برف*


Share/Save/Bookmark

Ali Ohadi
by Ali Ohadi
01-Apr-2012
 

"کا"* پس از سال ها اقامت در فرانکفورت، به استانبول می رود. حالا در وطن شاعری شناخته شده است. در استانبول می شنود که در زادگاهش "قارس"*، میزان خودکشی دختران محجبه، در حد هشدار دهنده ای بالا رفته، شهردار شهر ترور شده و انتخابات برای شهردار تازه، سه چهار روز دیگر برگزار می شود، و "مختار"*، دوست دوران تحصیلش، از حزب اسلامی برای شهرداری نامزد شده و انتخابش تقریبن حتمی ست. "کا" در جوانی عاشق "ایپک"* بوده و در تمام سال های اقامت در فرانکفورت به او فکر می کرده. ایبک که همسر مختار شده، حالا از او جدا شده است. "کا" به این نیت به ترکیه بازگشته تا با ایپک ازدواج کند و او را همراه خود به فرانکفورت ببرد. توسط آشنایی در دفتر روزنامه ی "جمهوریت" در استانبول، یک کارت خبرنگاری تهیه می کند و بظاهر برای گزارش انتخابات شهرداری و جستجوی علت خودکشی دختران محجبه، عصر یک روز برفی ماه فوریه، با اتوبوس وارد "قارس" می شود و در هتلی که متعلق به "تورگوت بیک"*، پدر ایپک است، اقامت می کند. تورگوت بیک یکی از سکولاریست های مشهور قارس است و دختر کوچکش "قدیفه"*(خواهر ایپک) به عنوان سرکرده ی دختران محجبه ی شهر شناخته می شود که دانشجویان اسلامگرای قارس، شیفته ی او هستند. گفته می شود قدیفه دختران و زنان محجبه را به خودکشی تشویق می کند.   
 
بارش سنگین و مداوم برف، عبور و مرور هرگونه وسیله ی نقلیه به خارج و داخل شهر را متوقف می کند. "کا" در اولین دیدار با ایپک، اعتراف می کند که به قصد ازدواج با او و بردنش به فرانکفورت، به قارس آمده. در طول سه چهار روز اقامت اجباری "کا" در قارس، وقایع بی شمار و درهم و برهمی اتفاق می افتد. "کا" به عنوان شاعری شناخته شده، و اینک خبرنگار روزنامه ی جمهوریت، به سادگی با مختار، دوست سابقش و کاندید پست شهردار، با رئیس پلیس شهر، با سردبیر تنها روزنامه ی "قارس" و با بسیاری دیگر از بزرگان شهر، و حتی با پدر و مادر برخی از دختران محجبه ای که خودکشی کرده اند، دیدار و گفتگو می کند. اسلامگرایان معتقدند که هیچ مسلمانی خودکشی نمی کند چرا که خودکشی در اسلام، گناه بزرگی ست. آنها بر این باورند که خودکشی کنندگان تحت فشار دولت و قوانین ضد حجاب، برای احراز "هویت" و حفظ "شرافت" خود دست به چنین کاری می زنند (مثلن خودکشی ناشی از شکنجه!)؛ و سکولارها و چپ گرایان و خودباختگان و شیفتگان زندگی اروپایی، آن را "خودکشی" می نامند تا اسلام را بدنام کنند! در اولین روز اقامت "کا" در قارس، وقتی با ایپک در یک قهوه خانه نشسته اند، مدیر مدرسه ای که طبق قانون تازه ی دولت، مانع ورود دختران محجبه به مدرسه شده، پیش رویشان در همان قهوه خانه به دست یک اسلامگرای تندرو کشته می شود.    
 
