس می پرسد نظرت چیست؟ می گوید؛ یک مشت اراجیف، مثل همیشه! مدیر با اوقات تلخی می گوید؛ همیشه مخالف است. در دل خوشش می آید، تحسین می کند اما به روی خود نمی آورد!

روز بعد تق تق ها نزدیک و نزدیک تر می شود. جایی از دیوار، ناگهان ترک بر می دارد، بخشی از آن فرو می ریزد. مسیو پی یر و مدیر، خاک آلوده، کف سلول می افتند. پی یر خوشبخت از این که تونلی به سلول دوستش زده، او را به چای، در سلول خود دعوت می کند، سین سیناتوس را که مات ایستاده، به زور از تونل به سلولش می برد. هنگام بازگشت از راه تونل، سین سیناتوس به فضای بازی در بیرون قلعه راه پیدا می کند. امی سر می رسد، دستش را می گیرد و از لب دیوار قلعه دنبال خود می کشد. به پنجره ای می رسند و داخل می شوند. مدیر و خانمش و مسیو پی یر سر میز شام، در خانه ی مدیر نشسته اند و از دیدن سین سیناتوس حیرت می کنند. وقتی سین به سلولش باز می گردد، سوراخ را با گچ و آجر گرفته اند و دیوار دوباره بصورت اول در آمده. روز بعد مسیو پی یر، مدیر و وکیل بی خبر وارد می شوند، پی یر خود را معرفی می کند و پوزش می خواهد؛ من جلاد شما هستم! می دانید؟ آن زمان ها گذشته که محکوم در لحظه ی اعدام با جلاد خود آشنا می شد، مثل عروسی که در شب زفاف به دامان مردی ناشناخته می افتاد. من در نقش زندانی با شما دوست و آشنا شدم. با هم صحبت کردیم، شطرنج بازی کردیم، از سکس و زن و همه چیز حرف زدیم و.. بعد اعلام می کند که مراسم، پس فردا در "میدان وحشتناک" انجام می شود. و دستش را دراز می کند تا دست سین سیناتوس را فشار دهد. مدتی منتظر می ماند. مدیر فریاد می زند؛ دست بده! مسیو پی یر می گوید؛ فشار لازم نیست. شاید دلشان نمی خواهد! وقتی هر سه نفر از سلول خارج می شوند، کتابدار می آید. سین سیناتوس می گوید؛ می دانید که من پس فردا اعدام می شوم؟ کتابدار؛ کتابی در مورد خدایان می خواهید؟ نه! حوصله ی خواندن ندارم.