در مورد "کا" که ساکن آلمان است، شایعات مختلفی بر سر زبان هاست. رهبر اسلام گرایان تندرو که به دلیل چشم های آبی اش، به "بلو"* مشهور است، توسط دانشجویان طرفدار خود پیغام می دهد که می خواهد "کا" را ببیند. بعدن معلوم می شود پلیس از مخفی گاه "بلو" و ملاقات هایش، مثل هر حرکت دیگر در شهر، باخبر است. "کا" به زودی در می یابد که در شهری محاصره شده در برف، در میان گروه های متخاصم؛ "اسلام گرایان" تندرو، جمهوری خواهان طرفدار اصلاحات آتاتورک، کمالیست ها، کردهای ناسیونالیست و اعضاء پ. ک. ک.، ترک ها و آذری ها، ارتشی ها و طرفداران دولت مرکزی در آنکارا، سوسیالیست ها و کمونیست ها، سکولاریست ها... و سازمان مخفی دولتی، محاصره شده است. تمام مدت در این فکر است که بارش برف متوقف گردد، راه ها باز شود و ایپک بپذیرد که همراه او به استانبول و سپس به فرانکفورت برود. هر گروه، به بهانه هایی بر سر راه "کا" سبز می شوند و غیرمستقیم از او می خواهند که خواسته ها و نظراتشان را در روزنامه های آلمانی منعکس کند. پشت سر اما به دلیل عدم وابستگی "کا" به گروهی خاص، و ارتباط با همه ی گروه ها، دسته ای او را به جاسوسی برای دولت، گروهی به همکاری با سازمان مخفی، دسته ی دیگر به جاسوسی برای بیگانگان، و به ده ها تهمت دیگر متهم می کنند. "کا" مدت هاست از فعالیت سیاسی دست کشیده و تنها به شعر می اندیشد. حتی در دیدار شیخ معتدل شهر، و در حضور مریدان او، دست شیخ را می بوسد و می گوید به خدا اعتقاد دارد.   
 
عصر روز انتخابات شهرداری، در یک برنامه ی تحریک آمیز نمایشی در تالار بزرگ شهر، میان طرفداران گروه های متخاصم درگیری لفظی رخ می دهد، سربازانی از پیش آماده، تیراندازی می کنند، چند نفری کشته می شوند، همان شبانه حکومت نظامی در شهر برقرار می شود، انتخابات شهرداری معلق می ماند و مختار، کاندیدای حزب اسلامی دستگیر و زندانی می شود. این وقایع به عنوان "کودتا" در قارس تلقی می شود. "کا" که سال هاست شعری نگفته، در سفر به زادگاه، در محاصره ی برف و درگیری در حوادث پی در پی سیاسی و روابط احمقانه ی هم شهری ها، و شنیدن رویاها و نظریه های توطئه ی آنها، با فکر به بازگشت به فرانکفورت و خوشبختی در کنار ایپک، ذوق شعری اش دوباره می جوشد، انگار کلمات به او الهام می شوند. اینجا و آنجا در گوشه و کنار شهر می نشیند و اشعار الهام شده را در دفترچه ی سبزی که همیشه همراه دارد، می نویسد...   
 
"برف" اثر "اورهان پاموک" یک شاهکار نیست و حتی در برخی از فصل ها، کشدار و خسته کن هم می شود. برای کسی که زاییده و بزرگ شده ی خاورمیانه باشد اما، "برف" رمانی ست سخت جذاب، آینه ای ست بر فراز بام منطقه ای که در آن همه ی ما، همراه دوست و آشنا و هم محله ای، همه ی مردم شهر، همه ی سرزمین، تمام قد، و عریان در آن دیده می شویم. گاه از این که اینقدر روشن و زنده در "برف" محاصره شده ای، کتاب را رها می کنی و نگاهی وهم گونه به دور و بر می اندازی تا مطمئن شوی چشمی، چشم هایی تو را نمی پایند. در میان این همه وهم اما یک واقعیت درشت به چشم می خورد؛ تصویر "برادر بزرگ" در و دیوار شهر را پوشانده و دوربین ها در کاسه ی چشم های خشک و نامهربان دیکتاتور، همه جا در تعقیب توست. با وجودی که چشم هایم از خواندن حروف ریز، می سوزد اما هم چنان با سردرد، همپای "کا" میان "برف"، شهر "قارس" را، خیابان به خیابان، قهوه خانه به قهوه خانه و منزل به منزل طی می کنم. پیش از خواندن "پاموک" تقریبن مطمئن بودم که اگر نه همه ی آثارش، دست کم "برف" و شاهکارش "نام من سرخ است"، به فارسی ترجمه شده. حالا در میانه ی "برف" اما دیگر مطمئنم چنین نیست، که اگر ترجمه هم شده باشد، نیمی از آن در "فارسی" گم شده یا بکلی تحریف شده است. در آن جمهوری چگونه ممکن است از خدا و اسلام و زن و... چنین عریان سخن گفت؟ یا از تمامی وسوسه های "کا" درباره ی ایپک، یا "اروتیسم" زیبای صحنه های عشق بازی در اتاق های نیمه گرم، وقتی بیرون برف می بارد...! سر تا پای "برف" را "کفر" گرفته است! در جامعه ی آرمان زده ی "برف"، زناکاران مخبطی هم توصیف شده اند که به "شادی" و "شعر" و "عشق" و "زندگی" می اندیشند و گوششان به وعده های دروغین آن جهانی بدهکار نیست. در "برف" مسلمانان هم عاشق می شوند و گاه بی واهمه از جهنم، به آسمان هم به دیده ی تردید می نگرند!     
 
اگرچه "پاموک" هم چون شهرزاد، سرنوشت شخصیت ها را پیشاپیش روشن می کند، زیبایی رمان اما در وصف لحظه به لحظه ی زندگی و روابط آنهاست که اگرچه همه ساکن "قارس" ترکیه اند، نظایرشان اما از الجزایر و تمامی شمال آفریقا تا جوامع خاورمیانه ای و تا آن سوی شبه قاره ی هند، در هر شهر و روستایی دیده می شود. در طول فصل سی و یکم دردمندانه می خندیدم، اگرچه زیباترین فصل کتاب نیست اما از زنده ترین فصل های آن است. در سرتاسر وصف ها و گفتگوهای فصل سی و یکم، در گوشه ی آن اتاق پر از دود و اضطراب و شباهت، کز کرده می مانی: "بلو" از "کا" می خواهد تا پیامش را در روزنامه ی آلمانی چاپ کند. می پرسد؛ برای کدام روزنامه مطلب می نویسی؟ "کا" نزدیک ترین نامی که بخاطرش می رسد را، بر زبان می آورد؛ فرانکفورتر یک چیزی! "بلو" نام رابطش را می پرسد. "کا" می خواهد از شکنجه ی ملاقات "بلو" و ترس مرگ در مخفی گاه، رها شود، پس نامی بر زبان می آورد؛ "هنس هنسن"! بلو ضمن ناسزا به "بورژاوهای بی درد و لیبرال" اروپایی مانند "هنس هنسن"، و سرسپردگان فریفته ی لیبرالیسم اروپایی، و کشور فروختگانی نظیر "کا" که به سنت و دین و تاریخ خود پشت کرده اند... می خواهد تا بیانیه اش در "فرانکفورتر ..." چاپ شود. "کا" قول می دهد بیانیه را به "هنس هنسن" برساند اما تضمین نمی دهد که "هنس هنسن" آن را چاپ کند. پیشنهاد می دهد برای آن که "هنس هنسن" چنین بیانیه ای را چاپ کند، بهتر است گروه های دیگر هم آن را امضاء کنند، مثلن یک سکولاریست، و نماینده ی کردهای ملی گرا، و... تا بیانیه "همه گیر" باشد! بلو ابتدا زیر بار نمی رود، اما او هم مانند همه ی "انقلابی ها" میل دارد نام و گفتارش در روزنامه های "دشمن" چاپ شود، در نهایت دشمنی با "غرب"، دوست دارد اروپاییان برای اثبات "دموکرات" بودنشان، هر مزخرفی که او می گوید را، مطرح کنند! پس می پذیرد تا گروه های مخالف هم بیانیه را امضاء کنند. قرار می شود نمایندگان در هتلی به نام "آسیا" ملاقات کنند....     
 