مراسم شام در حضور بزرگان و روسای شهر؛ سین سیناتوس را به ویلایی میان باغ های تامارا می برند. پس از شام و شراب، در نیمه های شب به افتخار او، تمامی باغ ها با چراغ های رنگی روشن می شود. آنگاه همگی سین سیناتوس و مسیو پی یر را می بوسند و "موفق باشید" می گویند. وقتی به قلعه باز می گردند، مدیر در مقابل در، بی تابانه منتظر است؛ خوب چطور گذشت؟... شب سین سیناتوس خوابش نمی برد. از سرما یخ کرده، از وحشت آرام ندارد و از این که ترسیده، شرمنده است. به کودکی اش می اندیشد، به عشق، به خاطره ها، و خود را دلداری می دهد که مرگ بی خطر است و حتی برای روح، سلامتی بخش است! می نویسد؛ درونش همه چیز می لرزد. به مارت سفارش می کند یادداشت های سردستی مرا نگهدار... صبح اما خبری نیست. رودیان مثل هر روز می آید، صبحانه می آورد، اتاق را مرتب می کند... سین سیناتوس چیزی نمی پرسد. فکر می کند همه چیز بی معنی ست و باز فریب خورده است. بعداز ظهر کمی چرتش می گیرد، ناگهان "مارت" با گونه های برافروخته و موها و لباس به هم ریخته، وارد می شود. چند شاخه گل آورده. پایش را روی صندلی می گذارد، دامنش را بالا می زند و بند جورابش را که پایین افتاده، بالا می کشد؛ اجازه نمی دادند. ناچار شدم کمی با آنها کنار بیایم! تعریف می کند که امروز صبح در میدان چه جمعیتی بود. سین می پرسد؛ چرا مراسم را بهم زدند؟ مارت می گوید؛ گفتند همه خسته اند، نخوابیده اند و... می دانی؟ جمعیت اصلن نمی خواست برود. اشک در چشم های مارت جمع می شود. سین سیناتوس می پرسد؛ چرا گریه می کنی؟ مارت؛ تو خودت را در مخمصه انداختی. مردم در باره ات حرف های وحشتناکی می زنند. پریروز خانمی ریزه میزه آمده بود، می گفت مادر توست. خواست بنویسم هرگز به خانه ی ما نیامده و ما را ندیده. گفت می ترسد تحت تعقیب باشد. باید خل و چل بوده باشد. من هیچ سندی به او ندادم. بعد هم رفت. می پرسد؛ حالا چرا این قدر غصه داری؟ فکر می کردم از دیدن من خوشحال می شوی. به در نگاه می کند؛ من به مقررات اینجا وارد نیستم ولی اگر بدجوری احتیاج داری، زود دست به کار شو! سین می گوید، دست بردار! مسخره است! مارت می گوید؛ خوب، فکر کردم آخرین ملاقات ماست... راستی، اون پیرمرد لق لقوی همسایه، یادت هست؟ از من خواستگاری کرده. اشکش سرازیر می شود. سین یک قطره اشک را بر می دارد و مزه می کند. نه شور است و نه شیرین! انگشتی از لای در به مارت اشاره می کند. مارت چانه می زند؛ قرارمان این نبود. "انگشت" اصرار می کند. مارت به شوهرش می گوید؛ فقط پنج دقیقه، و خارج می شود!... سه ربع ساعت بعد باز می گردد؛ سین سیناتوس می پرسد؛ نامه به دستت رسید؟ مارت عصبانی می شود؛ انگار پاک مست بوده ای. از رویش کپی گرفتند و همه جا در رادیو و غیره خواندند. گفتند با زنش شریک جرم بوده. تو حق نداری چنین نامه هایی برای من بنویسی. سین می گوید؛ ولی من چیز وحشتناکی ننوشته بودم. مارت می گوید؛ تو این طور فکر می کنی! همه وحشت کردند. چه وضع افتضاحی برای من و بچه ها درست کرده ای. عزیزم، همه چیز را منکر شو. توبه کن. حتی اگر سرت به باد برود. مردم مرا با انگشت نشان می دهند. سین سیناتوس دیگر تحمل ندارد؛ خداحافظ مارت! مارت جا می خورد؛ خیالت راحت، به این زودی ها سراغم نمی آیند. راضی شان کردم که بهم وقت بدهند! دستی پشت مارت می خورد. مارت می گوید؛ خیلی خوب، هل نده. بگذار با شوهرم خداحافظی کنم.. راستی بچه ها برایت بوس فرستادند... رودیان مارت را با زور بیرون می برد.