این جلسه شباهتی تام به جلساتی مشابه دارد که در مکان های دیگر منطقه بر سر توافق میان گروه ها رخ می دهد. فضای اتاق، وصف شخصیت های حاضر، نمایندگان گروه های مختلف، و گفتگوها بر سر "بیانیه ی مشترک"! قرار است بیانیه کوتاه و مختصر، وصف "کودتا" و اختناق در شهر "قارس" را به اطلاع جهانیان برساند. فضا شدیدن عصبی و هیجان زده بنظر می رسد. هر کس از هر جایی نظری می دهد. همه می خواهند دردهای شخصی خودشان در این دو سطر مطرح شود. در بیم و هراس یورش هر لحظه ی پلیس، بحث بر سر متن بیانیه به درازا می کشد. هرکس، دیگران را جاسوس و سرسپرده می داند. مادربزرگ کردی اصرار دارد دستگیری و گم شدن فرزندش را در این بیانیه به اطلاع جهانیان برسانند. جوان اسلامگرایی که در قتل مدیر مدرسه دست داشته، از آزادی عقیده و حقوق انسان ها می گوید، چند انقلابی می خواهند در مورد اعتصاب غذای "رفقا"شان در زندان هم چیزی نوشته شود. چریک های کرد می گویند در صورتی بیانیه را امضاء می کنند که ادبیات و فرهنگ ملت کرد در جای شایسته ی خود در ادبیات جهان قرار بگیرد. بلو می گوید؛ مردم اروپا نه دوستان ما، که دشمنان ما هستند. کردی می گوید؛ نادارها و بیکاران اروپایی برادران ما هستند. یکی دیگر می گوید؛ هیچ کس در اروپا از ما فقیرتر نیست. تو هیچ وقت اروپا بوده ای؟ جوان می گوید؛ خودم این شانس را نداشته ام اما عمویم در آلمان کارگر است. تورگوت بیک می گوید؛ اروپا آینده ی ماست. بلو لبخند می زند؛ اروپا آینده ی من نیست! یکی می پرسد؛ این "هنس هنسن بیک" کی هست؟ قدیفه می گوید؛ یک ژورنالیست هدفمند آلمانی که به مشکلات ترکیه علاقمنده! دیگری فریاد می زند؛ زنده باد آلمانی های هدفمند! یکی می گوید؛ باید به آلمانی ها گفته شود که ما احمق نیستیم. ما فقط فقیریم و به این امتیاز می بالیم. یکی می پرسد؛ منظورت از "ما" کیه؟ ترک ها؟ کردها؟ چرکیس ها؟ مردم قارس؟... جوانی احساساتی می گوید؛ اونها به دور و بر خودشون که نگاه می کنند، می بینند مهاجرین فقیر، زمین هاشون را می شورند و کارهای پست را با کمترین مزد انجام می دهند...اونوقت حرف از "برابری" می زنند! یکی می گوید؛ تنها یک راه برای پرهیز از تحقیر وجود داره؛ این که بهشون نشون بدیم که ما هم مثل اونا فکر می کنیم. یک آذری می گوید؛ درست نیست اینها را به یک روزنامه ی آلمانی بگیم. یک اسلامگرا فریاد می زند؛ ما هرگز اروپایی نخواهیم شد، حتی اگر با تانک هاشون از روی ما بگذرند اما روح ما را نمیتونند عوض کنند. دیگری؛ من به آن بخشی از وجودم که غربی نیست، افتخار می کنم. به آنچه در من هست و اروپایی ها بچگانه و احمقانه می دانند، افتخار می کنم. یک آذری می گوید؛ اجازه بدهید ترک بودن و مذهب خودمون را فدا نکنیم... جلسه کم کم شبیه مهمانی می شود. مردان سیگار پشت سیگار دود می کنند، با سبیلشان بازی می کنند و... متن حاضر شده، خط خطی و درهم و برهم است. جمعی با تردید امضاء می کنند، عده ای هنوز هم شک دارند...
 