صبح روز بعد، روزنامه می آورند. خبر مفصل همراه با عکس رنگی. از اعدام صحبت شده، برخی سطرها را سیاه کرده اند. رودیان برای عنکوت هم غذای حسابی آورده؛ یک پروانه! وقتی رودیان می رود، سین سیناتوس می نویسد؛ همه چیز تمام شده. وعده ها، امیدها، تق تق ها، امی، مارت... پوسیدگی و فساد، تمام روزنه های تنم را پر کرده. اگر از اول می دانستم چقدر فرصت دارم، دست کم کاری می کردم، کاری را تمام می کردم... سرو کله ی مسیو پی یر پیدا می شود، شاداب و تر و تمیز، با دو همراه که همان مدیر و وکیل اند. پی یر تعظیم می کند و می گوید؛ درشکه آماده است قربان، بفرمائید! وسط روز؟ آنقدر غیر مترقبه است که سین سیناتوس می پرسد؛ کجا می رویم؟ پی یر ادا در می آورد؛ کجا؟ کجا؟ می رویم برای قیمه قیمه کردن! سین سیناتوس حیرت زده، می پرسد؛ ولی مجبور نیستیم، مجبوریم؟ من آماده نیستم. پی یر فریاد می زند؛ دوست من! شما سه هفته وقت داشتید. فهرستی از وکیل می گیرد؛ بنا به قانون...آخرین آرزوها! یکی را انتخاب کنید؛ گیلاس شراب، یک دور کوتاه در توالت، نگاه اجمالی به کارت پستال های زندان، یک نامه ی سپاسگزاری برای مدیر... بر می گردد و با عصبانیت به وکیل می گوید؛ تو این خط را اضافه کرده ای؟ کاغذ را پرت می کند؛ غیر قابل تحمل است. حالم خوش نیست، ماهی گندیده به من می دهند، فاحشه ی نفرت انگیز برایم می آورند، به من بی احترامی می کنند و آن وقت توقع دارند کار تمیز انجام دهم. دیگر تحمل نمی کنم. خودتان قصابی کنید، خودتان قیمه قیمه کنید... وکیل شروع می کند به چاپلوسی؛ قربان. این یک اشتباه بوده، یک شوخی احمقانه. لطفن ببخشید... مسیو پی یر کمی آرام می گیرد؛ چاپلوسی کافی ست. بخشیدم. از سین سیناتوس می پرسد؛ انتخاب کردی؟ زودباش! سین سیناتوس از لای لب ها چیزی می گوید؛ من فقط سه دقیقه وقت می خواهم... تا حاضر شوم. پی یر می گوید؛ دو دقیقه و نیم، قبول؟ تخفیف بده دوست من. .. خیلی خوب، زورگو، متوقع، قبول می کنم. سه دقیقه... به آن دو نفر دستور می دهد سلول را آرام و بی صدا تمیز کنند. یکی پنجره را می کشد، طوری که از جا کنده می شود. باد می آید و کاغذها را پخش و پلا می کند. آن دیگری با جارو تارهای عنکبوت را پاره می کند، عنکبوت را بر می دارد و در جیبش می گذارد! کشوی میز را خالی می کنند، میز را طوری می کشند که نصف می شود. قفسه را به زور از دیوار جدا می کنند. دیوار ترک بر می دارد و فرو می ریزد و... سلول کم کم متلاشی می شود. مسیو پی یر می شمارد؛ پنجاه و هشت، پنجاه و نه، شصت، و تمام. لطفن بلند شو. روز محشری ست، درشکه سواری کیف دارد. سین سیناتوس آرام، انگار که روی یخ راه می رود، قدم هایش را نا مطمئن روی زمین می گذارد و از سلولی که دیگر نیست، خارج می شوند... کالسکه از پیش روی خانه ی سین سیناتوس می گذرد. مارت روی بالکن ایستاده و دستمال تکان می دهد. وقتی به میدان و سکوی اعدام می رسند، سین سیناتوس بدون کمک تا روی سکو می رود. همه ی کارها را خودش داوطلبانه انجام می دهد، مدام می گوید؛ "خودم تنها"،... و "خودش" دراز می کشد، و سرش را روی تیغه می گذارد! مردم همه جا ایستاده اند. قائم مقام شهرداری روی سکو می رود؛ خانم ها، آقایان! فقط چند لحظه وقتتان را می گیرم. اخیرن دیده شده که جوان ها تند تند راه می روند، طوری که ما میانه سال ها ناچاریم کنار بکشیم و در چاله چوله ها بیفتیم و گِلی بشویم. ضمنن به عرض می رسانم که از فردا نمایشگاه مبل و اثاثیه در خیابان اول برقرار است... یادآوری می کنم امشب اپرای کمدی "سقراط ها باید کم شوند" با موفقیت کم نظیری در تالار شهر، روی صحنه می آید...