"برف"، سفر دراز "کا"ست، از "شرق" به "غرب" و بالعکس، روایت چندگانگی، قصه ی رشدی ناتمام و درهم، بی خط و مرز، از نگاه "ما"، درباره ی خودمان و "آنها"! دوپارگی فرهنگی و اغتشاش در هویت، در رفت و آمدی که در سده ی گذشته میان "شرق" و "غرب" رخ داده، سرگردان میان گذشته و حال، میان سنت و مدرنیته، بی آن که قادر باشد جای خود را بین "این" و "آن" بیابد، دل نکنده از "این"، و دل بسته به "آن"، همراه با بیم و امید. روایت بحران های سده ی گذشته ی ما، حاصل "نه این و نه آن"، یا بهتر بگویم؛ "هم این و هم آن" است. رنج ما از این غده ی ترکیده سر بر می آورد، همانند درد زایمان، هر از گاه می گیرد و رها می کند، اما هراس ما از گذشتن از گذشته و پیوستن به آینده سبب می شود تا از این چرک و خون طفلی به دنیا نیاید. درد زایمان اما هم چنان با ماست. هراس ما بیشتر از آن است که بی تکیه گاهی تازه، دست از گذشته برداریم. "برف"، وصف روشن و پیچیده ی این اغتشاش روحی و دوپاره گی فرهنگی ست، عبور از پس کوچه های خاکی سده ی گذشته ی ما شرق زادگانی که تاریخی درازی میان آسمان و زمین، در هپروت عرفان و درک شهودی زیسته ایم، دست بر سر و سر بر آسمان، در جستجوی "آرمان شهر"، سرگردان میان دو قبله؛ ایمان و بی ایمانی، الگوهای کهن و دنیای معاصر، حیران میان زیستنی حماسی و بودنی تراژیک، در اندیشه ی پلی میان این دو "آشتی ناپذیر"، تا مگر نبریده از سنت، به آغوش مدرنیسم بخزیم!
 
"کا" زاییده ی "قارس"(شرق ترکیه)، بزرگ شده ی استانبول (غرب ترکیه)، دوازده سال در آلمان، در قلب اروپا زیسته است. در فرانکفورت هم اما در همه ی این سال ها با هم وطنانش در آمد و شد بوده، به ترکی شعر سروده، بی آن که با زبان و فرهنگ میزبان آشنایی پیدا کند. در فرانکفورت و آلمان هم ترکی جدا مانده از مادر، یک غریبه ی فرهنگی بوده که "آزادی" و دیگر دست آوردهای "اروپا" را "تماشا" کرده است. چرا "کا" شاعر است، و مثلن رمان نویس نیست؟ بخش بزرگ فرهنگ منطقه ای ما در شعر متجلی ست که روح قضا و قدری و آسمانی دارد، بر خلاف رمان (کاری که اورهان پاموک به آن اشتغال دارد) که آغاز چند صدایی ست و از منطق سخن (دیسکورس) برخوردار است. رمان زاییده و زاینده ی کثرت گرایی در دو سه قرن اخیر است. شاید به همین سبب شعر (به ویژه نوع کلاسیک آن) در دوران "رمان"، آرام آرام به زوایا رانده شده است. "میلان کوندرا" می گوید (نقل به مضمون)؛ از لحظه ای که "دن کیخوته" از خانه بیرون آمد و پا بر رکاب گذاشت، جهان بکلی دیگرگون شد!
 
"کا" از غرابت غربت اروپا، به زادگاهش، به دامان مادر سنت باز می گردد. سفری از امروز به دیروز. عجب نیست که پس از سال ها، طبع شعرش در همین شهر زادگاه و در میانه ی شلم شوربای سنتی "قارس"، دوباره شکوفا می شود. نماد و تمثیل برف، در کریستال گونه گی آنست، در نهایت هندسی بودن در ابتدای تشکیل (آسمان)، به زمین که نزدیک می شود، ابعاد مرتب هندسی اش دچار سایش می شوند. روی زمین، در نهایت زیبایی، اغتشاش و گرفتگی می آفریند، راه ها را می بندد. پاموک بارها به زیبایی و قداست برف اشاره می کند و از خیابان های خلوت بی عابر می گوید! شهروندان قارس از سردی این زیبایی که جاده و ارتباط را بسته و کند کرده، به گرمای خانه و جمع قبیله، به قلبگاه سنت پناه می برند. این قلبگاه سنت اما، حتی در کوره روستاها هم به یک آنتن ماهواره ای مجهز است و به مشغولیاتی که از "غرب" به سوغات می آید. حتی تنهایان در قهوه خانه، غرق تماشای تله ویزیون اند. تله ویزیون پاموک در رمان "برف"، غیر از گزارش هواشناسی و اخبار بهم ریختگی قارس، یک برنامه ی دیگر هم دارد؛ سریال "ماریانا  "!
 
"ماریانا"ی بلند گیسو و طناز، دختری ست معصوم که تنها و یتیم بزرگ شده و کمتر روزی از زندگی اش بدون مصیبت بسر می شود. هربار گرفتار عشق مردی ست که عشق متقابل را از او دریغ می کند. شهر، به ویژه مردها، یا او را اشتباه می فهمند، یا پس از کسب لذت، او را به اتهامی واهی به گوشه ی تنهایی اش پس می رانند. ماریانای ساده دل به هر کلام زیبا دل می بندد، عاشق می شود، زندگی می بخشد و زندگی می بازد. از امید و آینده ای توام با عشق می گوید، از با هم بودن، از جهانی که خواهند ساخت و... این یکی هم اما در جایی ماریانا را با آرمان هایش تنها می گذارد. تمام قارس، تمامی کشور، "ماریانا" را تماشا می کنند. هنگام پخش ماریانا، شهرها و روستاها خلوت می شوند. جز دو سه تنهایی که در قهوه خانه ها به تماشای تله ویزیون نشسته اند، جنبنده ای بیرون از "خانه"ها نیست. کمونیست ها، سوسیالیست ها، کمالیست ها، جمهوری خواهان، سکولارها، اسلامگرایان، حتی پلیس مخفی و غیر مخفی شهر، در آن ساعات به تماشای "ماریانا" نشسته اند. هرکس ماریانا را از دریچه ی ایدئولوژی خود تماشا می کند. ماریانا نماینده ی مردم ستم کشیده است، نمادی از اکثریت محروم و رنج دیده، کارگر زاده ای که زندگی و روحش را به کارفرما باخته، نتیجه ی چپاول استعمار و استثمار و... سردسته ی اوباش شهر هم، وقتی "کا" را کتک می زند، شکنجه را متوقف می کند تا "ماریانا" تماشا کند! می گوید(ترجمه ی آزاد)؛ می خواهی بدونی چرا ماریانا را دوس دارم؟ برا اینکه اون میدونه چی میخواد. اما روشنفکرای آشغالی مث تو که هدف ندارن، حال منو بهم می زنن. میگی دموکراسی میخوای، اونوقت سرت تو آخور این اسلامگراهای عقب افتاده س. میگی طرفدار حقوق بشری، اونوقت با این تروریست های قاتل لاس میزنی. میگی دوای ما اروپاست، اونوقت با این کثافت ها که دشمن شماره یک اروپان، از یه دیگ حلیم می خوری. میگی طرفدار برابری زن و مردی، اما کره ی این آشغالا را به نونت میمالی که زنهاشون را در چادر و چاقچور پیچیده ن و هر شب کتک می زنن. تو حتی با خودتم شریف نیستی. گیرم این "هنس هنسن" تو در فرانکفورت، اون کاغذ پاره را بخونه. چیکار می کنه؟ گیریم تو روزنامه ش چاپ کنه، اصلن بگیر اروپا یک هیات تحقیق میفرسته به قارس. چیکار می کنن؟ میان اینجا و به نظامی ها که شهر را قبضه کرده ن تا دست این آشغالای اسلامی نیفته، تبریک میگن! اونوخت دوباره بر میگرده ن اروپا و سنگ حقوق بشرشون را به سینه می زنن و همه جا میگن؛ "در قارس دموکراسی نیست"! میدونی که اگه من هواتو نداشتم، همین دوستان اسلامی ت، روزی چهل و دو بار وسط این خیابون درازت می کردن...
 