کتاب را با اندوه تمام شدن، می بندم. "تو" را از تو می گیرند. تو را از "تو" خالی می کنند و یک مشت اراجیف جعلی جایش می گذارند. هویتت را، زبانت را، اهنگ زندگی ات را مغشوش می کنند، یادت می دهند عروسکی باشی نمونه، همان طور که آنها می خواهند و مثل طوطی جعلیاتشان را تکرار کنی. هر روز یک برگ پیاز از خلاقیت، از فکر، از آزادی و هستی تو می کنند، تا لخت شوی، لخت تر شوی، دور خودت تار بتنی، و در تارها خودت را گم کنی. اول کارد را می گیرند، بعد چنگال را، وقتی یاد گرفتی با دست بخوری، دست هایت را به کار دیگری مشغول می کنند. باید دولا شوی توی بشقاب و با پوزه غذا را هورت بکشی. یک روز بشقاب هم دیگر نیست! یاد می گیری مثل مرغ، غذا را از روی زمین جمع کنی. قواعد را می شکنند، تا جایی که دیگر یک وعده غذا در روز بیشتر نمی دهند. هر وقت که خودشان بخواهند. آن وقت یک روز، یک دستت را برای یک وعده غذا می دهی. روز بعد یک پایت را، و روزهای بعد... تا به "چیزی" بی خاصیت تبدیل می شوی، تکه گوشتی بی مصرف، آماده برای ذبح! نه مرگ افتخار آمیز، که روز اول می توانستی داشته باشی، بلکه مرگی حقیر. مرگ بی دست و پایی که مدت هاست مرده! به ارزش های خود پشت کرده و "ضد ارزش" های تازه را پذیرفته. همه چیز وارونه و مضحک است. مثل یک بازی! حتی قیافه ها با کلاه گیس و رنگ و آرایش صورت، باسمه ای اند... مجبور می شوی این فلاکت و تصنعی بودن و تقلبی بودن را به عنوان "واقعیت" بپذیری. جلاد از این که جلاد است، به خود می بالد، از همه ی محکومان توقع دارد در نهایت خشنودی به "گناه" خود اعتراف کنند و از "جلاد"، بابت مهربانی اش سپاسگزار باشند! وقتی در کمال بی صبری، هر روز منتظر اعدامی، معنی اش این است که خود خواسته ای تا "معدوم" شوی! این دیگر اعدام نیست. این دعوت به "مراسم اعدام" است؛ "دعوت به مراسم گردن زنی"، اثر "ولادیمیر نباکوف"*! صفحات اول را یک بار دیگر مرور می کنم؛ جرم: "نفوذناپذیر"ی، جان سختی، یکه تازی، حکم: اعدام. حکم نهایی را درگوشی ابلاغ می کنند. مقررات زندان روی یک لوح چرمی به دیوار: ترک ساختمان زندان ممنوع، فروتنی زندانی سبب افتخار زندان. بین ساعت یک تا سه بعداز ظهر، سکوت، پذیرایی از بانوان ممنوع، آواز و شوخی با نگهبان ها با توافق طرفین و در روزهای معین. مدیریت مسوول گم شدن وسایل زندانی نیست. رویاهای غیر مجاز، شبیه "دیدن مناظر با شکوه"، "گردش با دوستان"، "مهمانی با خانواده و فامیل"، "برقراری روابط جنسی و... تخلف از مقررات، تجاوز به عنف قلمداد می شود و متجاوز به شدت مجازات می گردد!..

*

Invitation to a Beheading /
By: Vladimir Nabokov /
آبان 1386


Share/Save/Bookmark

Recently by Ali OhadiCommentsDate
بینی مش کاظم
-
Nov 07, 2012
"آرزو"ی گمگشته
-
Jul 29, 2012
سالگرد مشروطیت
2
Jul 22, 2012
more from Ali Ohadi