وقتی "کا" به هتل بر می گردد، تورگوت بیگ "سکولاریست" و "اومانیست" چپ اندیش، میان دو دخترش، ایپک "آزاده" و قدیفه ی "اسلامگرا"، به تماشای "ماریانا" نشسته اند. بار دیگر ماریانا رها شده، ناامید در گوشه ای نشسته و در اندیشه ی خودکشی ست. تورگوت بیک پیر، با شوق کودکانه ای خطاب به صفحه ی تله ویزیون، ماریانا را به پایداری تشویق می کند؛ "قوی باش دخترم! کمک از قارس در راه است"! بر لبان دختران تورگوت بیک که چشمانشان پر از اشک است، لبخندی ضعیف می نشیند! تصویر آشنایی از آرمانگرایی در "شرق"، محاصره شده در برف! "برف" روایت زندگی تاریخی ما در این "میهمانخانه ی مهمان کش روزش تاریک" است؛ "دن کیشوت"هایی که حتی به قدر "سانچو"، یک خر هم زیر پا نداریم! وقتی قرار است وصف حال "قارس" را در بیانیه ای دو خطی، برای روزنامه ای موهوم شرح دهیم، هرکس در نهایت تظاهر به بی نیازی از بیانیه و روزنامه و "غرب"، سخت مایل است تمام خواب ها و آرزوهای شخصی و قبیله اش را در این دو خط بگنجاند! بیانیه ای که در تیرگی دود و توهم و تردید و بی هدفی و بی برنامگی، هرگز نوشته نمی شود، اما بهانه ای می شود تا قبایل، باز هم بر سر یک موهوم، بجان هم بیافتند. 
 
"کا" در فرانکفورت، با شعر و خیال و وهم و عرفان و... به ایپک در قارس می اندیشد؛ نماد زیبایی و غم غربت در زادگاه! هنوز هم پس از این همه سال، به عشق جوانی زنده است، به گذشته، به پشت سر می اندیشد و از جسمیت شرقی خود جدا نیست. انگار از این که او را "سکولار" بنامند، عار دارد. به دانشجویان اسلامگرا می گوید در بارش کریستال های برف، خدا را می بیند. همان گونه که برف، قارس را محاصره و "زندانی" کرده، "کا" نیز زندانی "قارس" و گذشته ی خویش است. ولیمه ی عشق (ایپک) را در "قارس" می جوید. با این همه می خواهد همین ولیمه را هم با خود به "فرانکفورت" ببرد. شاید اگر می توانست، قارس را هم با خود به فرانکفورت می برد! مگر نه آن که در فرانکفورت هم، چون در "قارس"، زندگی می کند؟ در اولین لحظاتی که راه ها دارد باز می شود، "کا" توسط اوباشانی که در خدمت دستگاه اند (لباس شخصی ها؟) شکنجه می شود تا محل اختفای تازه ی "بلو" را لو دهد. او تنها کسی ست که از مخفی گاه تازه ی بلو خبر دارد. اگر "بلو" را لو ندهد، او را خواهند کشت. راه سومی نیست. اوباش نشان داده اند که به قولشان بی رحمانه عمل می کنند. اگر محل اختفای "بلو" را نشان دهد، به او اجازه خواهند داد با اولین قطار، خود را به استامبول برساند. ترتیبی خواهند داد تا ایپک هم به ایستگاه قطار بیاید. در این صورت "کا" می تواند با ایپک به خوشبختی در فرانکفورت بپیوندد. اما لو رفتن "بلو" و کشته شدنش، ذهن مردم شهر را نسبت به "کا" تخریب می کند؛ "ایپک" هم شهروند قارس است، و خواهرش قدیفه، و پدرش تورگوت بیک هم! یا باید به قیمت زنده ماندن بلو، بمیرد و "قهرمان" قارس شود، یا به قیمت کشته شته شدن بلو، "خائن قارس" باشد، اما به فرانکفورت و آزادی برسد!  
 
اردی بهشت 1386
 
*  Snow / Ka / Orhan Pamuk / Kars /Ipek  /Turgut Bey  /Kadife  / Blue


Share/Save/Bookmark

Recently by Ali OhadiCommentsDate
بینی مش کاظم
-
Nov 07, 2012
"آرزو"ی گمگشته
-
Jul 29, 2012
سالگرد مشروطیت
2
Jul 22, 2012
more from Ali Ohadi